#مدافع_عشق
#قسمت_پنجم
🌹
نگاهت مے ڪنم پیرهن سفید با چاپ چهره شهید همت، زنجیر و پلاڪ، سربند یازهـــرا و یڪ تسبیح سبز شفاف پیچیده شده به دور مچ دستت. چقدرساده ای❣و من به تازگے سادگـے را دوســـت دارم❣❣
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـے به محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه را بلد نباشم.
و حالا اینجا ایستاده ام ڪنار حوض آبـے حیاط ڪوچڪتان و تو پشت بمن ایستاده ای.
به تصویر لرزان خودم درآب نگاه میڪنم.#چادر_بمن_مےآید... این را دیشب پدرم وقتے فهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
🌹🌹🌹🌹
_ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟❣...😐
_ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـے دور گردنت❣
به حالت دلخور لبهایم را ڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا مےآیم دوباره غر بزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
🌹🌹🌹🌹
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلند تقریبا میدود.
تو بخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـے، در گوش خواهرت چیزی میگویـے و بلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشے و دستش میدهے..
فاطمه لبخندی از.رضایت میزند و سمتم مےآید😊
_ بیا!!....
(وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟😐
_ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁
_ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلے نیست!؟
_ چرا!...اما میگه فعلا نمیخواد بندازه.
یڪ چیز در دلم فرو میریزد، زیر چشمے نگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.(و بعد با صدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁
و تو.لبخند.میزنـے❣میدانـے این حرف من نیست.با این حال سرڪج میڪنے و جواب میدهی:
_ خواهش میڪنم!
🌹🌹🌹🌹
احساس ارامش میڪنم درست روی شانہ هایم...
نمیدانم ازچیست!
از #چفیہ_ات یا #تو...
🌹
✍ ادامه دارد ...
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهدا.عکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگه داشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_پنجم
✳کارفرهنگی در مسجد موسی ابن جعفر گسترده شده بودسید علی مصطفوی برنامه های اردویی زیادی ترتیب میدادو همیشه برای این جلسات واردوها فلافل میخرید.میگفت هم سالم است هم ارزان.یک فلافل فروشی به نام جوادین درپشت مسجدبودکه ازانجا خرید میکرد.
🔷شاگرد فلافل فروشی یک پسر باادب بود که معلوم بود زمینه ی معنوی خوبی داردبارها که به فلافل فروشی میرفتیم سید میگفت این پسر باطن پاکی داردباید اورا جذب مسجد کنیم.
❇رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بودتا اینکه برای اولین بار یادواره شهدا برگزار شد.در پایان مراسم دیدم ان پسرک فلافل فروش اخر مجلس نشسته است به سید گفتم رفیقت آمده❗
🔷سید به گرمی ازاو استقبال کرد وبعد اورا به جمع بچها وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید.خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم.
✴سید ازاو پرسید:چی شد این طرفا اومدی❓اوهم به صداقتی که داشت گفت داشتم رد میشدم دیدم مراسمه گفتم ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
✅سید خندید و گفت:پس شهدا تورو دعوت کردن.بعدهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم.یک کلاه اهنی مربوط به دوران جنگ انجابود که دوست مابه تعجب❗به آن نگاه میکردسید گفت:اگه دوست داری بزار روسرت.
💟اوهم کلاه را روی سرش گذاشت وگفت به من میاد❓سید به شوخی گفت دیگه تموم شد شهدا برای همیشه کلاه سرت گذاشتن.
🔶همه خندیدیم اماواقعیت همانی بود که سیدگفت.این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند .پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بودکه سید علی مصطفوی اورا جذب مسجد کردوبعدها اسوه و الگوی بچهای مسجدی شد.
🗣راوی یکی از جوانان مسجد
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
️❣❤️❣❤️❣❤️
❣❤️❣❤️❣❤️
✍ ادامه دارد ...
کانال ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگرشهداعکس نوشته ها
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
امروزفضیلت زنده نگهداشتن یادشهداکمترازشهادت نیست
مقام معظم رهبری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانالهای ایتا
http://eitaa.com/shahidmostafamousavi
@shahidmostafamousavi
کانال استیگر.عکس.شهدا
@shahidaghs
🚨 بخشی از کتاب کندوی عنکبوت
#قسمت_پنجم
💠 ابراهیم سریع گفت: «اگر کمی حوصله کنی، ربطش را توضیح خواهم داد.»
ابراهیم روی لبۀ مبل نشست و گفت: «ببین الهامخانم! خدا سازندۀ روح ماست و روح ما سیستمی بسیار پیچیده دارد. با پیشرفت علم بشری، هنوز کسی از ماهیت روح خبر ندارد. این روح آنقدر ظرایف و دقایق دارد که فقط خدا میداند چهچیز برایش مفید است و چهچیز مضر.
باز مثال میزنم تا برایت بیشتر روشن شود. اگر یک اتاقی را با بمب منفجر کنیم و یک بمب هم داخل مخابرات بیندازیم، کدامیک برای تعمیرش به زمان بیشتری نیاز دارد؟»
ابراهیم بلافاصله خودش جواب داد: «بله، تعمیر و اصلاح مخابرات به زمان بیشتری نیاز دارد، چراکه سیستم مخابرات، پیچیده است. مخابرات دستگاههای ظریفی دارد که به همین راحتی نمیتوان آن را تعمیر کرد.
یا به این مثال دقت کن. اگر ما یک سوزن به مادربورد گوشی همراه بزنیم، ممکن است بخش زیادی از مادربورد آسیب ببیند، درحالیکه اگر همین سوزن را به باطری گوشی بزنیم، ممکن است آسیب جدی به آن وارد نشود. دلیلش واضح است، چون سیستم مادربورد ظریف است و پیچیدگیهای خاصی دارد که با کوچکترین ضربهای، بیشترین آسیب را میبیند.
روح از مادربورد گوشی بسیار حساستر است. نمیتوان برایش درصدی گذاشت که چند درصد ظریفتر یا پیچیدهتر است! روح ما قابلیت اتصال به تمام صفات بینهایت خدا را دارد، یعنی میتواند به قدرت بینهایت، به علم بینهایت و دیگر صفات بینهایت خدا متصل شود. این همان روحی است که در بهشت، ارادهاش به هر نعمت بهشتی که تعلق بگیرد، همان دَم آن نعمت در نزدش حاضر میشود.
این همان روحی است که در بهشت بههیچعنوان خستگی و مرارت به چشم خود نمیبیند، چراکه به صفات بینهایت خدا متصل میشود. این همان روحی است که در بهشت پردههای جهلش کنار میرود و به علم بینهایت وصل میگردد. پس روح، ماهیت بسیار شگرف و پیچیدهای دارد که ما از آن بیخبریم و فقط سازندۀ آن است که به تمام ابعاد و کوچه پس کوچههای آن عالم است.
خب تمام این مطالب را برای این گفتم تا به این نتیجه برسم که ما چون نسبت به ساختار روح جاهل هستیم، خدا به ما لطف بزرگی کرده و برای اینکه این روح، مسیر قرب الهی را طی کند و به لذت بینهایت برسد و به بیراهه کشیده نشود، خودش نسخۀ هدایت و راه مستقیم را برای ما نوشته است، چراکه روح اگر رها شود، بهخاطر قدرت فوقالعادهای که دارد، ممکن است دست به کارهایی بزند که در ظاهر شاید جالب و زیبا به نظر بیاید، اما او را به قعر جهنم میکشاند، ولی خدا میخواهد ما بهشتی شویم.
«گناه درواقع عملی است که برای روح مضر است و نقش همان سوزنی را دارد که به سیستم ظریف و پیچیدۀ روح، آسیب مهلکی میزند. اگر در روایت داریم کسی که با نامحرم (از روی هوس) شوخی کند، بهازای هر کلمه باید هزاران سال در آتش جهنم حبس شود، علتش همین پیچیدگی و ظرافت ساختار روح است که ما از آن بیاطلاعیم و این خاصیت طبیعی گناه است که چنان ضربۀ مرگباری به روح میزند که برای تعمیر و اصلاح بخشِ آسیبدیدۀ آن باید در جهنم که نقش پالایشگاه دارد، سالیان سال بماند تا ترمیم شود.»
الهام وسط حرف ابراهیم پرید و گفت: «خب الآن این حرفها ربطش به سؤال من چه بود؟»
👈ادامه دارد ...
همراه ما باشید با بخشهایی از کتاب کندوی عنکبوت
✍ تخریبچی
🚨تخریبچی، کانال اخبار خاص
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
#قسمت_پنجم
ناخواسته نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از كاری كه كرده بودم به قدری پشیمان شدم كه از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!
با خودم میگفتم: كه خود كرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.
آخر كدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه بزرگی بود كه امروز مرتكب شدی؟ از یك روحانی واقعی این كار بعید است !
از اینها گذشته، كسی كه گوشی را برداشته بود از كجا میدانست كه من میخواستم با خدا درد دل كنم؟ ثانیاً چرا التماس میكرد كه گوشی را قطع نكنم؟ و...
اینها سؤالاتی بود كه مرتباً در ذهن من نقش میبست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم! ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف كرد، و راننده آن با لباس فرم نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام باز كرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو كرده و كلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است .
پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او اطمینان داد كه آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با گامهای شمرده به طرف مغازه حركت كردند .
در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمیدانستم چه باید بكنم؟
آنها داخل مغازه شدند، و من در كنار در ورودی ایستادم. پیرمرد همین كه چشمش به من افتاد، گفت :
این مغازه از شماست؟!
گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد !
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_پنجم
باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند. پای دل یحیی را برای رفتن شاید می توانستم سست کنم اما پای ایمانش را، نه! اصلا دلیلم برای انتخاب یحیی همین ایمانش بود. حالا چطور می خواستم که...
نه..ایمان یحیی با هیچ چیز معامله نمی شد حتی با مریم و عشق مریم. فقط می توانستم این لحظه های باقی مانده را سیر نگاهش کنم. در چشمان زیبایش غرق شوم. باید تا آنجا که می توانم یحیی را، نگاهش را، صدای خوبش را در خودم ذخیره کنم برای شاید روزهای نبودنش. وای که می فهمد درد طاقت فرسا و کمر شکن کلمه ی شاید را..شاید روزهای نبودنش...خدایا آرامم کن. پدر پناهم باش تا بتوانم راهی اش کنم. باید راهی اش کنم، اصلا مگر وظیفه ی ما جز این است؟! دلتنگی هایم که هیچ خودم و تمامِ عزیزانم فدای بانو ...
**
روی سجاده ی یحیی نشسته ام و به گوشه ی اتاق خیره ام. سجاده اش پر از عطر گریه های یحیی است. باز هم مثل هر لحظه در ذهنم با یحیی حرف میزنم.هفت روز است که رفته ای یحیی. دوباره لحظه های بی تابی و انتظار من شروع شده اند. بی انصاف تا به کی مرتب چشمهایم به تلفن باشد که الان زنگ می زنی. الان زنگ می زنی. من که راضی شدم به رفتنت پس این عذاب بی خبری تلافی کدام کارم است؟ نکند به خاطر دلت باشد که...نه. یحیی من که اصلا دل تلافی کردن ندارد. یحیی من...
چهره ی آرام و چشمان سیاهش به یادم می آید:"من تو را دست پدر واقعی ترت، دست مولا می سپارم!"
حالا به جای یحیی شروع می کنم با مولا حرف زدن. بابا!؟ بغض و باز هم گریه. بابا همیشه با بغض همراه است. می توانم که بابا صدایتان کنم. آخر یحیی گفت که من را دست شما می سپارد و شما پدری می کنید برایم. هوا روشن تر شده است. باز هم به یاد آن روز لعنتی زمستانی می افتم و باز هم...و بعد به یاد لحظه ی خداحافظی مولا در بستر و با سر خونین می افتم و برای خودم دم می گیرم. بابا دخترت را فدای فرق شکسته ات. دخترت به فدای بی قراری زینبت. بابا این دختر بی چاره ات را تاب این بی خبری از یحیی اش نیست. بابا تو را به بی تابی دل زینبت آرامم کن. بابا...و هق هق گریه امانم نمی دهد و سرم را روی مهر و سجاده ی یحیی می گذارم و فکر می کنم در آغوشش هستم و...
دستم را می خواهم تکان بدهم که نمی توانم و درد می گیرد. چشمم را باز می کنم. دستم خواب رفته است. همان جا پای سجاده
خوابم برده است. ساعت را نگاه می کنم. یادم می آید که امروز کلاس دارم و باید بروم دانشگاه. سجاده و مهر یحیی را می بوسم و جمع می کنم. آبی به صورتم میزنم و آماده می شوم برای رفتن. با عجله یک لیوان شیر را به همراه یک شکلات سر می کشم. کتابها و جزوه ام را جمع می کنم و همزمان حواسم نیز به تلفن است که الان زنگ می خورد. چند لحظه ی دیگر زنگ می خورد. نه..زنگ نمی خورد. ناامید می شوم. چادرم را سرم می کنم و به سمت در می روم که تلفن زنگ می خورد. مثل برق گرفته ها به سمت تلفن می پرم و جواب می دهم:
- الو یحیی؟
✍ ادامه دارد ....
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_پنجم
در اتاق ب صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان❓❓❓
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسموݧ بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم ماماݧ
حالتوݧ خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنوݧ دیگہ داشتیم میومدیم بیروݧ
ایـݧ و گفت و از اتاق رفت بیروݧ
ب ماماݧ ی نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الاݧ وقت اومدݧ بود❓❓❓
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓
هیچے آخہ حرفاموݧ تموم نشده بود
ن ب ایـݧ کہ قبول نمیکردے بیاݧ ن ب ایـݧ ک دلت نمیخواد برݧ
اخمے کردم و گفتم واااااا ماماݧ من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشوݧ کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم ک ماماݧ ب دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ ک نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـݧ بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشوݧ خبر بدیم ک دفہ ے بعد کے بیاݧ
بعد از رفتنشوݧ نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق ک بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد ب دستہ گلے ک با گل یاس سفید و رز قرمز تزيئـݧ شده بود عجب سلیقہ اے
مـݧ و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقد خستہ بودم ک حتے ب اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب ک داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے ک با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودموݧ شیر بودم
خانم محمدی...❓❓❓
شهادت شوخی نیست...😌
قلبت را بو میکنند❤
اگر بوی دنیا داد رهایت میکنند...😔
✍ ادامه دارد ....
دنبال رفیق شهید هستی بسم الله
مادر شهید سید مصطفی موسوی:
مصطفی گفت مادر من صدای
«هَل مِن ناصر یَنصُرنی» میشنوم .
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت
نیست
قراراست که یاد وخاطره شهدا را زنده نگهداریم. و مثل شهدا فکر کنیم و رفتار کنیم .
اگرمیخواهیم در وقت ظهور آقا اما زمان(عج) سرباز آقا باشم بایدسبک زندگیمان را شهدایی کنیم. انشالله.
📝 من سید مصطفی موسوی جوانترین شهیدمدافع حرم
تک پسرخانواده
دانشجوی رشته مکانیک
مقلدحضرت آقا
تولد ۷۴/۸/۱۸
شهادت ۹۴/۸/۲۱
شهادت سوریه
محل دفن بهشت زهرا ( س) تهران
قطعه 26 ردیف ۷۹ ش۱۶
{ شهید نشوی میمیری }
🙇♂رؤیای اصلیام این بودکه خلبان شوم و با هواپیمای پر ازمهمات به قلب تلآویو بزنم
شما به کانال من جوانترین🕊شهید
مدافع حرم دعوتید منتظر حضور سبرتان هستم.
واتساپ
جوانترین شهید مدافع حرم سیدمصطفی موسوی. سیدخندان
https://chat.whatsapp.com/JmkllS4CObg9gbtou16qVo
کانال ایتا
@shahidmostafamousavi
ایتا کانال استیکر شهدا
@shahidaghseyedmostafamousavi
گروه ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💠 لطف کنید کانالها را بدوستان خود معرفی کنید با سپاس
#کانال_سید_مصطفی_موسوی
#جوانترین_شهیدمدافع_حرم
#گروه_ایتا_
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_پنجم
باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند. پای دل یحیی را برای رفتن شاید می توانستم سست کنم اما پای ایمانش را، نه! اصلا دلیلم برای انتخاب یحیی همین ایمانش بود. حالا چطور می خواستم که...
نه..ایمان یحیی با هیچ چیز معامله نمی شد حتی با مریم و عشق مریم. فقط می توانستم این لحظه های باقی مانده را سیر نگاهش کنم. در چشمان زیبایش غرق شوم. باید تا آنجا که می توانم یحیی را، نگاهش را، صدای خوبش را در خودم ذخیره کنم برای شاید روزهای نبودنش. وای که می فهمد درد طاقت فرسا و کمر شکن کلمه ی شاید را..شاید روزهای نبودنش...خدایا آرامم کن. پدر پناهم باش تا بتوانم راهی اش کنم. باید راهی اش کنم، اصلا مگر وظیفه ی ما جز این است؟! دلتنگی هایم که هیچ خودم و تمامِ عزیزانم فدای بانو ...
**
روی سجاده ی یحیی نشسته ام و به گوشه ی اتاق خیره ام. سجاده اش پر از عطر گریه های یحیی است. باز هم مثل هر لحظه در ذهنم با یحیی حرف میزنم.هفت روز است که رفته ای یحیی. دوباره لحظه های بی تابی و انتظار من شروع شده اند. بی انصاف تا به کی مرتب چشمهایم به تلفن باشد که الان زنگ می زنی. الان زنگ می زنی. من که راضی شدم به رفتنت پس این عذاب بی خبری تلافی کدام کارم است؟ نکند به خاطر دلت باشد که...نه. یحیی من که اصلا دل تلافی کردن ندارد. یحیی من...
چهره ی آرام و چشمان سیاهش به یادم می آید:"من تو را دست پدر واقعی ترت، دست مولا می سپارم!"
حالا به جای یحیی شروع می کنم با مولا حرف زدن. بابا!؟ بغض و باز هم گریه. بابا همیشه با بغض همراه است. می توانم که بابا صدایتان کنم. آخر یحیی گفت که من را دست شما می سپارد و شما پدری می کنید برایم. هوا روشن تر شده است. باز هم به یاد آن روز لعنتی زمستانی می افتم و باز هم...و بعد به یاد لحظه ی خداحافظی مولا در بستر و با سر خونین می افتم و برای خودم دم می گیرم. بابا دخترت را فدای فرق شکسته ات. دخترت به فدای بی قراری زینبت. بابا این دختر بی چاره ات را تاب این بی خبری از یحیی اش نیست. بابا تو را به بی تابی دل زینبت آرامم کن. بابا...و هق هق گریه امانم نمی دهد و سرم را روی مهر و سجاده ی یحیی می گذارم و فکر می کنم در آغوشش هستم و...
دستم را می خواهم تکان بدهم که نمی توانم و درد می گیرد. چشمم را باز می کنم. دستم خواب رفته است. همان جا پای سجاده
خوابم برده است. ساعت را نگاه می کنم. یادم می آید که امروز کلاس دارم و باید بروم دانشگاه. سجاده و مهر یحیی را می بوسم و جمع می کنم. آبی به صورتم میزنم و آماده می شوم برای رفتن. با عجله یک لیوان شیر را به همراه یک شکلات سر می کشم. کتابها و جزوه ام را جمع می کنم و همزمان حواسم نیز به تلفن است که الان زنگ می خورد. چند لحظه ی دیگر زنگ می خورد. نه..زنگ نمی خورد. ناامید می شوم. چادرم را سرم می کنم و به سمت در می روم که تلفن زنگ می خورد. مثل برق گرفته ها به سمت تلفن می پرم و جواب می دهم:
- الو یحیی؟
✍ ادامه دارد ....
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_پنجم
در اتاق ب صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان❓❓❓
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسموݧ بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم ماماݧ
حالتوݧ خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنوݧ دیگہ داشتیم میومدیم بیروݧ
ایـݧ و گفت و از اتاق رفت بیروݧ
ب ماماݧ ی نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الاݧ وقت اومدݧ بود❓❓❓
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓
هیچے آخہ حرفاموݧ تموم نشده بود
ن ب ایـݧ کہ قبول نمیکردے بیاݧ ن ب ایـݧ ک دلت نمیخواد برݧ
اخمے کردم و گفتم واااااا ماماݧ من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشوݧ کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم ک ماماݧ ب دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ ک نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـݧ بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشوݧ خبر بدیم ک دفہ ے بعد کے بیاݧ
بعد از رفتنشوݧ نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق ک بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد ب دستہ گلے ک با گل یاس سفید و رز قرمز تزيئـݧ شده بود عجب سلیقہ اے
مـݧ و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقد خستہ بودم ک حتے ب اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب ک داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے ک با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودموݧ شیر بودم
خانم محمدی...❓❓❓
شهادت شوخی نیست...😌
قلبت را بو میکنند❤
اگر بوی دنیا داد رهایت میکنند...😔
✍ ادامه دارد ....
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
❣﷽❣
☑ #ضرورت_طرح_مباحث_مهدویت☑
"""""" #قسمت_پنجم""""""
📚 ۴ : #مهدوی باوری عامل کاهش #افسردگی در افراد و #چراغ_امید در دلهاست
🔔 یکی از مشکلاتی که امروزه در کشور های #غربی_گریبان گیر مردم است #مشکل_افسردگی و رسیدن به #پوچی است، از آنجا که در #غرب_معنویت جایگاه مناسب و در خوری ندارد روانشناسان غربی میکوشند برای رهایی بیماران #افسرده، با #تکنیک های خاص #اعتماد_به_نفس افراد را بالا ببرند، مثلا به بیمار توصیه میکنند روزی صد بار با خود #تکرار کن "تو #میتوانی" تا #توانستن در بیمار القا شود و ناامیدی بر او چیره نشود
🔍 اما یک مسلمان واقعی به جای #اعتماد به نفس خود و #خودمحوری به #خدای قادر متعال #اعتماد میکند : وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ- و هرکس بر #الله_توکل کند، پس همان او را کافی است [۱] و #امام که #انتخاب شده از #سوی_خداوند است و #راهنمای او برای #سعادت دنیا و آخرتش است را ، در تمام #مشکلاتش #پشتیبان_تکیه گاه و مورد اطمینان خود میبیند، #امام رضا (علیه السلام) در وصف #مهربانی و #دلسوزی امام نسبت به مردم اینگونه میفرمایند : " امام #انیس و #همدمی است #رفیق،#پدری است دلسوز،#برادری است مهربان و همراه،و به منزله ی #مادری نسبت به #فرزند صغیرش می باشد [۲] "
❓اما شاید سوال پیش آید که چگونه میتوان با امام غایب که از دیدگان غبار گرفته ی ما پوشیده است صحبت نمود و از پشتیبانی او استفاده کرد؟ در زمان حضرت امام هادی (علیه السلام) شخصی از یکی از شهرهای دور نامهای نوشت ؛ آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ ... حضرت در جواب ايشان نوشتند: «إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نيستيم [۳]
📢 آری امام زمان (ارواحنافداه) برای شنیدن صحبت های ما نیاز به گوش #ظاهر ندارند و همیشه لطف ایشان شامل حال ماست بی آنکه #باخبر باشیم از #دلسوزی ایشان ، خود حضرت در این باره می فرمایند: " ما در رعايت حال شما كوتاهى نمىكنيم و ياد شما را از خاطر نبردهايم، كه اگر جز اين بود #گرفتارىها به شما روى مىآورد و #دشمنان، شما را #ريشه_كن مىكردند [۴] انسانی که دارای چنین #پشتیبانی_الهی باشد بدون شک با #ناامیدی و #افسردگی و #پوچ گرایی_بیگانه خواهد بود
[۱]سوره طلاق آیه ۳
[۲]اصول کافی ج ۱ ص ۲۸۳
[۳]بحارالانوار ج ۵۳ ص ۳۰۶
[۴]بحارالانوار ج ۵۳ ص ۱۷۵
🔑ذکرتعجیل فرج رمزنجات بشراست
🔑ما برآنیم که این ذکــر جهانی بشود
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
#ادامه_دارد...
🇮🇷به گروه منتظران نور 👉دعوتید
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
#قسمت_پنجم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
خودش رفت زنگ آن خانه را زد من هم رفتم .کنارش به ام :گفت:«از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی هر چی بهت ،گفتن بی چون و چرا گوش می کنی».
مات و مبهوت نگاهش می کردم آمدم چیزی بگویم در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه ی در ایستاده بود چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار به اش مهلت حرف زندن نداد. به من اشاره کرد و گفت:«این سرباز رو خدمت خانم (!) معرفی کنید.»
آمدبرود گفتم:« من اینجا اسلحه ندارم هیچی ندارم نگهبانی می خوام بدم چکار می خوام بکنم».
خنده ناشیانه ای کرد و گفت: «برو بابا دلت خوشه از فردا همین لباس هات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی.»
تو دوره آمورشی به قول معروف تمسه از گرده مان کشیده بودند یاد داده بودند به مان که اگر مافوق گفت بمیر بی چون و چرا باید بمیری رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب
این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چکار کنم؟!
روبروی در ورودی آن طرف حیات یک ساختمان مجلل چشم را خیره می کرد،ـ.وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و
درخت های سربه فلک کشده هم زیبایی دیگری داشت.
زن گفت:«دنبالم بیا»
گونه به دست دنبالش راه افتادم رفتیم تو ساختمان جلوی راه پله ها زن ایستاد, اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد
و گفت: «خانم اونجا هستن.»
به اعتراض گفتم:«معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشدسربازی که برم پیش یک خانم.»
ترس نگاهش را گرفت به حالت التماس گفت:« صدات رو بیارپایین پسرم!»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#امام_زمان
#شهید_جمهور
#شهدا
#انتخابات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV