eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺°☆°🌺 📚داستان زیبا ازسرنوشت واقعی : ( این آیات کتاب حکیم است) 🌷تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...  🌷نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...  - آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...  🌷گریه ام گرفت ... ـ به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... 🌷دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ... 🌷می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...  🌷سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... 🌷آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...  🌷ـ حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ... سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ... 🌷ـ چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...  🌷قرآن رو بوسید ... با اون دست های لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...  🌷ـ بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... 🌷 آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...  🌷از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... 🌷 از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ... 🌷ـ حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...  °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((تو خدا باش)) 🌷بالای کوه، از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم. دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و می گفتم، که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🌷– آقا مهران، پاشو بیا، یار کم داریم.نگاهی به اطراف انداختم. – این همه آدم، من اهل پاسور نیستم. به یکی دیگه بگو داداش – نه پاسور نیست؟ ، خدا می خوایم. بچه ها میگن: تو خدا باش. 🌷دونه توی دستم موند، از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد. – من بلد نیستم، یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه. اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت. 🌷– فقط که حرف من نیست، تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی. هر بار که این جمله رو می گفت، تمام بدنم می لرزید. شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا، برای من، فقط یک کلمه ساده نبود. 🌷عشق بود، هدف بود، انگیزه بود، بنده خدا بودن، برای خدا بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش زده بودن. – سینا، بچه ها، این نمیاد. 🌷ریختن سرم و چند دقیقه بعد، منم دور آتش نشسته بودم. کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد. 🌷برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش، اونطور از من ترسیده بود، حالا کنار من نشسته بود و توی این چند برنامه آخر هم، به جای همراهی با سعید، بارها با من، همراه و هم پا شده بود. 🌷– هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران، تسبیحم رو دور مچم بستم. – بسم الله 🌷تمام بعد از ظهر تا نزدیک مغرب رو مشغول بازی بودیم. بازی ای که گاهی عجیب، من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت. 🌷به آسمون که نگاه کردم، حال و هوای پیش از اذان مغرب بود. وقت بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط ✍ادامه دارد...... @shahidmostafamousavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷✨کلام نیکان همین که گردی بر دلتان پیدا می شود یک بگویید آن گرد کنار می رود. هر وقت خطایی انجام دادید ‌ بگویید که چارہ است. هر جا هم نعمتی به شما رسید بگویید چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد با این سه ذکر باخدا صحبت کنید. صحبت کردن با خدا غم و حزن را از بین می برد. 🍂🍃 🌿🌺 @shahidmostafamousavi
💌امام سجاد علیه السلام الهى! از تو مى خواهم که دلم را از محبّت به خودت و بیم از خودت و باور به خودت و ایمان به خودت و هراس از خودت و شوق به خودت مالامال کنى. «الإقبال: ۱/۱۷۳» ♥️
🌹سلطنت ماندگار ♦️ سلیمان بن داوود (علیه السلام) در موکب خود از جایی عبور می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس از چپ و راستش ملازم او بودند. ♦️ راوی می گوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید. عابد گفت: سوگند به خدای پسر داوود! خدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است. ♦️ سلیمان گفت: یک که در نامه عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود داده شده است؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده از بین می رود؛ ولی ذکر خدا می ماند. 📚 راه روشن، ج 5، ص 490 🇮🇷کانال‌های نشریه عبرتهای عاشورا 🇮🇷 🌍 @ebratha_ir ایتا 🌍 @ebratha.org سروش