eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
330 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
13.8هزار ویدیو
198 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
خودروی دولتی ، کیک تولد ، کشف حجاب ....
🔰در برابر جمع میخواست با حاج قاسم درددل کند، اما اشک نگذاشت لب به سخن بگشاید؛ وقتی برگشت که بنشیند، دوستش او را در آغوش گرفت و زد زیر گریه... و بلافاصله اشک های او را پاک کرد...طاقت دیدن گریه ها یش را نداشت.. ـ اینان از نسل سلیمانی اند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شاید اون لحظه که رهبری این حرفارو میزدند، آقایون تو دل خودشون پوزخند میزدن که این آقا چه میگوید؟ ⬅️مسئول دینداری مردم حوزه علمیه است 🔹️ هر جا به حرفهای این سید حکیم عمل نشد ضربه سنگینی خوردیم (این سخنرانی مربوط به دهه ۷۰ است) عجب توصیه ای 🤔 چرا یه عده ای نمی‌فهمند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قال الله الحڪیم، فی محڪمه الڪریم ♦️والذين اجتنبوا الطاغوت أن يعبدوها و أنابوا إلى الله لهم البشرى فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه أولئك الذين هداهم الله و أولئك هم أولوا الألباب ♦️ و آنان که خود را از طاغوت به دور مى دارند تا مبادا او را بپرستند و به سوى خدا بازگشته اند آنان را مژده باد، پس بشارت ده به آن بندگان من که: به سخن گوش فرامى دهند و بهترین آن را پیروى مى کنند؛ اینانند که خدایشان راه نموده و اینانند همان خردمندان. 📚 سوره مبارڪه زمر 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷 ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🌹یادی_از_شهدا شهید آوینی: ما از سوختن نمی ترسیم که چون پروانه ها عاشق نوریم و هر جا که نور ولایت است گرد آن حلقه می زنیم.
🌹 انقلاب ادامه دارد ... (به روایت تصویر) 🌍 @ebratha_ir
🍀پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🔸لوْ أنَّ عَبْداً عَبَد اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ مِثْلَ ما أَقَامَ نُوحٌ فِی قَوْمِهِ ... ثمَّ لَمْ یُوالِکَ یَا عَلِیُّ! لَمْ یَشَمَّ رائِحَةَ الجَنّةِ وَ لَمْ یدْخُلْهَا 🔸اى على! اگر بنده‌اى همانند عبادت نوح در ميان قوم خود خدا را عبادت كند ولی ولایت تو را نپذیرفته باشد، بوی بهشت را استشمام نكند و به آن وارد نشود. 📚(کشف الیقین، ص 226) @yabaghiyatala
✫⇠(۲۲۲) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و بیست و دوم:سال پایانی اسارت ♦️پانزدهم مهر ماه سال ۶۸ عراقیها اومدن و گفتن وسایلتون رو جمع و جور‌کنید و آماده حرکت بشید. حالا طوری می گفتن وسایلتون رو جمع کنید که انگار هر کدوم یه وانت وسیله داشتیم. سر و تهش یک کیسه بود که یه دست لباس اضافی با یه خمیر دندون و مسواک و یه حوله و یه دونه صابون و دو تخته پتو توش بود. این همۀ اموال و وسایلی بود که باید جمع و جور می‌کردیم. 🔹️همه خوشحال شدیم و تصورمان این بود که دوران تبعید و زندان چهار ماهه تموم شده و ما رو بر می‌گردونن پیش بچه‌ها در اردوگاه ۱۱، لحظه شماری می‌کردیم و با لبخند به صورت یکدیگه نگاه می‌کردیم. 🔸️تصور اینکه همرزمانمون در اردوگاه از بازگشت دوباره ما چقدر جا می‌خورن و خوشحال می‌شن، مثل نسیمی فرح‌بخش ما رو نوازش می‌داد، اما این خوش‌خیالی‌ها دوام زیادی نداشت و با اومدن اتوبوس‌ها رشتۀ همه این افکارِ خوب و خوشایند پاره شد. ظاهر قضیه این بود که تصمیم گرفته بودن ماها رو به جایی دیگه بفرستن. به همین خاطر فرمانده اردوگاه دستور داده بود تموم مخالفین رو جمع کنن و تبعید کنن تا از سرشون خلاص بشن. برامون محرز شد که قراره دوباره به مکان دور دستی تبعیدمون بکنن. اگه می‌خواستن ببرن اردوگاه ۱۱ که دیگه نیازی به اتوبوس نبود. حدود صد نفری هم از مشعوذینِ(خلافکارها) جدید از اردوگاه خودمون -یازده تکریت- بهمون اضافه شد و سوار تعدادی اتوبوس شدیم و به راه افتادیم. 💥حالا باید منتظر جای جدید با نگهبانهایِ جدید و روحیه‌های متفاوت بودیم و باز آینده مون در هاله ای از ابهام قرار گرفت. از همه نگران کننده‌تر همون تکرار تونل مرگ بود که دیگه واقعاً طاقتشو نداشتیم. اگه آدم بفهمه مثلاً قراره ببرنش جوخۀ اعدام، باور کنین تحملش از بلا تکلیفی و تشویش ذهن خیلی بهتره. یکی از تشویشهای همیشگی‌مون تو جابجایی‌ها سردرگمی و مبهم بودن آینده بود... ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
✫⇠(۲۲۳) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و بیست و سوم:تبعیدگاه جدید ♦️سوار شدیم ، ولی نه با چشم و دست بسته و این در حالی بود که حدودا از اسارت ما گذشته بود. مسافت زیادی رو طی کرده و هر لحظه و ساعت از یاران و دوستامون در اردوگاه تکریت ۱۱ فاصله بیشتری می‌گرفتیم. قلبِمون از غصه فراق یاران به شدت اندوهگین و تحت فشار بود و به سمت سرنوشتی نامعلوم در حرکت بودیم. به هر حال ما روزهای سخت‌تر از اینها رو پشت سر گذاشته بودیم و برخورد عراقی‌ها که مقداری نرم و ملایم بود و خبری از کتک و خشونت نبود، نویدبخش دورانی آروم، همراه با آرامش و آسایشِ بیشتر بود. 🔹️تا جایی که یادم میاد چهار پنج ساعتی تو راه بودیم و مسافتی در حدود ۲۴۰ کیلومتر رو طی کردیم. در بین راه، کاری به ما نداشتن و کسی رو اذیت و آزار ندادن. از کنار شهر سامرا عبور کردیم. برخلاف تکریت که بیابون بود و برهوت، اطراف سامرا منطقه‌ای بسیار سبز و با صفا و دارای نخلستانهای زیادی بود. 🔸️از دور چشممون به گنبد و بارگاه امام هادی و امام حسن عسکری(علیهما السلام)  افتاد و خدا می‌دونه چقدر خوشحال شدیم. از لابلای صحبت نگهبانها با هم، فهمیدیم قراره ما رو بهسمت بعقوبه ببرن. اولین باری بود که مسافرت با چشم  و دست باز و بدون کتک و اذیت و آزار انجام شد و بین راه حتی بهمون آب هم دادن. 😭شهر بعقوبه در عراق معروف است به و تعداد زیادی باغات پرتقال در این شهر وجود داشت. در حوالی شهر بعقوبه یه پادگان بزرگ نظامی وجود داشت. ما رو وارد پادگان کردن. برای اولین بار در کمال تعجب خبری از دیوار مرگ و تونل وحشت نبود و بصورت عادی و بدون کتک‌کاری وارد فضای اردوگاه شدیم. در یه محوطه بزرگ خاکی از اتوبوس‌ها پیاده شدیم و طبق رسم و رسوم عراقیها در صفوف پنج تایی به خط شدیم. 🔸️تعدادی اتوبوس از اردوگاههای دیگه هم رسیدن و مشخص شد که اینجا اردوگاه تبعیدیاس. البته همه از اردوگاه‌های مفقود الاثر مثل  تکریت۱۱ بودن. مجموعاّ شدیم حدود ۶۰۰ نفر. با پرس و جو از اسرای موجود در اردوگاه متوجه شدیم در حوالی شهر بعقوبه در فاصله حدود ۷۰ کیلومتری بغداد قرار داریم...    ☀️   ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رستم و سهراب ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت پنجاه و نُهم ۰۰۰ وای حسن نگاه کن ، پوله پول ، یه پنجاه تومنی ، جمشید دولا شد ُ و داد زد حسن ؟ ناصر راست میگه ، پوله ، پنجاه تومنیه ، پول رو برداشتم دیدم یه پنجاه تومنی مُچاله شده رنگ پریده اس ، علی گفت این پول مال مردمه ، حرومه ، بزار جاش بمونه ، ناصر گفت چی بزار بمونه ، پول نداریم برگردیم خونه ، داره دیر میشه ، الانه که پدر مادرمون بیان دنبالمون ، احمد گفت : ناصر راست میگه ، خوب بیاید یه کار دیگه ایی بکنیم ، پول رو خرج می کنیم ، بعدش پنجاه تومن از طرف صاحب پول میندازیم تُو صندوق صدقات ، جمشید گفت فکر خوبیه حسن ، نه ؟ گفتم با اینکه ته دلم راضی نیستم ولی چاره ایی نداریم من هم قبول می کنم ، خُوب چاره دیگه ایی نداشتیم ، اول پنجاه تومنی دادیم ده تا بلیط اتوبوس خریدیم ، بعدش به پیشنهاد علی پنج تومنش رو انداختیم داخل صندوق صدقات ، اومدیم سوار اتوبوس بشیم دو تا جوون داشتن با هم حرف میزدن ، یکی به اون یکی گفت : عجب فیلمی بود ، کِیف کردم ، چه بِزن بِزنی داشت ، دومی پرسید ، اسمش چی بود ، اولی گفت : فکر کنم اسمش ده سامورایی بود ، آخرش دیدی سر اون آدم بده وقتی قطع شد چند متر پرید بالا ، اصلا" این سینما لیدو فیلم های خوبی میاره ، ما پنج تا به هم نگاه گردیم ، یه هو ناصر گفت : حسن بریم فیلم رو ببینیم ، تُو رو خدا ، جوون مادرت ، بعد نگاه کرد به بقیه ُ و گفت ، بریم بریم ، جوون مادراتون ، نمی دونم چی شد که دیدم داخل سینما لیدو نشستیم ُ و داریم فیلم ژاپنی ده سامورایی رو نگاه می کنیم ، دو ساعت و نیم فیلم جنگی و کاراته ایی و قشنگ کیف کردیم نفری یه ساندویچ با نوشابه خوردیم ، ته پول رو دراوردیم ، خوب شد بلیط اتوبوس رو خریده بودیم ، وقتی از سینما اومدیم بیرون هوا داشت کم کم تاریک میشد ، دلامون عین سرکه می جوشید ، هر چی اتوبوس به وصفنار نزدیکتر میشد ، نگران تر می شدیم ، وقتی رسیدیم سر کوچه ، دیدم داداش کوچیکم کریم داد زد کجا بودی بابا می خاد بکُشتت ، جمشید بابات درب مغازه خیاطی منتطرته ، تا حالا ده بار اومده در خونه ما ، ناصر ؟ حاجی گُل ممد دیوونه شده با اون چاقویی که پنیر می بُره دنبالته ، احمد بابات رفت کلانتری نعمت آباد اطلاع بده ، بیچاره گریش گرفته بود ، یه بار همه پدرا با وانت حاجی گل ممد رفتن درب هنرستان ، آقای الهی گفته بود که مدرسه ظهر تعطیل شده ، حسن مامان داره گریه می کنه ، با ترس رفتیم تُو کوچه دیدم مادرا جلوی خونه ما جمع شدن ، مادر جمشید تا چشمش به جمشید افتاد داد زد پدر سوخته کدوم جهنم دره ایی بودی ، دمپایی شو درآورد ُ و جمشید ُ و دنبال کرد ، مادر ناصر گفت ، بدو درب مغازه تا بابات سکته نکرده ، مادر احمد ، احمد رو بغل کرده بود ُ و داشت گریه می کرد ، مادر من تا چشمش به من افتاد گفت برو تُو خونه تُو پَستُو قائم شو ، که اگه بابات ببیندت پوستت رو می کَنه ، رفتم تُو خونه ، بابام رفته بود مغازه کفاشی ، چهار تا خواهرم ، از ترس می لرزیدن ، ولی سعی می کردن به من دلداری بِدَن ، مهری آبجی کوچیکم گفت : نترس داداش ، من نمی زارم بابا کتکت بزنه ، نیم ساعت که گذشت بابام اومد ، از عصبانیت عین لبو قرمز شده بود ، از مادرم پرسید ؟ این پدر سگ کجاست ؟ از پَستو داشتم نگاش می کردم ، دیدم دست انداخت ُ و کمربندش رو باز کرد ، مادرم درگوشی یه چیزی بهش گفت ، بابام داد زد برو کنار زن ، من باید یه درسی به این طوله سگ بدم که دیگه تکرار نکنه ُ و یادش نره ، انگار می دونست من داخل پستو قائم شدم ، یه راست اومد تُو پستو ، داد زدم ببخشید غلط کردم ، از زیر پاش دوئیدم بیرون ُ و پشت مادرم قائم شدم ، بابام کمربند رو ، تُو هوا چرخوند ُ و رو من فرود آورد ، مادرم دستش رو بُرد جلو ، کمربند گرفت به دست مادرم و من آخ ِ مادرم رو شنیدم ، خواهرهام گریه می کردن داداش کوچیکم مهدی دو دستی پای مادرمو گرفته بود ُ و صداش می کرد ُ و گریه می کرد ، خدایی از بابام خیلی می ترسیدم ، آبجی مهری ا یم که دو سال از من کوچیکتر بود و یه رابطه عاطفی خواصی نسبت به من داشت دوئید ُ و کمربند رو از دست بابام درآورد ، بابام وقتی دو تا دستش خالی شد با اون دست های کارگری ُ و قویش که از بچه گی با اونها کار کرده بود ، مادرم رو هول داد کنار و من رو گرفت ، اولش ، یه سیلی محکم بهم زد بعدش مثل تابلوی سردر سالن کُشتی هفت تیر تُو پارک شهر که در اون رستم ، سُهراب رو بالای سر بلند کرده و داره می کوبه رو زمین ، من رو بلند کرد بالای سرش و کوبید وسط اطاق روی زمین ُ و نشست روی سینه ام ُ و با یه صدای بلند ُ و کلفت ُ و به شددت عصبانی گفت : مرد اونه که قبل از تاریک شدن هوا پیش زن و بچه ُ و خانوادش باشه ، اون مردی که هوا تاریک بشه ُ و بیرون دنبال یَل لَلی ، تَلّ َ للی باشه مرد نیست ، نامرده ، فهمیدی نامرده۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
خواب حضرت رقیه(س)۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت شصتم ۰۰۰ مرد نیست ، نامرده فهمیدی نامرده ، یه سیلی دیگه بهم زد ۰۰۰ ، یه هو دیدم محمد داره صِدام می کنه ، حسن ، حسن ؟ کجایی ، حواست کجاست ؟ باید بریم قبضه خمپاره رو واسه حمله آماده کنیم ، نزدیک غروب افتاب بود یه نگاه به اطراف انداختم وقتی مطمئن شدم همه جا خلوته به ناصر ُ و محمد اشاره کردم حرکت کنید ، اومدیم داخل نفر بر پی ام پی ، یه ماشین جنگی مثل تانگ که به جای لاستیگ شنی داشت یعنی چرخ های زنجیره ایی و فولادی ، یه درب پشتش داشت واسه سوار شدن نفر ، بالاش هم یه دریچه داشت واسه استفاده قبضه ، یه خمپاره صد و بیست تامپلای خوشگل روش نسب کرده بودیم ، توش بیست گوله گذاشته بودیم ، پنج تا گوله غنیمتی عراقی ، پونزده تا گوله ایرانی ، همه رو آماده کرده بودیم ، من ُ و محمد شروع کردیم به تمیز کردن قبضه ، یه هو ناصر گفت حسن من برم هم تجدید وضوع کنم هم یه کمی پارچه بیارم کمکتون کنم ، تعجب کردم ، کم پیش می اومد ناصر وضوع نداشته باشه ، بیشتر اوقات با قمقمه اش وضوع می گرفت ، یه نگاهی بهش انداختم خنده ملیحی کرد ُ و گفت : حسن تو دوست خوبی واسه من بودی مخصوصا" اَگه تُو ریاضی و زبان کمکم نمی کردی هیچ وقت کلاس سوم راهنمایی رو قبول نمی شدم ، گفتم : ناصر وظیفه رفاقتیم بود باید کمکت می کردم ، تو هم بودی به من کمک می کردی ، گفت نه راستش رو بخای اَگه تشویق تو نبود ، اَگه تو دست من ُ و جمشید نمی گرفتی و مسجد رادمردان نمی بُردی ما هیج وقت نه نماز خون می شدیم نه بسیجی ، دعوت ُ و تشویق تو بود که باعث شد ما الان لیاقت اینجا بودن رو پیدا کنیم ، پیش چِش محمد اومد جلو من رو بغل کرد بوسید گفت : خیلی دوستت دارم ، انقدر من رو گرم بغل کرد که احساس خوبی بهم دست داد راستش رو بخاید یه لحظه نور شهادت رو تُو چهره اش دیدم ، پیشونیش رو بوسیدم ، ناصر رو کرد به محمد ُ و گفت : داش ممد خیلی خوشحالم که اینجا با تو آشنا شدم ، لحظات خوشی رو با تو گُذروندم ، دَمت گرم ، دیدم اشک تُو چشم های ناصر حلقه زد ، قلبم شروع کرد تند تند زدن ، یه لحظه فکر کردم ناصر داره میره ، داره خداحافظی می کنه ، داره وصیت می کنه ، یه اشاره به محمد کردم ُ و گفتم : محمد بهتره منم با ناصر برم ، می خام وضوع بگیرم ، تو مشغول باش تا ما بریم ُ و برگردیم ، محمد به علامت رضایت سرش رو تندی تکون داد ُ و گفت باشه باشه حتما" ، با ناصر راه افتادیم به سمت منبع آب کوچیکی که داشتیم ، یه هو ناصر گفت حسن جان بیا یه قراری با هم بزاریم ، اولین بار بود که ناصر به این گرمی ُ و محبت به من می گفت (حسن جان) ، گفتم باشه چه قراری ، گفت هر کدوم زودتر شهید شدیم انور خط منتظر اون یکی بمونیم ، تنها نریم ، حسن جان من از تنهایی می ترسم ، بغلش کردم گفتم ناصر جان تو چرا امروز اینطوری شدی ؟ چرا اینجوری حرف می زنی ، اَگه جمشید اینجا بود حتما" می زد پس ِ سرت ، خندید ُ و دستش رو کرد داخل جیب پیرهن جنگیش ُ و چندتا کاغذ درآورد ُ و گفت ، دیشب یه خوابی دیدم ، ترسیدم واسه جمشید تعریف کنم واسه همین تُو کاغذ واسش نوشتم ، این رو بده بهش ، پرسیدم چرا خودت بهش نمیدی ؟ گفت خجالت می کشم چون با هم قرار گذاشتیم هیچ کدوممون تنهایی و بدون هم دیگه جایی نریم ، پرسیدم مَگه قراره جایی بری ، گفت دیشب خواب حضرت رقیه(س) رو دیدم ، اشاره کرد به یه سینی نورانی که یه پارچه سبز روش کشیده شده بود رفتم جلو فکر کردم سر مبارک باباش امام حسینه(ع) پارچه سبز رو زدم کنار یه هو دیدم سر خودمه ‌که تُو سینی قرار داده شده ، از خواب پریدم ، فکر کنم امشب خبری بشه ، قول میدی اَگه تو زودتر رفتی منتظر من بمونی ، اَگه من زودتر رفتم منتظرت می مونم ، خندیدم گفتم ، پسر اون یه خوابه ، ناصر خندید ُ و گفت من همیشه خبرای خوش رو پیشاپیش تُو خواب می بینم ، بعد یه برگه دیگه بهم داد ُ و گفت ، اینم وصیت نامه منه ، زیاد خوش خط نیستم ، تو خودت واسه پدر مادر و آبجی کوچیکم بخون ، شاید کس دیگه ایی نتونه خطم رو بخونه ، گفتم ناصر این کارا چیه می کنی ، گریه ام گرفته بود ، به سختی خودم رو کنترل می کردم ، پلاک جنگی شو دراورد ُ و گفت حسن تُو خواب دیدم پلاک جنگیم گُم شد ، به من میگن تو شهید بی سر ُ و گمنامی ، نتونستم خودم رو نگه دارم زدم زیر گریه ، بغلش کردم ، بوسیدمش ، بوی گُل محمدی می داد ، گفتم من می رم وضوع بگیرم ، گفت من وضوع دارم می خواستم تجدید وضوع کنم ، پس تو تا داری وضوع می گیری من برم واسه تمیز کرد خمپاره پارچه بیارم ، گفتم باشه برو ولی خیلی مراقب باش ، گفت نترس به قول احمد بادمجون بَم آفت نداره داداش ، یه پنجاه قدمی از من دور شده بود ، داشتم وضوع می گرفتم ، یه دفعه صدای یه انفجار شدید اومد سریع خیز برداشتم ، دود سفیدی به هوا بلند شد ، ترکِش های ریز و دُرشت از بالای سرم رد شد ، داد زدم ناصر و دوئیدم۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا