eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
334 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 : ✍بردگی فکری 🌸🌼با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد …اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه … – اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن … هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد … من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم … . 🌸🌼اینها رو گفت و رفت … من هنوز متعجب بودم … شب، توی اتاق… مدام حواسم به رفتارهای هادی بود … گاهی به خودم می گفتم …حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده … ولی چند دقیقه بعد می گفتم … نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته … پس چرا از من دفاع کرده؟ … هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم … 🌼🌸آبان ۸۹ … توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم … یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت … با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد … حالت شون واقعا خاص شده بود … با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد … و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت … برنامه دیدار رهبره … قراره بریم رهبر رو ببینیم … 🌸🌼رهبر؟ … ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم … یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ … دیدن یه پیرمرد سفید؟ … هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم … طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم … با حالت خاصی بهم نگاه می کردن … 🌼🌸– چرا اینطوری می خندی؟ … – خنده دار نیست؟ … برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ … حالت چهره هاشون کاملا عوض شد … سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود … – مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران … این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ … 🌼🌸– چرا… من گفتم … اما دلیلی برای شادی نمی بینم … ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه … این حالت شما خطرناک تر از بردگیه … شماها دچار بردگی فکری شدید … و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ✍ادامه دارد … ○°●•○•°♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 قسمت_چهل_چهار: ✍پیشانی بند 🌸🌺قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم … یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم … و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت … . 🌺🌸– یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی … مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه … . خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد … محکم توی چشم هاش نگاه کردم … 🌸🌺– اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟ … روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره … مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ … 🌺🌸بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن … بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن … باورم نمی شد … واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ … 🌸🌺هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود … همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن … اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن … وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم … 🌺🌸این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود … کل خوابگاه غرق شادی شده بود … دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم … اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده … اما سفیدپوست ها چی؟ … 🌸🌺حتی هادی سر از پا نمی شناخت … به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت … و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد … . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید … همه رفتن حمام … مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن … چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم … هادی هم همین طور … . 🌺🌸ساعت ۳ صبح بود … لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید … روی شونه هاش چفیه انداخت … و یه پیشونی بند قرمز “یا حسین” هم به پیشونیش بست … . من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم … اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم … هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم … 🌸🌺هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم … . پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ✍ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود .. بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت…و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند.. خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود.. پر از هجوم زندگی.. ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی.. که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود.. حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن… چقدر تاسف داشت؛حال این مردم.. در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم.. دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد. پیرمردِ راننده سری تکان داد:(هی.. یادش بخیر..این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد.. چه روزایی بود.. الانمو نبین.. تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم.. اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم.. مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن..) آه کشید٬ بلند و پر حزن:(داداشم واسه این انقلاب شهید شد.. خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر.. به قول نوری گفتنی: “ما برای آنکه ایران… خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم” اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم.. اما بازم خدارو شکر.. راضیم..امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم) خدا.. خدا.. خدا.. بختکی که برای تمام زندگیم نقشه داشت.. و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند.. باید عادت میکردم.. خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود.. بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم.. چشمان مادر دو دو میزد. پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد:(اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری.. راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان.. ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی.. اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش) چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو.. در کنار مادر٬ رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ… کلید را به طرف در برم..اما نه..این گشایش٬ حق مادر بود.. کلید را به دستش دادم… در را باز کرد با صورتی خیس از اشک!… و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود.. با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید.. کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند.. خانه ایی عجیب.. درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید… با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد.. و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌.. نمیدانستم حسم چیست؟؟ نفرت یا علاقه..؟؟ اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد… پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد. (هتل)؟؟ پیرمرد ایستاد:( میخواین برین هتل باباجان..) با سر تایید کردم.. مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم. دستش را کشیدم. تکان نمیخورد. درست مانند کودکی لج باز. کنار گوشش زمزمه کردم:( بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست) مسرانه سرجایش ایستاد. کلافه شدم:(اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه.. بعد میتونیم اینجا بمونیم..) انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ادامه دارد... سلام لینک گروه ایتا عوض شده جدید 👇. https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545