بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مــعـرفــی_شـهــدا
🌷#شهید_غلامرضا_مشرفی🌷
✍این شهید بزرگوار در عملیات والفجر مقدماتی که در منطقه (فکه-چزابه)
و در تاریخ 18/11/1361 بر اثر بمباران هوائي هواپيما هاي متجاوزين بعثي عراق ، به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
پیکر مطهرش در روز 22بهمن ماه 1361 درميان جمعيت انبوه بخش ، تشيع ودر گلزار شهدا ی ونداده آرام گرفت.
📜 قسمتی از #وصیت_نامه
✍ نماز را بسیار با اهمیت تلقی کرده و اگر میخواهید راه من را ادامه بدهید و روح من شاد باشد ، همیشه نماز های خود را بخوانید، هر چند من خود در محیطی نبودم که از اول تکلیف نماز هایم را بخوانم ولی از شما تقاضا دارم که حتما نمازهای خود را بخوانید و در نماز های جمعه و جماعت شرکت نمائید.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌷.#شهید_معز_غلامی🌷 عشق به آل الله داشت؛ عشق به ابا عبدالله و عشق به خانم زینب (سلام الله) و سه ساله امام حسین (علیه السلام).
#خط_قرمز شهید معز غلامی #ولایت_فقیه بود. حسین میگفت در خارج از کشور در عراق، سوریه و لبنان و جاهایی که ما رفتیم، رهبر عزیز ما را با #عنوان_امام_خامنهای میشناسند و مورد خطاب قرار میدهند.
حسین بسیجی بود از آن بچه های بسیجی پای کارکه بیشتر وقت اش را صرف تربیت نوجوانان می کنم، حضور در ماموریت ها و فعالیت های متعدد و مختلف به گواه خاطره ها و دل تنگ رفقا، جای حسین در بین آن ها خالی از خالی است؛او به بسیج اعتقادی است. ویژه ای داشت به همه دوستانش گفته بود هر چیزی رو ول کردید بسیج رو رها نکنید.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خانه ی استثنایی
#قسمت_پنجاه_و_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
گفت: «دفعه ی بعد بیست روز مرخصی می گیرم خاطرت جمع باشه» صبح زود راهی جبهه شد.
نزدیک دو ماه گذشت روزی که آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت:« بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم.»
خیلی زود شروع کرد روز اول آجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد می خواست بقیه ی کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمددنبالش، به اش گفت: «بفرما تو.»
گفت: «نه، اگه یک لحظه بیای بیرون بهتره»
رفت و زود آمد خیره شد به چشم های من،
«کار مهمی پیش اومده باید برم.»
طبیعی و خونسرد :گفتم خب عیبی نداره برو ولی زود برگرد.
صداش مهربان تر ،شدگفت:« تو شهر کارم ندارن»
«پس کجا؟!»
«می خوام برم جبهه.»
یک آن داغی صورتم را حس کردم حسابی ناراحت شدم «تو کوچه که می آمدی، خانه ی ما با آن وضعش انگشت
نما بود به قول معروف شده بود نقل مجلس!»
دور و برم را نگاه کردم گفتم:« شما می خوای منو با چند تا بچه ی کوچیک، تو این خونه ی بی در و پیکر بگذاری
و بری؟!»
چیزی نگفت.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
نمره ی تک
#قسمت_پنجاه_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
بعدها هم اگر گوسفندی نذر داشتم، همین کار را می کرد هرچی هم می پرسیدم:«گوشت ها روکجا می برین؟»
نمی گفت، هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.
ابوالحسن برونسی (فرزند ارشد شهید)
از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد هر بار می آمد مرخصی از مدرسه ی همه مان خبر می گرفت، قبل از بقیه . می آمد مدرسه ی من، خاطره ی آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می درخشد.
نشسته بودیم سر کلاس معلم دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه ها را تصحیح می کرد ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت پیش خودم گفتم: «حتماً مال منه!»
دلم شروع کرد به تند زدن می دانستم خیط کاشتم هر چه قیافه اش تو هم تر می رفت حال و اوضاع من بدتر می شد یکهو صدای در کلاس حواس همه را پرت کرد معلم با صدای بلندی گفت: «بفرمایید.»
در باز شد. از چیزی که دیدم قلبم می خواست از جا کنده شود پدرم درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد پدرم آمد جلو با هم احوالپرسی کردند.
«اتفاقاً خیلی به موقع رسیدین حاج آقای برونسی»
پدرم لبخندی زد پرسید: «چطور؟»
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه
ایتا
🌎 @shahidmostafamousavi
سروش
https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
splus.ir/900404shahidmostafamousavi
روبیکا
https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNW