eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
377 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
15.5هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: کانالهای ایتا http://eitaa.com/shahidmostafamousavi @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری
🌹خوشبخت‌تر از نبود، آنگاه که هر صبح و شام چشم می گشود بر این 🌹پس خرده مگیر، روزهای پساجنگ را.. شاید دل‌تنگ لباسهای خاکی شده @shahidmostafamousavi
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ ‍ ♡بسم الله... 🍃بعضی ها آفریده می‌شوند! آماده پروازند و بالِشان روز به روز بزرگتر و قدرتمند تر می‌شود روحشان بزرگ است و جسم،یارایِ تحمل آن را ندارد... 🍃 از همان‌هاست!! همانهایی که روحشان بی‌تاب است و جسمشان امداد رَس به همنوعان...🌹 🍃شاگرد مکتب است، دانش آموخته و ملبس به لباس بود. در راه ، چاپ و تکثیر و پخش اعلامیه می‌کرد. 🍃با شعله کشیدنِ آتش تجاوز به کشورش راهی جبهه های حق علیه باطل شد. 🍃عملیات وعده گاهش با معشوق بود و لحظه ،تیری را شکافت...😔 🍃جلال بالای تپه رفته بود تا بگوید و عاشقان را به قرار عاشقی دعوت کند که خود شربت نوشید و لحظه اذان،نقطهِ وصل او و شد...🕊 🍃فرازی از وصیت‌نامه شهید: "خودپرستی و خودمحوریها را کنار بگذارید و به و بیندیشید" به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۷ شهریور ۱۳۳۵ 📅تاریخ شهادت : ۲۴ تیر ۱۳۶۱.شلمچه 🥀مزار شهید : گل سید مصطفی هر وقت به من می‌گفت: مادر«رضایت بده تا به سوریه بروم»، می‌گفتم: «اجازه بده سنت کمی بیشتر شود» که می‌گفت: «شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی می‌کنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.» در واقع نمی‌خواست تغییر کند و دوست داشت پاک از این دنیا برود @shahidaghseyedmostafamousavi
‍ 🍃دقیقا بیست سال و سه روزت بودکه بر نقش پروازت را نگاشتی اما اینبار،رسم الخط عاشقی تو فرق می‌کرد.در،این روزهاکه شهر پر،است ازحرف و از،کمترکسی انتظار میرود تنهاحرف نباشد،توحرف نبودی؛آری دهه هفتادی بودی اما نه مثل بقیه:تو فرق داشتی اماهرکسی این را نمیفهمید.نمیدانستندمیخواهی به قلب حمله کنی. 🍃 همه ازمعرفت شهادت چیزی نمیدانستند.شهادت به سن و سال نیست که اگربود پیش از،آن و هم بودند. 🍃شهادت مردمیدان و مبارزه می خواهد.شهادت گذشتن از،دامهای دنیامیخواهدبرای رسیدن به بامهایش و اینکار هرکسی نیست.باید،بگذری بگذاری و بروی. 🍃میگفت من برای آمدنم به سوریه برنامه ریزی کرده‌ام همانطور که برای حضورم درکرانه باختری... 🍃معلوم است کسی با این اهداف ازآنِ زمین نیست.‌‌همراه و همسفر سیدمجتبی،سید ابراهیم و بودو تاپایان سفر با هم رفتند تاجای خالیشان مانندسوز سرمای زمستان اعماق وجودمان را بخشکاند. 🍃به مناسبت سالروزشهادت 🔷تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۷۴ 🔷تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🔷محل شهادت‌: حلب سوریه 🔷مزار شهید: گلزار شهدا.قطعه ۲۶ ..... 🦋🦋
‍ 🍃دقیقا بیست سال و سه روزت بودکه بر نقش پروازت را نگاشتی اما اینبار،رسم الخط عاشقی تو فرق می‌کرد.در،این روزهاکه شهر پر،است ازحرف و از،کمترکسی انتظار میرود تنهاحرف نباشد،توحرف نبودی؛آری دهه هفتادی بودی اما نه مثل بقیه:تو فرق داشتی اماهرکسی این را نمیفهمید.نمیدانستندمیخواهی به قلب حمله کنی. 🍃 همه ازمعرفت شهادت چیزی نمیدانستند.شهادت به سن و سال نیست که اگربود پیش از،آن و هم بودند. 🍃شهادت مردمیدان و مبارزه می خواهد.شهادت گذشتن از،دامهای دنیامیخواهدبرای رسیدن به بامهایش و اینکار هرکسی نیست.باید،بگذری بگذاری و بروی. 🍃میگفت من برای آمدنم به سوریه برنامه ریزی کرده‌ام همانطور که برای حضورم درکرانه باختری... 🍃معلوم است کسی با این اهداف ازآنِ زمین نیست.‌‌همراه و همسفر سیدمجتبی،سید ابراهیم و بودو تاپایان سفر با هم رفتند تاجای خالیشان مانندسوز سرمای زمستان اعماق وجودمان را بخشکاند. 🍃به مناسبت سالروزشهادت 🔷تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۷۴ 🔷تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🔷محل شهادت‌: حلب سوریه 🔷مزار شهید: گلزار شهدا.قطعه ۲۶ ..... 🦋🦋
‍ 🍃دقیقا بیست سال و سه روزت بودکه بر نقش پروازت را نگاشتی اما اینبار،رسم الخط عاشقی تو فرق می‌کرد.در،این روزهاکه شهر پر،است ازحرف و از،کمترکسی انتظار میرود تنهاحرف نباشد،توحرف نبودی؛آری دهه هفتادی بودی اما نه مثل بقیه:تو فرق داشتی اماهرکسی این را نمیفهمید.نمیدانستندمیخواهی به قلب حمله کنی. 🍃 همه ازمعرفت شهادت چیزی نمیدانستند.شهادت به سن و سال نیست که اگربود پیش از،آن و هم بودند. 🍃شهادت مردمیدان و مبارزه می خواهد.شهادت گذشتن از،دامهای دنیامیخواهدبرای رسیدن به بامهایش و اینکار هرکسی نیست.باید،بگذری بگذاری و بروی. 🍃میگفت من برای آمدنم به سوریه برنامه ریزی کرده‌ام همانطور که برای حضورم درکرانه باختری... 🍃معلوم است کسی با این اهداف ازآنِ زمین نیست.‌‌همراه و همسفر سیدمجتبی،سید ابراهیم و بودو تاپایان سفر با هم رفتند تاجای خالیشان مانندسوز سرمای زمستان اعماق وجودمان را بخشکاند. 🍃به مناسبت سالروزشهادت 🔷تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۷۴ 🔷تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🔷محل شهادت‌: حلب سوریه 🔷مزار شهید: گلزار شهدا.قطعه ۲۶
‍ 🍃دقیقا بیست سال و سه روزت بودکه بر نقش پروازت را نگاشتی اما اینبار،رسم الخط عاشقی تو فرق می‌کرد.در،این روزهاکه شهر پر،است ازحرف و از،کمترکسی انتظار میرود تنهاحرف نباشد،توحرف نبودی؛آری دهه هفتادی بودی اما نه مثل بقیه:تو فرق داشتی اماهرکسی این را نمیفهمید.نمیدانستندمیخواهی به قلب حمله کنی. 🍃 همه ازمعرفت شهادت چیزی نمیدانستند.شهادت به سن و سال نیست که اگربود پیش از،آن و هم بودند. 🍃شهادت مردمیدان و مبارزه می خواهد.شهادت گذشتن از،دامهای دنیامیخواهدبرای رسیدن به بامهایش و اینکار هرکسی نیست.باید،بگذری بگذاری و بروی. 🍃میگفت من برای آمدنم به سوریه برنامه ریزی کرده‌ام همانطور که برای حضورم درکرانه باختری... 🍃معلوم است کسی با این اهداف ازآنِ زمین نیست.‌‌همراه و همسفر سیدمجتبی،سید ابراهیم و بودو تاپایان سفر با هم رفتند تاجای خالیشان مانندسوز سرمای زمستان اعماق وجودمان را بخشکاند. 🍃به مناسبت سالروزشهادت 🔷تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۷۴ 🔷تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🔷محل شهادت‌: حلب سوریه 🔷مزار شهید: گلزار شهدا.قطعه ۲۶ ..... 🦋🦋
‍ 🍃دقیقا بیست سال و سه روزت بودکه بر نقش پروازت را نگاشتی اما اینبار،رسم الخط عاشقی تو فرق می‌کرد.در،این روزهاکه شهر پر،است ازحرف و از،کمترکسی انتظار میرود تنهاحرف نباشد،توحرف نبودی؛آری دهه هفتادی بودی اما نه مثل بقیه:تو فرق داشتی اماهرکسی این را نمیفهمید.نمیدانستندمیخواهی به قلب حمله کنی. 🍃 همه ازمعرفت شهادت چیزی نمیدانستند.شهادت به سن و سال نیست که اگربود پیش از،آن و هم بودند. 🍃شهادت مردمیدان و مبارزه می خواهد.شهادت گذشتن از،دامهای دنیامیخواهدبرای رسیدن به بامهایش و اینکار هرکسی نیست.باید،بگذری بگذاری و بروی. 🍃میگفت من برای آمدنم به سوریه برنامه ریزی کرده‌ام همانطور که برای حضورم درکرانه باختری... 🍃معلوم است کسی با این اهداف ازآنِ زمین نیست.‌‌همراه و همسفر سیدمجتبی،سید ابراهیم و بودو تاپایان سفر با هم رفتند تاجای خالیشان مانندسوز سرمای زمستان اعماق وجودمان را بخشکاند. 🍃به مناسبت سالروزشهادت 🔷تاریخ تولد: ۱۸ آبان ۱۳۷۴ 🔷تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴ 🔷محل شهادت‌: حلب سوریه 🔷مزار شهید: گلزار شهدا.قطعه ۲۶ ..... 🦋🦋