○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_سی :✍ بد نیستممعنی؟
☘… من معنی قرآن رو بلد نیستم …
با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ …
🌹تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ …
با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن…
☘خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری …
از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … .
🌹بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … .
☘همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن …
🌹حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … .
و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم …
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
# {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_سی_و_یک :✍ خدای مرده
☘همه رفتن … بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن … .
یه گوشه ایستاده بودم … حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه … رفتم جلو … سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم … همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم …
🌹شوکه شدم … با تعجب دو قدم دنبالش رفتم … برگشت سمتم … همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم …
بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم … آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟
☘… مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن … خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند …
سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم … اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست … هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ … جواب نداد … .
🌹من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم … از دید من، فقط یه شستن عادی بود … برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده … به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه … ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم
☘خیلی خجالت کشیدم … در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم … همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: راستی حیف تو نیست؟ … اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه … تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ …
🌹برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته … ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه .
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی_و_یک :✍ مهمانی بزرگ
❤️بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
🦋 منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره … بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش … قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …
❤️همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد .. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …
🦋زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش … دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد … یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم ….
❤️ و یکی محکم زدم پشت دست مریم… نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون … توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …
🦋هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
. – بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#رمان "بی تو هرگز "بر اساس داستان واقعی
✍قسمت سی و دو : تنبیه عمومی
❤️علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود …
🦋 خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد … تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم .
❤️علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
. – جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ .
🦋بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
❤️داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
. – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد … و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ … علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد …
🦋. – خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام … و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …
❤️ منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
آب دهان هدهد
#قسمت_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
کار خودش بنایی بود حدس زدم مرا هم می خواد ببردبنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همان هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت آستین ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم همان اول کار بریدم ولی به هر جان کندنی که بود دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش
یکدفعه سرجام نشستم
خسته و بی حال گفتم:«من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباس ها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت:« لباس کارت رو بردار که بریم»
یک آن ماندم چه بگویم ولی بعد گفتم:«دستم به دامنت !راستش من بنیه ی این جور کارها راندارم .»
خندید گفت: «بیا بریم امروز زیاد به ات کارسخت نمی دم»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم ولی از عهده ی کار هم بر نمی آمدم دنبال جفت و جور کردن بهانه ای شروع کردم به خاراندن سرم گفت: «مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره برو لباس بردار که بریم.»
جدی و محکم حرف می زد من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم گفتم: «آقای برونسی، من اگر بیام کار کنم این طوری هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره،هم اینکه دست و پای تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت. اخم هاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم برای حضرت ابراهیم علیه السلام درست کرده بودند خیلی قشنگ و منطقی این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی جا داره.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW
╰┅─────────┅╯