eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
382 دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
15.5هزار ویدیو
207 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈((محمد مهدی)) ⚜شب بود که تلفن زنگ زد. محمد مهدی، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ، به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم. توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم، دو بار برای اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، که پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی، پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار. صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد. زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود. ⚜پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش. ⚜– مرتیکه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم ، ، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم. یکی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ⚜– صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده که… که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود. ⚜علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی ، اونم دفعه اول بدون کاروان. ⚜اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد. تحمل ، کار ساده ای نیست. این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((رقیب)) ⚜آقا محمدمهدی، که همه آقا مهدی صداش می کردن، از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد پدرم و چرخش روزگار… وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه، با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه. اما این بار، نه از جراحت و مجروحیت، به خاطر تب ۴۰ درجه … ⚜داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰ سال، برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم. ⚜نمی دونم آقا مهدی، چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران، همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده. ⚜اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد، چه برسه به اینکه واقعا برم. اما… از که برگشتم، تازه داشت صبحانه می خورد. رفتم نشستم سر میز، هر چند ته دلم غوغایی بود. ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد، گوشی رو بدید به خودم، خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم. ⚜ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده . یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا لبخند تلخی زدم. ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟شهدا بخوان، خودشون، من رو می برن. ✍ادامه دارد...... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔆اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب خانه آمده بود ❇ اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند. اين موضوع بسيار او را رنج مي داد. 🌀 براي همين به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت.دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد 📌 چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد. 🔘هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر در كلاس درس مشغول بود 🔳بعد از ظهرها لوله تهيه مي كرد وبه خانه ي طلبه هاي نجف مي رفت. ⭕از خود طلبه ها كمك مي گرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف را لوله كشي آب مي كرد. 💟خستگي براي اين جوان معنانداشت. از صبح زود تا ظهر سركلاس بود. 🔗بعد هم كمي غذا مي خورد و سوار بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي مي شد و در خانه هاي مردم مشغول كار مي شد. ✴برخي از دوستان هادي نمي فهميدند❗ يعني نمي توانستند تصوركنند كه يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام مي دهد❓ 🌟برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعا كردن و... ♦براي همين به او ايراد مي گرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به حوزه مي آيد ايراد مي گرفتند❗ 🔵اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي را شناخته. 🔶هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و مسلمين به هر نحو ممكن. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷
❤️ دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریزسرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگویدو دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز را با آب وتاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزنه و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چارچوب قاب یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می اندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پر شکوه شهید... یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادر برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم.مادر پدرم هردو زل میزنند به من.با دودست محکم سرم رامیگیرم و آرنجهام رو روی میز میگذارم. "دارم دیوونه میشم خدا...بسه!" مادرم در حالیکه نگرانی درصدایش موج میزند،دستش را طرفم دراز میکند _مامان؟...چت شد؟ صندلی راعقب میدهم. _هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. "دلتنگتم دیوونه!" به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم.احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که به دلم افتاد برنمیگردی. 🌹🌹 پنجره اتاقم راباز میکنم وتا کمر سمت بیرون خم میشوم.یک دم عمیق...بدون بازدم!نفسم را در سینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. "دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت..." خودم را از لبه ب پنجره کنار میکشم وسلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم.حس میکنم یه قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ ها سر میخورد.پشت میز مینشینم. دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم درازمیکنم و سر انگشتم را روی عددهامیگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند.فردا...فردا... درسته!!!مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم هست...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی...نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد... از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند.آه غلیظی میکشم و عکست ر ازجیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم واشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست... ✍ ادامه دارد ... ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
بسم رب الشھـدا 💔 مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند. پرسید : چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟! 😭 مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت : مامان شیرت خیلی پاک بود! چی می گی مصطفی؟! 😭 سرش را انداخت پایین : تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده! 😢 مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد. دوباره پرسید : نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟! 😭💔 بغضش ترکید . گفت : خوش به حالت مامان! خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد! 🌹مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد. بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد. 😓 مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان. 🌼 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند. 🌺 محسن دلش را از دنیا کنده بود. خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت : لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان! 🍁و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را خدا گرفته بود . مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟! 🌻🍃🌻🍃🍃🌻🍃🌻 ✍ کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❤️ دلشوره ی عجیبی در دلم افتاده.قاشقم راپر ازسوپ میکنم و دوباره خالی میکنم.نگاهم روی گلهای ریزسرخ و سفید سفره روی میزمان مدام میچرخد.کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم.نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس میکنم.پدرم اما بی خیال هر قاشقی که میخورد به به و چه چه ای میگویدو دوباره به خوردن ادامه میدهد.اخبار گوی شبکه سه بلند بلند حوادث روز را با آب وتاب اعلام میکند.چنگی به موهایم میزنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان میدهم.استرس عجیبی در وجودم افتاده.یکدفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند میزنه و بعد صحنه عوض میشود.اینبار همان مرد در چارچوب قاب یک تابوت که روی شانه های مردم حرکت میکند.احساس حالت تهوع میکنم. زنهایی که با چادر مشکی خودشان را روی تابوت می اندازند...و همان لحظه زیر نویس مراسم پر شکوه شهید... یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کنار دست مادر برمیدارم و تلویزیون را خاموش میکنم.مادر پدرم هردو زل میزنند به من.با دودست محکم سرم رامیگیرم و آرنجهام رو روی میز میگذارم. "دارم دیوونه میشم خدا...بسه!" مادرم در حالیکه نگرانی درصدایش موج میزند،دستش را طرفم دراز میکند _مامان؟...چت شد؟ صندلی راعقب میدهم. _هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض به گلویم میدود. "دلتنگتم دیوونه!" به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم.احساس خفگی میکنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم. تمام اتاق دور سرم میچرخد.آخرین بار همان تماسی بود که نشد جواب دوستت دارمت را بدهم...همان روزی که به دلم افتاد برنمیگردی. 🌹🌹 پنجره اتاقم راباز میکنم وتا کمر سمت بیرون خم میشوم.یک دم عمیق...بدون بازدم!نفسم را در سینه حبس میکنم.لبهایم میلرزد. "دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت..." خودم را از لبه ب پنجره کنار میکشم وسلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم.حس میکنم یه قرن است تو را ندیده ام.نگاهی به تقویم روی میزم میندازم و همانطور که چشمانم روی تاریخ ها سر میخورد.پشت میز مینشینم. دستم که بشدت میلرزد را سمت تقویم درازمیکنم و سر انگشتم را روی عددهامیگذارم.چیزی در مغزم سنگینی میکند.فردا...فردا... درسته!!!مرور میکنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز نودم هست...یعنی با فردا میشود نود روز عاشقی...نود روز نفس کشیدن بافکر تو! تمام بدنم سست میشود.منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد... از جا بلند میشوم و سمت کمدم میروم.کیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را با بی حوصلگی میگردم.داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است بمن لبخند میزند.آه غلیظی میکشم و عکست ر ازجیب شفافش بیرون میکشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشک سردش رها میکنم. عکست را روی لبهایم میگذارم واشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.عکس را از روی لب به سمت قلبم میکشم.نگاهم به سقف و دلم پیش توست... ✍ ادامه دارد ... کانال ایتا @shahidmostafamousavi کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔆اين خانه ها آب لوله كشي نداشت. با اينكه آب لوله كشي تا مقابل درب خانه آمده بود ❇ اما آنها بضاعت مالي براي لوله كشي نداشتند. اين موضوع بسيار او را رنج مي داد. 🌀 براي همين به تهران آمد و به سراغ دوستانش رفت.دستگاه هاي مربوط به لوله كشي را خريد 📌 چند روزي در مغازه ي يكي از دوستانش ماند تا نحوه ي لوله كشي با لوله هاي جديد پلاستيكي را ياد بگيرد. 🔘هر چه را لازم داشت تهيه كرد و راهي نجف شد. حالا صبح تا عصر در كلاس درس مشغول بود 🔳بعد از ظهرها لوله تهيه مي كرد وبه خانه ي طلبه هاي نجف مي رفت. ⭕از خود طلبه ها كمك مي گرفت و منازل مردم مستضعف، ولي مؤمن نجف را لوله كشي آب مي كرد. 💟خستگي براي اين جوان معنانداشت. از صبح زود تا ظهر سركلاس بود. 🔗بعد هم كمي غذا مي خورد و سوار بر دوچرخه اي كه تازه خريده بود راهي مي شد و در خانه هاي مردم مشغول كار مي شد. ✴برخي از دوستان هادي نمي فهميدند❗ يعني نمي توانستند تصوركنند كه يك طلبه كه قرار است لباس روحاني بپوشد چرا اين كارها را انجام مي دهد❓ 🌟برخي فكر ميكردند كه لباس روحانيت يعني آهسته قدم برداشتن و ذكر گفتن و دعا كردن و... ♦براي همين به او ايراد مي گرفتند. حتي برخي ها به اينکه او با دوچرخه به حوزه مي آيد ايراد مي گرفتند❗ 🔵اما آنها كه با روحيات هادي آشنا بودند مي فهميدند كه او اسلام واقعي را شناخته. 🔶هادي اعتقاد داشت كه لباس روحانيت يعني لباس خدمت به اسلام و مسلمين به هر نحو ممكن. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ️❣❤️❣❤️❣❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️ ✍ ادامه دارد ... کانالهای ایتا http://eitaa.com/shahidmostafamousavi @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست مقام معظم رهبری 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷