تولد : ۱۵ مرداد ۱۳٤۸ _یزد
شهادت : ۲٤ بهمن ۱۳٦٤
عملیات والفجر ۸ _ منطقه فاو
🍃فـــــرار از گنـــــاه🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔹اعتصاب🔹
یک روز آمد و پرسید:
«باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!»
تعجب کردم؛ با خودم گفتم:
«پسرِ دوازده _ سیزده ساله رو چه به این حرفها؟!»
با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم:
«نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم».
از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانههای مختلف، اعتصاب غذا کرد.
وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده!
شهید🕊 مهدی کبیرزاده❤️
کتــاب دسته یک، ص۱۴۱
🍀🌹🍀🌹🍀🌹
امــام زمـــان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
... هر کس بدون دستور ما در مال ما تصرف کند مرتکب گناه شده است و هر کـس ذرهای از مـال ما را بخورد پس گویا آتش در شکم اوست.
بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج۵۳، ص ۱۸۳
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دستنوشته این شهید 🕊 مهدی کبیرزاده❤️:
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود و سلام به پیشگاه مقدس یگانه منجی عالم بشریت امام زمان (عج) و نایب بر حقش، امید مستضعفان و محرومان جهان ابراهیم زمان، پیر جماران، خمینی کبیر و با سلام به شهدای به خون خفته که بار دیگر یاد کربلای حسینی را با خون خود زنده کردند و با سلام به تمامی خانوادههای شهدا، مفقودین و اسرا، این توشههای گرانبهای انقلاب و اسلام و با سلام به کفرستیزان جبهههای نور و به امید پیروزی هر چه سریعتر آنها و به دنبال آن آزادی کربلای حسینی و سپس قدس عزیز.
سلام علیکم
قبل از هر چیز به هیچ وجه خود را لایق آن نمیدانم که بخواهم نصیحتی بکنم و نه اینکه این حرفهایی که میزنم همه را خود به مرحله عمل رساندم، بلکه انشاءالله که بتوانم اول خودم و بعد بقیه از آن استفاده کنیم و به اجرا گذاریم.
از خداوند تبارک و تعالی میخواهم که نور معرفت خودش را در دلهایمان بیاندازد و ما را به صراط خودش هدایت کند و در این راه ما را استوار و مقاوم قرار دهد و در این راه پر برکت به ما صبر زیادی بدهد، صبر در عبادت، صبر در معصیت، صبر در مصیبت و باز از خداوند میخواهم که توفیق درک و شناخت خودش را به ما بدهد که اگر خدا را شناختیم دیگر به عوامل شیطانی اعتنایی نداریم و نمیتوانند درونمان تأثیر بگذارند.
آنوقت است که دیگر هر چیزی که مینگرد خداست و مسئله مرگ و حیات برای انسان حل میشود.
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟
انشاءالله که خداوند توفیق اعمال صالح به ما بدهد و ما را در راه خودش مستدام بدارد.
حقیر مهدی کبیرزاده
64/11/19 اردوگاه کارون
«خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃خاطرات طنز جبهه🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دو تا بچه بسيجي ، غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي خنديدند.😂😂🙁
گفتم : «اين كيه؟»
گفتند : «عراقي»
گفتم: «چطوري اسيرش كرديد ؟»
مي خنديدند !!!☹️
گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود ، تشنگي فشار آورده با لباس بسيجي هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود.
پول داده بود ، اين طوري لو رفت »
و هنوز مي خنديدند.
😂😂😂😂😂😂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
0⃣ 2⃣ قسمت بیستم
خداحافظ سالار
💟خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سردار شهید مدافع حرم #حسین_همدانی
گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
🍃کرامات شهـــــدا🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔹سیراب کوثر🔹
هوا به شدت گرم بود، اشعه هاي خورشيد پوست بدنمان را مي سوزاند، عمليات رمضان تازه آغاز شده بود، گروهان تحت فرماندهي «فايده» در محاصره بود.
از شدت تشنگي همگي بي هوش شديم. توان اين را نداشتيم كه پلك بزنيم.
ناگهان فايده از جايش بلند شد و گفت: بچه ها! بيدار شويد.
من فاطمه زهرا(س) را درخواب ديدم، حضرت با دست خودشان قمقمه ي شهيدي را آب كردند.
چند لحظه بعد قمقمه دست به دست گشت، و همه را سيراب نمود.
آب سرد جانمان را تازه كرد، و روح تازه اي به ما بخشيد.
به داخل قمقمه نگاه كردم، هنوز داخل آن آب بود.
السلام علي الشفا الذابلات
سلام بر آن لب هاي خشكيده ي حسين (ع)
راوي : همرزم شهيد
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃خاطرات ناب شـــــهدا🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه.
هر كاري كرديم كه مانع رفتنش بشيم ، فايده اي نداشت.
باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو.
قبول نمي كرد و مي گفت بايد برم...
... روز اعزام بهش گفتم: مجيد! من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما!
مواظب خودت باش ، نري و درب و داغون برگردي.
خنديد و گفت: نه مامان! خيالت راحت
من جوري ميرم كه ديگه حتي جنازه ام هم به دستت نرسه.
به شوخي گفتم: لال شي ! اين چه حرفيه مي زني.
چيزي نگفت و ساكت ماند...
... موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توي محوطه ي چمن پادگان ،كنار بچه هاشون بودند.
اما مجيد اصلاً كنارم نمي ماند.
من هم دوست داشتم بچه ام مث بقيه بسيجي ها يه كم كنارم بمونه.
اما مجيد كم مي اومد
هر وقت هم مي يومد ، گونه هام رو مي گرفت و مي گفت:
چيه مامان! چرا رنگت پريده؟ چرا ناراحتي؟
بهش گفتم: اين چه وضعشه؟ همه ي بسيجي ها كنار مادراشون هستن
تو چرا مدام اين ور و اون ور ميري و پيشم نمي نشيني؟
اولش طفره مي رفت و جواب نمي داد
يه بار كه خيلي اصرار كردم كه كنارم بمونه ، گفت:مامان جان!
من وقتي كنارت مي نشينم و اون احساس مادرانه رو توي چهره ات مي بينم
مي ترسم شيطون وسوسه ام كنه و نذاره برم جبهه
مي ترسم اين محبت مادري مانع از رفتنم بشه
واسه همين كم ميام كنارت مي شينم...
... موقع رفتن اومد سراغم
باهام روبوسي كرد و گفت:
مامان! وقتي سوار شديم من وسط اتوبوس مي ايستم
من تو رو نگاه مي كنم ، تو هم من رو نگاه كن
تا جايي كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم...
وقتي ماشين حركت كرد تا لحظه ي آخر براش دست تكون مي دادم
او هم برام دست تكون مي داد
تا جايي كه ديگه همديگه رو نديديم
اين آخرين ديدارمون بود
چند روز بعد خبر شهادتش رو آوردند
همونطور كه خودش گفته بود ديگه جسدش برنگشت
هنوز هم برنگشته...
راوي: مادر شهيد 🕊مجيد قنبري❤️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ عاشقی کلام به شکرانه سلامتی امام خامنه ای(مد ظله العالی) با نوای حاج محمود کریمی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
1⃣ 2⃣ قسمت بیست و یکم
🕊خداحافظ سالار
💟خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سردار شهید مدافع حرم #حسین_همدانی
گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9