eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
319 دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
14.3هزار ویدیو
201 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن
💢تحقیر باور و توان ملی . برای برخی باورپذیر نیست که زمان جنگ با عراق، ما حتی ناچار بودیم وارد کنیم چون هیچ گاه توان تولید نداشتیم. نداشتیم چون هیچ گاه به ما نفروختند به همین دلیل صدام براحتی شهرهای ما را میزد. ادوات ما کاملا وارادتی و وابسته به بود. سال دوم جنگ در ادوات دست نخورده ای داشتیم که بدلیل عدم حضور مستشاران نظامی آمریکایی توان و استفاده از آنها را نداشتیم . پس از انقلاب با ایران در میانه جنگ به تسلیحات نظامی برای مقابله نظامی با نیاز مبرم وجود داشت اما تنها راه برای ایران با چند واسطه آن هم با چند برابر قیمت در بازار سیاه بود . این قانونِ ثابت و هر ابرقدرت دیگر است که به زیردستان خود یاد نمی دهند تا همیشه وابسته بمانند درست مدلی که امروز در قبال ارتش یا اجرا می کنند. پیشرفته ترین ادوات نظامی را (البته نه همه ادوات) در ازای دریافت پول نفت به این کشورها می فروشند و هیچ گاه اجازه نمی دهند این کشورها به و حرکت کنند. امارات در جنگ یمن همراه با هواپیمای جنگنده، خلبان هم اجاره می کند و با وجود توافق با اسرائیل با مخالفت این پروژه فروش f35 توسط آمریکا به امارات به تعویق می افتد . اما نکته مهم عدم اعتقاد به جوانان خودمان است ایرانِ امروز نه تنها در بسیاری از زمینه های نظامی نیاز به وارادت اساسی ندارد بلکه توان صادرات سلاح های راهبردی را هم در اختیار دارد. برخی خودفروخته به خرید اسلحه و تجهیزات نظامی از آمریکا در پیش می کنند اما قدرت جوانان و متخصصان ایرانی در تولید تجهیزات فوق پیشرفته را نمی بینند . ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
🔺ویژگی برجسته حاج قاسم که هیچکس نداشت🔺 🔰یکی از فرماندهان ارتش می‌گفت وقتی حاج قاسم را می‌دیدیم آرام می‌شدیم، در عملیات کربلای ۵ در دوران دفاع مقدس، سپاه پنجم یک سر لشکر عراقی داشت که در مقابل لشکر ثارالله می‌جنگید که سقوط می‌کند داعش به عراق حمله می‌کندو حاج قاسم به عراق می‌رود این سرلشکر سپاه پنجم عراق در این شرایط می‌رود زیر نظر و علیه در عراق می‌جنگد که در نهایت هم شهید می‌شود. شهید حاج قاسم سلیمانی ✅‌‌کانال ما را به بهترین دوستان و همکاران خود سفارش کنید.💐 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷@shahidmostafamousavi
☘ آرزوی ۴۲ ساله‼️ 🔴 از تا | پایان تلخ قمارباز 1⃣ سال هاست که از دار زدن او میگذرد‼️ 🔻صدام تکریتی سال ۱۳۶۱ خواب فتح هفتگی خوزستان را می‌دید، فقط در خرمشهر ۵۰ روز زمین‌گیر شد و سرانجام پس از نرسیدن به خواسته‌هایش خواهان صلح شد. سال‌هاست که از دار زدن او می‌گذرد! 2⃣ ریشه اش سال ۱۳۸۵ خشکید‼️ 🔻 کاسپار واینبرگر در سال ۱۳۶۶ وزیر دفاع دولت ریگان در آمریکا بود. او در آن سال صراحتاً اعلام کرد: ریشه ایرانیان را خواهد خشکانید! ؛ از آن روز تاکنون ۳۳ سال می‌گذرد. کاسپار واینبرگر مغرور در سال ۱۳۸۵ درگذشت ولی ملت ایران همچنان پابرجاست و نفوذ منطقه‌ای آنان تا سواحل مدیترانه گسترده شده است. 3⃣ آرزویش را به گور برد‼️ 🔻جان بولتون سال ۱۳۸۶ در گعده منافقین از آرزوهایش برای ختم انقلاب ایران و خوردن خرمای آن می گوید ؛ " انقلاب سال ۱۹۷۹ آیت‌الله خمینی تا جشن چهل‌سالگی‌اش دوام نخواهد آورد" ؛ اما الان بولتون در منزلش بیانیه گام دوم انقلاب اسلامی ایران را میخواند و حرص میخورد!!! 4⃣ خوراک موریانه ها شده اند؛ 🔻سال ها شارون و شیمون پرز رئیس رژیم صهیونیستی علیه موجودیت ایران لفاظی کرد ؛ ایران مقتدر هست ولی دیگر خبری از موجودیت جناب پرز و قصاب صبرا نیست! 5⃣ میهمان حجاج بن ثقفی شده‼️ 🔻ابوبکر بغدادی خلیفه خودخوانده داعش و رهبر گرگ های تکفیری سال ۸۶ در یک فایل صوتی مدعی شد : ایران به دنبال اشغال مکه و مدینه و چپاول نفت منطقه خلیج فارس و به دنبال سیطره بر یمن است . عناصر داعش همان‌گونه که در موصل، رقه، حماه و دیرالزور جنگیدند و خون‌ها ریختند، در آینده نیز دشمنان خود را شکست خواهند داد. اکنون ابوبکر بغدادی همراه صدام و چنگیزخان مغول و هیتلرو ... در آن دنیا میهمان سفره حجاج بن یوسف ثقفی هستند! 6⃣ و حالا پایان دوران قمارباز: حیات سیاسی ترامپ هم با همه عربده ها به پایان رسید تا آرزوی سقوط انقلاب خمینی ۴۲ ساله شود!! 🖌 | «زبیگنیو » مشاور امنیت ملی اسبق آمریکا در دوران کارتر مُرد ولی توصیه او برای کارترها همچنان زنده است: «ایران همواره در این منطقه وجود خواهد داشت و چه خوش‌مان بیاید، چه نیاید در منطقه خواهد بود. این به نفع ماست که از هرگونه درگیری اجتناب ورزیم» 🖌 [ڪارشناس زمانه] 【 آنچه یڪ تحلیلگر بایست بداند】 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻اگر میخوانید 🔻 اگر میخواهید 🆔 @shahidmostafamousavi
همه دروغهایی که درباره فلسطین به ما گفتند ❌ آیا ها خون ایرانی ها رو پس دادند و برای ، عزای عمومی گرفتن؟! پاسخ👆 ❌ آیا ها خودشون خونه هاشونو به فروختند؟! پاسخ👆 ❌ آیا توی تیم ملی ، صهیونیستا بازی میکنن؟!😳 آیا تیم اونا با تیم بازی نکرده؟! پاسخ👆 ❌ آیا ها و دشمن هستند؟😳 واکنش و پاسخ رهبر انقلاب به این شایعه ویروسی 👆 ❌ آیا ها هدیه های رو آتیش زدن؟! 😳 پاسخ👆 ❌ ها در حال و هستن، ما هم براشون عزا میگیریم؟! واقعا؟🤔 پاسخ👆 ❌ دولت خودگردان فلسطین، نماینده ملت است یا عمله ؟! پاسخ👆 ❌ آیا ها همراه میجنگن؟! یا بدست داعش کشته میشن؟! پاسخ 👆 ❌ آیا اعضای با های ۹ ساله ازدواج کردن؟😳😐 پاسخ👆 ❌ آیا جدیدا را به رسمیت شناخته؟🤔 از کدوم گروههای حمایت میکنه؟ پاسخ👆 ❌ با مردم بقیه دنیا چه فرقی دارن؟ پاسخ👆 ❌ چراغی که به خانه رواست به حرامه!چرا به کمک میکنیم؟ پاسخ عقلی+ اسلامی+انسانی👆 یکبار برای همیشه
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ✅ به کانالهای جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی بپیوندید: کانال
🔥 اردن و تحرکات مشکوک آنها در منطقه 🔺بخشی از تحرکات مشکوک اردن در سالهای اخیر: 👇👇 1⃣ تشکیل اردن در حدود ۸۰ سال قبل توسط پادشاهی صغیر همزمان با تشکیل دولت جعلی و غاصب 2⃣ اهدای قیمومیت شریف به اردنی‌ها توسط ملکه بریتانیا 3⃣ نسب انگلیسی و احتمالا یهودی مادر پادشاه اردن و آموزش و تحصیل او در دانشگاه‌های نظامی و امنیتی انگلیس 4⃣ توافقنامه‌های امنیتی فراوان با 5⃣ عدم دخالت جدی در تحولات مربوط به و دفاع از آنها 6⃣ ناکامی و شکست در جنگ شش روزه سال ۱۹۶۷ اعراب برابر اسرائیل و تقدیم و قدس به رژیم کودک‌کش 7⃣ پدر عبدالله دوم یعنی ملک حسین، در کنار و رژیم بعث، در حمله به ایران مشارکت جدی داشت؛ سران رژیم عراق و خانواده صدام، سالها در اردن اقامت داشته و دارند؛ 8⃣ اقدامات امنیتی فراوان خصوصا در قرن جدید در برابر نیروهای 9⃣ مشارکت در ترور شهید حاج فرمانده رشید و ارشد حزب‌الله و شهید 0⃣1⃣ وجود پایگاه‌های سری نیروی هوایی و زمینی ارتش تروریست در خاک اردن 1⃣1⃣حمایت نظامی، امنیتی، اطلاعاتی و لجستیکی از تروریست‌های سوری در دوازده سال آشوب و از همان روزهای نخست بحران سوریه در ابتدای سال ۲۰۱۲ 2⃣1⃣حمایت از ؛ عدم ورود داعش و ایجاد ناامنی در داخل مرزهای اردن با وجود مرز طولانی و عمدتا خالی از سکنه اردن با 3⃣1⃣ تمرینات نظامی فراوان و مانورهای مشترک پرتعداد با اسرائیل و آمریکا در دو دهه اخیر 4⃣1⃣ تبدیل شدن خاک این کشور به یک بسیار بزرگ تسلیحاتی غرب 5⃣1⃣ کمک مالی عجیب و بلاعوض دولت‌های ، و در بحران مالی و اقتصادی 6⃣1⃣ صاحب نظریه بوده و از بزرگترین حامیان ایجاد عملیات روانی علیه در منطقه می‌باشد 7⃣1⃣ اردن مثل بحرین به کمک غرب از گریخت و پادشاه اردن علی‌رغم سقوط حاکمان یمن و مصر و تونس و لیبی و بحران‌های تکفیری‌ها در عراق و سوریه، از سقوط نجات یافت 8⃣1⃣ پایگاه آمریکا در خاک سوریه و در مثلث مرزی با عراق و اردن، تحت حمایت اردن، و محل آموزش گروه‌های نظامی مخالف و تروریست سوریه است که از ابتدای بحران سوریه، به طرز مشکوکی در حال تمرینات نظامی هستند. 9⃣1⃣ بزرگترین پایگاه نیروی هوایی ارتش آمریکا در منطقه، در خاک اردن است. 0⃣2⃣ پایگاه آمریکایی‌ها در غرب در مجاورت مرزهای اردن قرار دارد. و... ✍ ، پادشاه یا پسر پادشاه این کشور، (عبدالله دوم)، یکی از گزاره‌های محتمل بودن است. اما هرگز، به طور قطعی نمیتوان در این باره سخن گفت. 🔥 باید منتظر ادامه و خصوصا وقایع ، ، ، ، سوریه و تحرکات اردن باشیم. 📤بانشرمطالب در فراگیری معارف مهدوی سهیم باشیم اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋ڪانال زلال سخن🦋 ╔═🚥═════╗ @zolalesokhan ╚═════🚥═╝