eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
329 دنبال‌کننده
20هزار عکس
13.9هزار ویدیو
198 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🦋🦋🌷🦋🦋🦋 *👌🏻حکایت بسیار زیبا* *مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود* *و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد* *یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت* *میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم* *و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم* *پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد* *چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت* *چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید* *در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند* *هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد* *چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند* *لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد* *تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:* *با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟* *چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.* *تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند.* *اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت* *تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد* *هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند* *صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت* *در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد* *تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟* *مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند* *و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند* *آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند* *هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد* *چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟* *چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود* *تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت* *خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی* *در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد* *این معنی روزی حلال است* *الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان* *و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده* *دوستان این قصه ها برای آموختن ودرس گرفتن است ساده از کنار آن* *عبور نکنیم بخوانید وتآملی کنید و نشر دهید تا دیگران هم استفاده کن...* 🍃🌺 📚@Dastan 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 نمایندگان نباید از زورگویان بترسند! ✍️ 🔹 حضور برخی مهره‌های گردن کلفت فساد در دوره‌های قبل مجلس باعث شد تا این نهاد به جای این که "عصاره فضائل ملت" و مدافع حقوق و کرامت مردم باشد به قرارگاه مفسدان اقتصادی و کارچاق‌کن‌های وقیح رسمی و دلال‌های حلقه‌به‌گوش سرمایه‌داران حرام‌خوار و چهره‌های بی‌خاصیت مطیع دولت‌ها تبدیل شود. 🔸 اگر ساحت قوه مقننه از وجود این لات‌های شیک‌پوش پاک شود و شأن و اعتبار وجایگاه آن بازگردد و بعضی‌ها بفهمند که انقلاب کردیم تا هیچ قلدری نتواند پا روی حق مستضعفان بگذارد، خواه آمریکا باشد خواه گردن کلفتهای غاصب نمایندگی مجلس! ✅ رد اعتبارنامه کسانی که مجلس را با غرب وحشی اشتباه گرفته و نمایندگان مردم را با "برنو " تهدید کرده‌اند، بروز فساد در مجلس یازدهم را دشوار خواهد کرد! 💢 بچه‌های انقلاب از آمریکا نترسیدند، پس چرا باید از گرد و خاک چند گردن کلفت دکوری واهمه داشته باشند؟ ➖➖➖➖➖➖➖ 📡 رصد بهترین تحلیل‌های روز 👇 @shahidmostafamousavi
📌 🔹 ایران با محاسبات دقیق تحریم‌های آمریکا و انگلیس را شکست 🔸 مدیر مرکز مطالعات اروپا در دانشگاه کمبریج می‌گوید ایران با صادرات بنزین به ونزوئلا، اقتدار خود را به رخ آمریکا کشید و این در حالی است که پیش از این در ماجرای نفتکش «گریس-1»، اقتدار خود را در برابر انگلیس ثابت کرده بود. مکرم خوری در گفت‌وگو با شبکه المیادین اظهار داشت: ایران در اوج تهدیدات آمریکا، با اعزام کشتی‌های خود به ونزوئلا و چین ثابت کرد سلطان دریا‌ها و آبراه‌ها است. وی گفت: ایران اگر محاسبات دقیقی نداشت این اقدام جسورانه را انجام نمی‌داد، من در گفت‌وگویی که ۶ ماه پیش داشتم، گفته بودم که ایران سلطان دریا و آبراه‌ها است. آن زمان انگلیسی که کنترل جبل‌الطارق را به دست دارد، وقتی کشتی گریس-1 را توقیف کرده بود پس از آزادی این کشتی پیش‌بینی نمی‌کرد کشتی به ساحل سوریه برود و محموله‌اش را تحویل دهد، اما این کشتی چنین کاری را انجام داد. وی افزود: ایران تابستان گذشته ثابت کرد چگونه می‌توان کشتی حامل پرچم انگلیس را در خلیج فارس توقیف کرد، ایران با این کار ثابت کرد بر روند امور در خلیج فارس مسلط است، زیرا امنیت ایران و خلیج فارس به هم پیوند خورده است. ایران امروز هم با بررسی تمام جوانب، بنزین به ونزوئلا فرستاد. یکی از ابعاد این کار که ایران بدان واقف است این است که این کشور می‌خواهد نامش را جهانی و نفوذش را علنی کند به همین منظور در کنار دوستش ونزوئلا ایستاد و این محموله را به ونزوئلا ارسال کرد و حتی فراتر از آن کشتی‌هایی را به سوی چین گسیل داشت تا بگوید ایران کشوری نیست که قدرت و نفوذش تنها در خلیج فارس باشد بلکه به قدرتی بزرگ در سطح جهانی تبدیل شد و می‌داند چگونه باید رفتار کند. ایران کشوری است که خواسته‌اش را به آمریکا دیکته می‌کند و از این پس چنین کشوری و دوستان چنین کشوری قابل محاصره و تحریم نیستند. این کشور محاصره و تحریمش را پشت سر گذاشت و با اقدامات اخیر در پی آن بر آمد تا پس از ربع قرن تروریسم اقتصادی و سیاسی آمریکا، عزت و کرامت اقتصادی‌اش را بازیابد. 🔻نشانی ما در پیام‌رسان‌ ایتا، @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یادتان هست می گفتیم تاوان داغ حاج قاسم که هنوز دلمان را می سوزاند عین الاسد نیست. یادتان هست می گفتیم تاوان خون حاج قاسم حتی رفتن آمریکا از منطقه هم نیست. تاوان خون حاج قاسم نابودی پیکره ی ظلم و ستم فرعونیان عالم به رهبری آمریکاست. می گویید نه مجددا وعده‌ی امام خامنه ای را ببینید. ✍"محمدصالح @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨امام صادق "ع" ✨ هر که بسیار " سوره جن " را بخواند هرگز در زندگی دنیا به چشم زخم و سحر دچار نشود و با محمّد ص محشور شود 📚 تفسیر برهان۴،۳۹۰ 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری ادمین تبادلات @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
💠 دعای فرج "دعای الهی عظم البلاء"🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🍃 روزی رسان خداست✨ ولیکن کلید رزق در ✨ دست های با کفایت✨ آل محمد(س) است.💫 @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 بعد از نماز صبح دیگر بچه ها نخوابیدند.کارها را آماده می کردند.از علی آقا خبری نبود.رفتم دنبالش که برای صبحانه صدایش کنم.در کانکس را که باز کردم،دیدم مشغول چسباندن پای مصنوعی اش است.علی آقا که بیرون آمد،سید مجید از فرصت استفاده کرد و گفت:برای فرمانده تخم مرغ بشکنید.البته می خواستیم به اسم فرمانده خودمان بخوریم. علی آقا زود از نقشه ها با خبر شد و گفت:فرمانده غلط می کند که تخم مرغ بخورد.همان چایی شیرین می خورد. و برای رفتن سرکار آماده شدیم.آقا سید مجید،میرافضل،حمید رستمی،حسن جلالی،نادر شریعتمداری، من و علی آقا. از کنار مقر باید دو کیلومتر تو می رفتیم،وقتی به محل مورد نظر رسیدیم،به دو دسته تقسیم شدیم.من وعلی آقا در یک محور مشغول شدیم و بقیه نیز به محل دیگری که در یک کیلومتری ما قرار داشت،حرکت کردند. ما اکثر مین ها را خنثی کردیم به غیر از چندتای آخری. وسط کار با علی آقا در مورد شهید شدن صحبت می کردیم.علی آقا چند بار با شوخی به من گفت: بیا روبه روی هم کار کنیم،اگر اتفاقی افتاد،با هم هستیم و با هم شهید می شویم.ص ۲۰۵ ✍خاطرات محمدحسن منافی 📕به اهتمام مهدی امینی صبحتان بخیر وشادی @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍رمان  ۵۴: ❤️درهمهمه ی فکری خودم ومادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم ازآن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.مسئول رزرو لبخند..کارگر ساده که حامل چمدانها بودلبخند زد..اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو… در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید.. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم… نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه..اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر..مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید… ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم…زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد…درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر… اینجا فقط دانیال میخندید..و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد ..گاه میگریست…با یان تماس گرفتم…آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم:(کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد:(‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ ) هیچ وقت… هیچ وقت.. اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود! حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم..چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم…ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر… انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد..حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت..کاش گوشهایم نمی شنید… منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد..مرد چه میکرد؟؟یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند..روبه رویم ایستاد:(خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من..مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد:(مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد:(نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد:(مشتی قبله اینوره…سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)پیرمرد تشکری پر محبت کرد:( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..)دختر ایستاد:( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت..نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..) پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک درگوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت..سجده رفت..اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود:(دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت.)برای کنترل دردمعده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد:(سارا حالت خوبه؟)نه..خوب نبود..سکوت کردم:(سارا.. ما با هم دوستیم.پس بگو چی شده.. مشکل کجاست؟حال مادر چطوره؟؟)چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود:(ازاینجابدم میاد.) بازهم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ادامه دارد. امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کم
تر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری ادمین تبادلات @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
✍رمان  ۵۴: ❤️درهمهمه ی فکری خودم ومادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم،‌میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم ازآن همه تلاشِ‌ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد.. دربان هتل لبخند زد.مسئول رزرو لبخند..کارگر ساده که حامل چمدانها بودلبخند زد..اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت.. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو… در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم. دانیال همیشه میخندید.. بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم… نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه..اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی. مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم.. لبخندش پر رنگتر شد. احتمالا نوعی تمسخر..مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد. پرسید،‌میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟ و من میتوانستم.. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند؟ یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت؟ کمی عجیب به نظر میرسید… ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند.فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم. این خانه و حیاتش اگر زیرِ‌خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوریِ چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم…زنده به گوری کمترینِ‌ لطفِ‌این دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد…درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِ‌پدر… اینجا فقط دانیال میخندید..و من می دویدم.. او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی..مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد.. گاه لبخند میزد ..گاه میگریست…با یان تماس گرفتم…آرامشِ‌ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم:(کجایی دختر ایرونی ؟؟) جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد:(‌هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟ آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی؟ ) هیچ وقت… هیچ وقت.. اگر هم میخواستم،‌ خدایِ‌ این آدمها بخیل بود! حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم..چندین بار گوشیم زنگ خورد. عثمان بود. جواب ندادم…ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید.. صوت داشت.. آهنگ داشت.. چیزی شبیه به کلماتِ‌ سجاده نشینِ مادر… انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام.. درد به معده و سرم هجوم آورد..حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت..کاش گوشهایم نمی شنید… منبعِ‌ این صداها از کدام طرف بود؟؟ بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِ‌یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیرِ آبِ‌کنارش را باز کرد.آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد..مرد چه میکرد؟؟یعنی وضو بود؟؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند..روبه رویم ایستاد:(خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟) مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من..مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست؟ پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد:(مشتی.. این فارسی بلد نیست.. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟؟ برو خونه بخوون..) مرد سری تکان داد:(نمازو باید اول وقت خووند..) پسر جوان سر از تاسف تکان داد.. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد:(مشتی قبله اینوره…سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود.. اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز..)پیرمرد تشکری پر محبت کرد:( ممنون دخترم.. ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی..)دختر ایستاد:( نه ظاهرا از اهل سنت هستن.. اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت..نه مثه ما نماز خووند.. مهرم نداشت..) پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت. چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک درگوشه ایی از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد.. نماز خواند.. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت..سجده رفت..اما به روی سنگ.. خدای این مردمان در این سنگ خلاصه میشد؟؟ چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد.. اینبار یان بود:(دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله ؟؟ اون دیوونه که گذاشت رفت.)برای کنترل دردمعده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد:(سارا حالت خوبه؟)نه..خوب نبود..سکوت کردم:(سارا.. ما با هم دوستیم.پس بگو چی شده.. مشکل کجاست؟حال مادر چطوره؟؟)چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ‌ کارگر بود:(ازاینجابدم میاد.) بازهم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ادامه دارد. امروز فضیلت زنده نگه داشتن یاد
شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبری ادمین تبادلات @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در قیامت ، عابدی را دوزخش انداختند هر چه فریادش، جوابش را نمی پرداختند داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هرشب نماز پس چه شد اینک ثواب ِآن همه رازونیاز یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات تا شود اینگونه حالت، این جهنم خانه ات گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی ظلم باشد زان بسوزم، ای خدا کن رحمتی آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت بر او طفلکی هفتاد سال، جمع کرده بودش آبرو @shahidmostafamousavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ ظریف در سفر اخیرشان به پاکستان در پایان مذاکرات معمول به وزیر خارجه پاکستان گفته بود من از طرف رهبر ایران یک پیغام برای شما دارم اینکه از ائتلاف سعودی علیه یمن خارج شوید *او خیلی سریع و صریح گفته بود باشه* آقای ظریف تعجب کرده بودند و گفته بودند، در دیپلماسی ما یاد گرفته ایم که سریع و صریح موضع نگیریم شما چطور این قدر سریع و آنهم با صراحت گفتید باشه بدون اینکه چانه زنی داشته باشید وزیر خارجه پاکستان به آقای ظریف گفته بود *اولا رهبر ایران اگر امروز به پاکستان سفر کند، به جای 18 کیلومتری که در سفر زمان ریاست جمهوری ایشان به پاکستان، مردم به استقبال رفته بودند، این استقبال به هشتاد کیلومتر خواهد رسید!* *ضمنا ما بررسی کردیم و دیدیم در طول این چهل سال هر کس به شما اتکا کرد سر جاش مونده (حزب الله، حماس، بشار،انصارالله، حشد الشعبی های عراق و...)* *اما هر کس به آمریکا اتکا کرد تخته را از زیر پایش کشیدند (شاه، صدام، بن علی، مرسی،قذافی، بن لادن و...)* *لذا عقل حکم میکند که با ایران همراه شویم تا اعوان و انصار آمریکا.* سلامتی مقام معظم رهبری صلوات...🌹 کپی آزاد بایک صلوات برای فرج امام زمان @shahidmostafamousavi @shahidaghseyedmostafamousavi https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 @mousavi515
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر قبر نشسته بودم.. باران می آمد؛ روی سنگ قبر نوشته بود: شھید مصطفی احمدی روشن. از خواب پریدم! مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز عقد نکرده بودیم. بعد از ازدواج خوابم را برایش تعریف کردم.. زد به خنده و شوخی گفت: بادمجون بم آفت نداره. ولی یه بار خیلی جدی ازش پرسیدم: کی شھید میشی مصطفی؟ مکث نکرد، گفت : ۳۰سالگی. باران می بارید؛ شبی که خاکش می کردیم.. همسر شھید مصطفی احمدی روشن نشر با ذکر کپی آزاد بایک صلوات برای فرج امام زمان @shahidmostafamousavi @shahidaghseyedmostafamousavi https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 @mousavi515
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دل دارم شوق روی تورا عطر و بوی تو را ای حبیب من شده مجنون گوشه گیر غمت زائر و پیر غمت ای طبیب من 💔اباصالح، العجل آقا تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج 14 مرتبه 🌤أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج🌤 کپی آزاد بایک صلوات برای فرج امام زمان @shahidmostafamousavi @shahidaghseyedmostafamousavi https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 @mousavi515