✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
امروزفضیلت زنده نگه داشتن
💢تحقیر باور و توان ملی
.
برای برخی باورپذیر نیست که زمان جنگ با عراق، ما حتی ناچار بودیم #سیم_خاردار وارد کنیم چون هیچ گاه توان تولید نداشتیم. #موشک نداشتیم چون هیچ گاه به ما نفروختند به همین دلیل صدام براحتی شهرهای ما را میزد. ادوات ما کاملا وارادتی و وابسته به #مستشار_آمریکایی بود. سال دوم جنگ در #اهواز ادوات دست نخورده ای داشتیم که بدلیل عدم حضور مستشاران نظامی آمریکایی توان و #فناوری استفاده از آنها را نداشتیم
.
پس از انقلاب با #تحریم ایران در میانه جنگ به تسلیحات نظامی برای مقابله نظامی با #صدام نیاز مبرم وجود داشت اما تنها راه برای ایران #خرید با چند واسطه آن هم با چند برابر قیمت در بازار سیاه بود
.
این قانونِ ثابت #آمریکا و هر ابرقدرت دیگر است که به زیردستان خود #ماهی_گیری یاد نمی دهند تا همیشه وابسته بمانند درست مدلی که امروز در قبال ارتش #عربستان_سعودی یا #امارات اجرا می کنند. پیشرفته ترین ادوات نظامی را (البته نه همه ادوات) در ازای دریافت پول نفت به این کشورها می فروشند و هیچ گاه اجازه نمی دهند این کشورها به #سمت_تولید و #استقلال حرکت کنند. امارات در جنگ یمن همراه با هواپیمای جنگنده، خلبان هم اجاره می کند و با وجود توافق با اسرائیل با مخالفت این #رژیم پروژه فروش f35 توسط آمریکا به امارات به تعویق می افتد
.
اما نکته مهم عدم اعتقاد به جوانان خودمان است ایرانِ امروز نه تنها در بسیاری از زمینه های نظامی نیاز به وارادت اساسی ندارد بلکه توان صادرات سلاح های راهبردی را هم در اختیار دارد. برخی خودفروخته به خرید اسلحه و تجهیزات نظامی از آمریکا در #پنجاه_سال پیش #افتخار می کنند اما قدرت جوانان و متخصصان ایرانی در تولید تجهیزات فوق پیشرفته را نمی بینند
.
#علیرضا_زادبر
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
ادمین تبادلات.ایتا
@mousavi515
کانال
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
🔺ویژگی برجسته حاج قاسم که هیچکس نداشت🔺
🔰یکی از فرماندهان ارتش #سوریه میگفت وقتی حاج قاسم را میدیدیم آرام میشدیم، در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس، سپاه پنجم #عراق یک سر لشکر عراقی داشت که در مقابل لشکر ثارالله میجنگید #صدام که سقوط میکند داعش به عراق حمله میکندو حاج قاسم به عراق میرود این سرلشکر سپاه پنجم عراق در این شرایط میرود زیر نظر #حاج_قاسم و علیه #داعش در عراق میجنگد که در نهایت هم شهید میشود.
شهید حاج قاسم سلیمانی
✅کانال ما را به بهترین دوستان و همکاران خود سفارش کنید.💐
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷@shahidmostafamousavi
☘ آرزوی ۴۲ ساله‼️
🔴 از #صدام تا #ترامپ | پایان تلخ قمارباز
1⃣ سال هاست که از دار زدن او میگذرد‼️
🔻صدام تکریتی سال ۱۳۶۱ خواب فتح هفتگی خوزستان را میدید، فقط در خرمشهر ۵۰ روز زمینگیر شد و سرانجام پس از نرسیدن به خواستههایش خواهان صلح شد. سالهاست که از دار زدن او میگذرد!
2⃣ ریشه اش سال ۱۳۸۵ خشکید‼️
🔻 کاسپار واینبرگر در سال ۱۳۶۶ وزیر دفاع دولت ریگان در آمریکا بود. او در آن سال صراحتاً اعلام کرد: ریشه ایرانیان را خواهد خشکانید! ؛ از آن روز تاکنون ۳۳ سال میگذرد. کاسپار واینبرگر مغرور در سال ۱۳۸۵ درگذشت ولی ملت ایران همچنان پابرجاست و نفوذ منطقهای آنان تا سواحل مدیترانه گسترده شده است.
3⃣ آرزویش را به گور برد‼️
🔻جان بولتون سال ۱۳۸۶ در گعده منافقین از آرزوهایش برای ختم انقلاب ایران و خوردن خرمای آن می گوید ؛ " انقلاب سال ۱۹۷۹ آیتالله خمینی تا جشن چهلسالگیاش دوام نخواهد آورد" ؛ اما الان بولتون در منزلش بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی ایران را میخواند و حرص میخورد!!!
4⃣ خوراک موریانه ها شده اند؛
🔻سال ها شارون و شیمون پرز رئیس رژیم صهیونیستی علیه موجودیت ایران لفاظی کرد ؛ ایران مقتدر هست ولی دیگر خبری از موجودیت جناب پرز و قصاب صبرا نیست!
5⃣ میهمان حجاج بن ثقفی شده‼️
🔻ابوبکر بغدادی خلیفه خودخوانده داعش و رهبر گرگ های تکفیری سال ۸۶ در یک فایل صوتی مدعی شد : ایران به دنبال اشغال مکه و مدینه و چپاول نفت منطقه خلیج فارس و به دنبال سیطره بر یمن است . عناصر داعش همانگونه که در موصل، رقه، حماه و دیرالزور جنگیدند و خونها ریختند، در آینده نیز دشمنان خود را شکست خواهند داد.
اکنون ابوبکر بغدادی همراه صدام و چنگیزخان مغول و هیتلرو ... در آن دنیا میهمان سفره حجاج بن یوسف ثقفی هستند!
6⃣ و حالا پایان دوران #ترامپ قمارباز:
حیات سیاسی ترامپ هم با همه عربده ها به پایان رسید تا آرزوی سقوط انقلاب خمینی ۴۲ ساله شود!!
🖌 #سرخط | «زبیگنیو #برژینسکی» مشاور امنیت ملی اسبق آمریکا در دوران کارتر مُرد ولی توصیه او برای کارترها همچنان زنده است: «ایران همواره در این منطقه وجود خواهد داشت و چه خوشمان بیاید، چه نیاید در منطقه #مهم خواهد بود. این به نفع ماست که از هرگونه درگیری اجتناب ورزیم»
🖌 #محمدصادق_سلطانزاده [ڪارشناس زمانه]
【 آنچه یڪ تحلیلگر بایست بداند】
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻اگر #تحلیل_راهبردے میخوانید
🔻 اگر #سرخط_تحلیلے میخواهید
🆔 @shahidmostafamousavi
همه دروغهایی که درباره فلسطین به ما گفتند
❌ آیا #فلسطینی ها خون ایرانی ها رو پس دادند و برای #صدام، عزای عمومی گرفتن؟! پاسخ👆
❌ آیا #فلسطینی ها خودشون خونه هاشونو به #اسرائیل فروختند؟! پاسخ👆
❌ آیا توی تیم ملی #فوتبال #فلسطین، صهیونیستا بازی میکنن؟!😳 آیا تیم اونا با تیم #ایران بازی نکرده؟! پاسخ👆
❌ آیا #فلسطینی ها #ناصبی و دشمن #شیعه هستند؟😳 واکنش و پاسخ رهبر انقلاب به این شایعه ویروسی #اسرائیل 👆
❌ آیا #فلسطینی ها هدیه های #ایران رو آتیش زدن؟! 😳 پاسخ👆
❌ #فلسطینی ها در حال #رقصیدن و #خوشگذرونی هستن، ما هم براشون عزا میگیریم؟! واقعا؟🤔 پاسخ👆
❌ دولت خودگردان فلسطین، نماینده ملت #فلسطین است یا عمله #اسرائیل؟! پاسخ👆
❌ آیا #فلسطینی ها همراه #داعش میجنگن؟! یا بدست داعش کشته میشن؟! پاسخ 👆
❌ آیا اعضای #حماس با #دختربچه های ۹ ساله ازدواج کردن؟😳😐 پاسخ👆
❌ آیا #حماس جدیدا #اسرائیل را به رسمیت شناخته؟🤔 #ایران از کدوم گروههای #فلسطینی حمایت میکنه؟ پاسخ👆
❌ #مردم_اسرائیل با مردم بقیه دنیا چه فرقی دارن؟ پاسخ👆
❌ چراغی که به خانه رواست به #مسجد حرامه!چرا به #فلسطین کمک میکنیم؟
پاسخ عقلی+ اسلامی+انسانی👆 یکبار برای همیشه
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست
مقام معظم رهبری
✅ به کانالهای جوانترین شهید مدافع حرم
سید مصطفی موسوی بپیوندید:
کانال
🔥 اردن و تحرکات مشکوک آنها در منطقه
🔺بخشی از تحرکات مشکوک اردن در سالهای اخیر: 👇👇
1⃣ تشکیل اردن در حدود ۸۰ سال قبل توسط پادشاهی #انگلیس صغیر همزمان با تشکیل دولت جعلی و غاصب
2⃣ اهدای قیمومیت #قدس شریف به اردنیها توسط ملکه بریتانیا
3⃣ نسب انگلیسی و احتمالا یهودی مادر #عبدالله_دوم پادشاه اردن و آموزش و تحصیل او در دانشگاههای نظامی و امنیتی انگلیس
4⃣ توافقنامههای امنیتی فراوان با #اسرائیل
5⃣ عدم دخالت جدی در تحولات مربوط به #فلسطین و دفاع از آنها
6⃣ ناکامی و شکست در جنگ شش روزه سال ۱۹۶۷ اعراب برابر اسرائیل و تقدیم #کرانه_باختری و قدس به رژیم کودککش
7⃣ پدر عبدالله دوم یعنی ملک حسین، در کنار #صدام و رژیم بعث، در حمله به ایران مشارکت جدی داشت؛ سران رژیم #بعث عراق و خانواده صدام، سالها در اردن اقامت داشته و دارند؛
8⃣ اقدامات امنیتی فراوان خصوصا در قرن جدید در برابر نیروهای #جبهه_مقاومت
9⃣ مشارکت در ترور شهید حاج #عماد_مغنیه فرمانده رشید و ارشد حزبالله و شهید #حاج_قاسم
0⃣1⃣ وجود پایگاههای سری نیروی هوایی و زمینی ارتش تروریست #آمریکا در خاک اردن
1⃣1⃣حمایت نظامی، امنیتی، اطلاعاتی و لجستیکی از تروریستهای سوری در دوازده سال آشوب و #جنگ_سوریه از همان روزهای نخست بحران سوریه در ابتدای سال ۲۰۱۲
2⃣1⃣حمایت از #داعش؛ عدم ورود داعش و ایجاد ناامنی در داخل مرزهای اردن با وجود مرز طولانی و عمدتا خالی از سکنه اردن با #سوریه
3⃣1⃣ تمرینات نظامی فراوان و مانورهای مشترک پرتعداد با اسرائیل و آمریکا در دو دهه اخیر
4⃣1⃣ تبدیل شدن خاک این کشور به یک #انبار بسیار بزرگ تسلیحاتی غرب
5⃣1⃣ کمک مالی عجیب و بلاعوض دولتهای #سعودی، #آمریکا و #اسرائیل در بحران مالی و اقتصادی #اردن
6⃣1⃣ #پادشاه_اردن صاحب نظریه #هلال_شیعی بوده و از بزرگترین حامیان ایجاد عملیات روانی علیه #ایران در منطقه میباشد
7⃣1⃣ اردن مثل بحرین به کمک غرب از #بهار_عربی گریخت و پادشاه اردن علیرغم سقوط حاکمان یمن و مصر و تونس و لیبی و بحرانهای تکفیریها در عراق و سوریه، از سقوط نجات یافت
8⃣1⃣ پایگاه #التنف آمریکا در خاک سوریه و در مثلث مرزی با عراق و اردن، تحت حمایت اردن، و محل آموزش گروههای نظامی مخالف و تروریست سوریه است که از ابتدای بحران سوریه، به طرز مشکوکی در حال تمرینات نظامی هستند.
9⃣1⃣ #الازرق بزرگترین پایگاه نیروی هوایی ارتش آمریکا در منطقه، در خاک اردن است.
0⃣2⃣ #عین_الاسد پایگاه آمریکاییها در غرب #عراق در مجاورت مرزهای اردن قرار دارد. و...
✍ #اردن، پادشاه یا پسر پادشاه این کشور، (عبدالله دوم)، یکی از گزارههای محتمل #سفیانی بودن است. اما هرگز، به طور قطعی نمیتوان در این باره سخن گفت.
🔥 باید منتظر ادامه #تحولات_منطقه و خصوصا وقایع #غزه، #کرانه_باختری، #دمشق، #سویداء، #درعا سوریه و تحرکات اردن باشیم.
📤بانشرمطالب در فراگیری
معارف مهدوی سهیم باشیم
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
#فلسطین_کلیدواژه_ظهور
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋ڪانال زلال سخن🦋
╔═🚥═════╗
@zolalesokhan
╚═════🚥═╝