eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
333 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس
✍️ 💠 صورت و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت، در تمام این مدت از حضورش متنفر بودم و باز دیدن جنازه‌اش دلم را زیر و رو کرده بود که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، غریبانه گریه می‌کردم. از همان مقابل در اتاق، طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت :«مسکّن اثر کنه، می‌برم‌تون خونه!» 💠 می‌دانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده و می‌ترسید کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود. از تنهایی این اتاق و خلوت با این زن خجالت می‌کشید که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست :«مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیش‌تون!» و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود که با گریه پرسیدم :«باهاش چیکار کردن؟» 💠 لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمی‌شد با اینهمه سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد :«باید خانواده‌اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن.» سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده‌اش اهل هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیش‌دستی کرد :«خواهرم! دیگه نباید کسی بدونه شما باهاش ارتباط داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده‌اش تحویل میدن، نه خانواده‌اش باید شما رو بشناسن نه کس دیگه‌ای بفهمه شما همسرش بودید!» 💠 و زخم ابوجعده هنوز روی رگ مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد :«اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمی‌داره!» و دوباره صدایش پیشم شکست :«التماس‌تون می‌کنم نذارید کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اونشب تو بودید!» قدمی را که به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید :«والله اینا وحشی‌تر از اونی هستن که فکر می‌کنید!» 💠 صندلی کنار تختم را عقب‌تر کشید تا نزدیکم ننشیند و با تلخی خاطره خبر داد :«می‌دونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو کشتن، ساختمون رو آتیش زدن و بعد همه کشته‌ها رو تیکه تیکه کردن!» دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته‌تر کرد :«بیشتر دشمنی‌شون با شما ! به بهانه آزادی و و اعتراض به حکومت شروع کردن، ولی الان چند وقته تو دارن شیعه‌ها رو قتل عام می‌کنن! که چندسال پیش به بهانه توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه‌ها رو سر می‌برن و زن و دخترهای شیعه رو می‌دزدن!» 💠 شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم و تنها اخباری که از او می‌شنیدم در گسترده مردم و سرکوب وحشیانه رژیم خلاصه می شد و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی می‌شنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش می‌کردم. روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرف‌ها روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد :«بعضی شیعه‌های حمص رو فقط به‌خاطر اینکه تو خونه‌شون تربت پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه‌های شیعه رو با هرچی و کتاب دعا بوده، آتیش زدن! خونه شیعه‌ها رو آتیش می‌زنن تا از حمص آواره‌شون کنن! تا حالا سی تا دختر شیعه رو...» 💠 غبار گلویش را گرفت و خجالت کشید از جنایت در حق شیعیان حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید :«اگه دستشون بهتون برسه...» باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد، نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید :«دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده‌تون جوش بخوره، خواهش می‌کنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم!» 💠 و خودم نمی‌دانستم در دلم چه‌خبر شده که بی‌اختیار پرسیدم :«بعدش چی؟» هنوز در هوای نگرانی‌ام نفس می‌کشید و داغ بی‌کسی‌ام را حس نکرد که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد :«هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط می‌گیرم برگردید پیش خونواده‌تون!» نمی‌دید حالم چطور به هم ریخته که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام را کشید :«ایران که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به بهانه ! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو می‌کنن!»... ✍️نویسنده: ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinch
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳....به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود❓ ⭕ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه مي گويي پلاکاردبزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبري‼ 🔗لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات⁉ 💟يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نميدونيم⁉ ❇خنديد و گفت: امروز مي خوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. ⛔گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. ✴لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي مي خوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. 🔴بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه مقری بود كه نيروهاي بسيج در آن بودند 🚶رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. ⚠در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. 🚫هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون.. 💟 سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كار...... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣❤️❣❤️❣❤️❣ نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانے میخوری و چشمهایت راباز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی!  مِن مِن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...تو آخه چرا!...نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا!...چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را تر میڪند... _ چون...چون دوســـت دارم! بغضم میترکد و مثل ابر بهاری شروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن... توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه... یک لحظه نگاهش میکنم... _ برات مهمه؟...اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس کن... زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری... و هجوم اشکها هر لحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی...صدات میره پایین! دستم را از دستت بیرون میکشم. _ مهم نیست.بزار بشنون! پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم. دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے... _ چیزی نیست...یکم ریحان سردرد داره! _مطئنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!...تو برو بخواب. من مراقبشم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا 🌻 مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد. عجیب بود. محسن بچه کار درستی بود. در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید. 🌺 از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند. اما برای نماز صبح ... مامان نگران شده بود. صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد. 🌺 صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت : _خوندم مامان! نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد. ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد. 🌻 تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند. از دیدن بابا هول کرده بود. 🔸التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید. می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید. بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشتو بعد از شهادت محسن آن را رو کرد. 🌸با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت. تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ... 🎀🍃🎀🍃🌻🍃🎀🍃🎀 ✍ ادامه ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا 🌻 مدتی بود مامان نمی دید محسن برای نماز صبح وضو بگیرد. عجیب بود. محسن بچه کار درستی بود. در وعده های دیگر صدای اذان که بلند می شد به پر و پای دیگران هم می پیچید. 🌺 از کمر می گرفت و بلندشان می کرد می برد تا وضو بگیرند. اما برای نماز صبح ... مامان نگران شده بود. صبح ها می رفت پشت در اتاق محسن. چند ضربه به در می زد و برای نماز صدایش می زد. 🌺 صدای خواب آلود محسن می آمد که می گفت : _خوندم مامان! نمی توانست سر از کار این بچه در بیاورد. ندیده بود محسن بیاید وضو بگیرد. 🌻 تا اینکه بابا، یک بار نصف شبی سرد، سر زده بود به اتاقش، دیده بود محسن کنج اتاق تاریک نشسته و نماز شب می خواند. از دیدن بابا هول کرده بود. 🔸التماس کرده بود ماجرا را به مامان نگوید. می ترسید مامان از فرط دوست داشتن این را بردارد به همه بگوید. بابا ماجرای نماز شب را توی دلش نگه داشتو بعد از شهادت محسن آن را رو کرد. 🌸با شنیدن این خبر شادی و غم باهم توی دل مامان اوج گرفت. تازه فهمید آن صبح هایی که محسن می گفت نمازش را خوانده، سحر ها پنهانی می رفته توی حیاط، وضو می گرفته و آهسته می رفته به اتاقش ... 🎀🍃🎀🍃🌻🍃🎀🍃🎀 ✍ ادامه ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣❤️❣❤️❣❤️❣ نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگر مانده که تڪانے میخوری و چشمهایت راباز میڪنے... قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی... _ چیکار میکردی!  مِن مِن میکنم.... _من....دا...داش...داشتم...چ... میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه...تو آخه چرا!...نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده... _ اخه چرا!...چرا اذیت میکنی... بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را تر میڪند... _ چون...چون دوســـت دارم! بغضم میترکد و مثل ابر بهاری شروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم رامیگیرد و فشار میدهد. _ گریه نکن... توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه... یک لحظه نگاهش میکنم... _ برات مهمه؟...اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم ...ولی ..آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالا بس کن... زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری... و هجوم اشکها هر لحظه بیشتر میشود. _ میشه بس کنی...صدات میره پایین! دستم را از دستت بیرون میکشم. _ مهم نیست.بزار بشنون! پشتم را بهت میکنم و روی تختت مینشینم. دست بردار نیستم ...حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.می آیـےسمتم که چند تقه به در میخورد: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنی،پشت درمیروی و ارام میگویـے... _ چیزی نیست...یکم ریحان سردرد داره! _مطئنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!...تو برو بخواب. من مراقبشم! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 ✳....به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوي درب دانشگاه چه خبر بود❓ ⭕ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه مي گويي پلاکاردبزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبري‼ 🔗لباس پلنگي بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم: هادي جان كجا؟ ميخواي بري عمليات⁉ 💟يكي ديگه از بچه ها گفت: اين لباس كماندويي رو از كجا آوردي؟ نكنه خبرايي هست و ما نميدونيم⁉ ❇خنديد و گفت: امروز مي خوان جلوي دانشگاه تجمع كنند. بچه هاي بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. ⛔گفتم: مگه نميخواي بري سر كار. با اين كارهايي كه تو ميكني صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. ✴لبخندي زد و گفت: كار رو براي وقتي مي خوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسي در مقابل نظام قرار نگيره. 🔴بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه مقری بود كه نيروهاي بسيج در آن بودند 🚶رفتيم به سمت ميدان انقلاب. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. ⚠در طي مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. 🚫هادي وقتي اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون.. 💟 سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلي دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادي برگرد، تو تنهايي ميخواي چي كار...... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... کانالهای ایتا http://eitaa.com/shahidmostafamousavi @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: کانالهای ایتا http://eitaa.com/shahidmostafamousavi @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2
💞 📚 _با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ.... خانم محمدے❓ بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام❓ خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما... لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید❓ _باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومد همونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم: داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد: بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم. _خانم محمدے❓ ایـݧ شهید شماست دیگہ❓ ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر❓ سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد. _هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زمان خوشبخت باشیم _البتہ اگہ شما هم قبول کنید ... خیلے داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم: اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید❓ اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت: معذرت میخوام اسماء خانم اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد یجورے شدم. انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا😂😂😂 _متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شده❓خودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده _دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده😂و گفت: خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد... کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود گوشے هنوز دست سجادے بود گوشے و گرفت طرفم گوشے و ازش گرفتم جواب دادم _ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم الو❓ اسماء❓ معلوم هست کجایے❓چرا جواب نمیدے❓نمیگے،نگراݧ میشم❓چرا انقد تو بی فکرے❓😡 انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے❓ بهشت زهرا. چے بهشت زهرا چیکار میکنے❓برداشتت بردتت اونجا چیکار اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد😂 ✍ ادامه دارد .... ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 📚 _با صداے سجادے از خاطراتم اومدم بیروݧ.... خانم محمدے❓ بہ خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام بہ چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پاییـݧ و گفت گوش دادید بہ حرفام❓ خجالت زده گفت راستش نہ تا یہ جاهاییشو گوش دادم اما... لبخند زد و گفت خوب ایرادے نداره تا کجا گوش دادید❓ _باصدایے کہ انگار از تہ چاه میومد همونطور کہ سرم پاییـݧ بود گفتم: داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم پووووووفے کرد و آهے از تہ دل کشید و ادامہ داد: بلہ نمیتونستم نسبت بہ شما بے تفاوت باشم خیلے خودمو کنترل میکردم. _خانم محمدے❓ ایـݧ شهید شماست دیگہ❓ ینے منظورم اینہ کہ هر هفتہ میاید سر ایـݧ قبر❓ سرمو بہ نشانہ ے تایید تکوݧ دادم با دست بہ چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منہ منم هر هفتہ میام پیشش اتفاقا هر هفتہ هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتوݧ حرف بزنم اما نشد. _هفتہ ے پیش میدونستم کہ بخاطر خواستگارے چهارشنبہ میاید منم اومدم،حتے اومدم جلو کہ باهاتوݧ صحبت کنم اما شما تا متوجہ شدید یکے داره میاد سمتتوݧ رفتید خانم محمدے شما هرچیزے کہ مـݧ از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجہ شدم اعتقادات و عقیدموݧ هم بہ هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایہ ے امام زمان خوشبخت باشیم _البتہ اگہ شما هم قبول کنید ... خیلے داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم: اجازه بدید آقاے سجادے شما براے خودتوݧ بریدید و دوختید مـݧ هنوز جواب خیلے از سوالاتامو نگرفتم علاوه بر اوݧ شما از کجا میدونید مـݧ چیز هایے کہ شما میخواید و دارم همیشہ اوݧ چیزے کہ فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اوݧ مـݧ هم براے خودم معیار هایے دارم از کجا میدونید شما همشو دارید❓ اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتے گفت: معذرت میخوام اسماء خانم اولیـݧ بار بود کہ اسممو صدا میکرد یجورے شدم. انگار اولیـݧ بار بود کہ صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پاییـݧ حالا خوبہ قربوݧ صدقم نرفتہ بوووود عجب بی جنبہ اے بودماااااا😂😂😂 _متوجہ حالتے کہ بهم دست داده بود شد و پرسید چیزے شده❓خودمو کنترل کردم کہ صدام نلرزه و گفتم ݧ چیزے نشده _دستشو گذاشت رو دهنش کہ معلوم نشہ داره میخنده😂و گفت: خوب تا الاݧ مـݧ حرف زدم حالا شما بگید سرفہ اے کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد... کاملا فراموش کرده بودم ماماݧ زنگ زده بود گوشے هنوز دست سجادے بود گوشے و گرفت طرفم گوشے و ازش گرفتم جواب دادم _ماماݧ اجازه نداد حرف بزنم الو❓ اسماء❓ معلوم هست کجایے❓چرا جواب نمیدے❓نمیگے،نگراݧ میشم❓چرا انقد تو بی فکرے❓😡 انقد بلند حرف میزد کہ سجادے صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام ماماݧ جاݧ ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتـݧ هم نداشتم مگہ کجایےکہ آنتـݧ ندارے❓ بهشت زهرا. چے بهشت زهرا چیکار میکنے❓برداشتت بردتت اونجا چیکار اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد😂 ✍ ادامه دارد .... ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷