eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
332 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بخونید 🕊این هفته شهید مدافع حرم🕊 👈با رعايت شهيد از وقتي هجوم داعش و اهالي تكفيري را در تلويزيون مشاهده می‌کنم خيلي بی‌قرارم و زيادي وجودم را فراگرفته براي از اين قوم ، چرا كه اعتقاد دارم اين قوم از نسل همان ظالماني هستند كه به مادر زدند،😡😭 علي را خانه‌نشین كردند، امام حسين را به رساندند و زينب كبري را آواره شهر و ديار غربت كردند و حرمتش را رعايت نكردند. زمان جنگ می‌گفتند (می‌روم تا انتقام سيلي مادر بگيرم)😭 الآن من هم می‌روم تا انتقام بگيرم.✊ 📝از خداي خود سپاسگزارم كه با اينهمه بار من را هم جزء ولايت قرار داد و يك فرصت براي جبران كوچك و بزرگم، براي من فراهم ساخت.😫 💢مي‌گويند دو چيز است كه تا آن‌ها را دارد قدر نمی‌داند، يكي و ديگري سلامتي.✅ الآن شرايط جوري است كه بايد برويم تا اين دو چيز را براي مردم كشورم به آورم. هدف تكفير كشور ماست و الآن جبهه‌ی ما کاملاً مشخص است پس كسي به من خرده نگيرد كه كجا می‌روی و براي چه رفتي.  ما نسل جوان ادامه‌دهنده هستيم و خون حسين و در رگ‌های ما جريان دارد پس می‌رویم، می‌رویم تا دشمن نتواند نگاه چپ به ناموس ما، به كشور ما و به انقلاب ما و به اسلام؛ بكند. ✌️ ⏪از مردم عزيز كشور می‌خواهم هیچ‌وقت از مسير ولايت دور نشوند و راه را با رهبری طي كنند. چون و ٫انقلاب فقط با به مقصد می‌رسد و هیچ‌کس نمی‌تواند بهتر از ايشان اين را پيش ببرد. ✊ كمك می‌کند تا به اصول انقلاب پايبند باشيم. البته نمازي كه از ته دل باشد نه بخاطر اين كه فقط خود را انجام دهيم. نماز از گمراهي نجات مي‌دهد، پس به ٫نماز اهميت زيادي بدهيد همين‌طور قرآن كه راه را به ما نشان مي‌دهد.🌹   ♦️♦️♦️وصیت‌نامه شهید علی دوست برای پسر دوساله‌اش♦️♦️♦️ سخنی با عزیزم: علی جان، تو اوج شیرین‌زبانی تو دارم میرم برام سخته ولی چاره‌ای نیست؛ مواظب باش و همیشه به او خدمت کن و هیچ‌وقت به او نکن؛ از اینکه فرزند شهید هستی هیچ‌وقت ناراحت نشو چون من با کردم و خدا با شما و خدا همیشه با شماست و چه همراه بهتر و خوبی جز خدا؛ دوست داشتم وقتی که بازمی‌گفتی “دهدی جون” پیشت بودم، ولی چاره‌ای نیست و من و دوستام رفتیم تا تو و امثال تو در زندگی کنید “دوست دارم نفسم... ”😍 🍃شادی روح شهید شهدا امام شهدا صلوات🍃 ❤️بر چهره ی دلربای صلوات❤️
🌷شهاب مهدوی🌷: ✨﷽✨ 🌷یک داستان یک پند ✨در زمان شاه مى خواستند در منطقه بهارستان تهران، اطراف ساختمان مجلس شوارى ملّى را بسازند و بايد ۳۵ خانه خراب مى شد ✨ به اطلاع صاحبان خانه ها رساندند كه خانه شما را مترى فلان مقدار مى خريم. هر كس اعتراض دارد، بنويسد تا رسيدگى شود ✨هيچكس به جز مرحوم راشد اعتراض نكرد. اين جريان خيلى بر مسؤولين گران آمد، و گفتند: «فقط اينكه آخوند است، اعتراض كرده!» ✨بعد مرحوم راشد را دعوت كردند و آماده شدند براى اينكه به او حمله كنند و (خار) خفيفش نمايند ✨راشد آمد و بعد از سلام و احوالپرسى از او پرسيدند كه اعتراض شما چيست؟ ✨ گفت: حقيقتش اين است كه اين خانه را من سالها قبل و به قيمت خيلى كم خريده ام و در اين مدت زمان طولانى مخروبه شده و به نظر من قيمتى كه شما پيشنهاد كرده ايد، زياد است! ✨من راضى نيستم از بيت المال مردم قيمت بيشترى براى خانه ام بگيرم ✨بهت و تعجّب همه را فرا گرفت و يكى از اعضاى كميسيون كه از اقليتهاى دينى بود، از جا برخاست و راشد را بوسيد و گفت: ☀️«اگر اسلام اين است، من آماده ام براى مسلمان شدن...» 📗جرعه ای از دریا، ج۲، ص۶۵۸ ___________
شهید مهدی کبیر زاده تولد : ۱۵ مرداد ۱۳٤۸ _یزد شهادت : ۲٤ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر ۸ _ منطقه فاو 🍃فـــــرار از گنـــــاه🍃
تولد : ۱۵ مرداد ۱۳٤۸ _یزد شهادت : ۲٤ بهمن ۱۳٦٤ عملیات والفجر ۸ _ منطقه فاو 🍃فـــــرار از گنـــــاه🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🔹اعتصاب🔹 یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!» تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ ‌‌‌دوازده _ ‌‌‌سیزده ساله رو چه به این حرف‌ها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: «نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم». از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه‌های مختلف، اعتصاب غذا کرد. وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده! شهید🕊 مهدی کبیرزاده❤️ کتــاب دسته یک، ص۱۴۱ 🍀🌹🍀🌹🍀🌹 امــام زمـــان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ... هر کس بدون دستور ما در مال ما تصرف کند مرتکب گناه شده است و هر کـس ذره‌ای از مـال ما را بخورد پس گویا آتش در شکم اوست. بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج۵۳، ص ۱۸۳ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دست‌نوشته این شهید 🕊 مهدی کبیرزاده❤️: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 بسم الله الرحمن الرحیم با درود و سلام به پیشگاه مقدس یگانه منجی عالم بشریت امام زمان (عج) و نایب بر حقش، امید مستضعفان و محرومان جهان ابراهیم زمان، پیر جماران، خمینی کبیر و با سلام به شهدای به خون خفته که بار دیگر یاد کربلای حسینی را با خون خود زنده کردند و با سلام به تمامی خانواده‌های شهدا، مفقودین و اسرا، این توشه‌های گران‌بهای انقلاب و اسلام و با سلام به کفرستیزان جبهه‌های نور و به امید پیروزی هر چه سریع‌تر آن‌ها و به دنبال آن آزادی کربلای حسینی و سپس قدس عزیز. سلام علیکم قبل از هر چیز به هیچ وجه خود را لایق آن نمی‌دانم که بخواهم نصیحتی بکنم و نه اینکه این حرف‌هایی که می‌زنم همه را خود به مرحله عمل رساندم، بلکه ان‌شاءالله که بتوانم اول خودم و بعد بقیه از آن استفاده کنیم و به اجرا گذاریم. از خداوند تبارک و تعالی می‌خواهم که نور معرفت خودش را در دلهایمان بیاندازد و ما را به صراط خودش هدایت کند و در این راه ما را استوار و مقاوم قرار دهد و در این راه پر برکت به ما صبر زیادی بدهد، صبر در عبادت، صبر در معصیت، صبر در مصیبت و باز از خداوند می‌خواهم که توفیق درک و شناخت خودش را به ما بدهد که اگر خدا را شناختیم دیگر به عوامل شیطانی اعتنایی نداریم و نمی‌توانند درونمان تأثیر بگذارند. آن‌وقت است که دیگر هر چیزی که می‌نگرد خداست و مسئله مرگ و حیات برای انسان حل می‌شود. آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟   دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی                      دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟   ان‌شاءالله که خداوند توفیق اعمال صالح به ما بدهد و ما را در راه خودش مستدام بدارد.   حقیر مهدی کبیرزاده 64/11/19 اردوگاه کارون   «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خاطرات طنز جبهه🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 دو تا بچه بسيجي ، غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي خنديدند.😂😂🙁 گفتم : «اين كيه؟» گفتند : «عراقي» گفتم: «چطوري اسيرش كرديد ؟» مي خنديدند !!!☹️ گفتند:«از شب عمليات پنهان شده بود ، تشنگي فشار آورده با لباس بسيجي هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بود. پول داده بود ، اين طوري لو رفت » و هنوز مي خنديدند. 😂😂😂😂😂😂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
0⃣ 2⃣ قسمت بیستم خداحافظ سالار 💟خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سردار شهید مدافع حرم گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk
🍃کرامات شهـــــدا🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🔹سیراب کوثر🔹 هوا به شدت گرم بود، اشعه هاي خورشيد پوست بدنمان را مي سوزاند، عمليات رمضان تازه آغاز شده بود، گروهان تحت فرماندهي «فايده» در محاصره بود. از شدت تشنگي همگي بي هوش شديم. توان اين را نداشتيم كه پلك بزنيم. ناگهان فايده از جايش بلند شد و گفت: بچه ها! بيدار شويد. من فاطمه زهرا(س) را درخواب ديدم، حضرت با دست خودشان قمقمه ي شهيدي را آب كردند. چند لحظه بعد قمقمه دست به دست گشت، و همه را سيراب نمود. آب سرد جانمان را تازه كرد، و روح تازه اي به ما بخشيد. به داخل قمقمه نگاه كردم، هنوز داخل آن آب بود. السلام علي الشفا الذابلات سلام بر آن لب هاي خشكيده ي حسين (ع) راوي : همرزم شهيد 🍂🍃🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خاطرات ناب شـــــهدا🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه. هر كاري كرديم كه مانع رفتنش بشيم ،‌ فايده اي نداشت. باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو. قبول نمي كرد و مي گفت بايد برم... ... روز اعزام بهش گفتم: مجيد! من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما! مواظب خودت باش ، نري و درب و داغون برگردي. خنديد و گفت: نه مامان! خيالت راحت من جوري ميرم كه ديگه حتي جنازه ام هم به دستت نرسه. به شوخي گفتم: لال شي ! اين چه حرفيه مي زني. چيزي نگفت و ساكت ماند... ... موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توي محوطه ي چمن پادگان ،كنار بچه هاشون بودند. اما مجيد اصلاً كنارم نمي ماند. من هم دوست داشتم بچه ام مث بقيه بسيجي ها يه كم كنارم بمونه. اما مجيد كم مي اومد هر وقت هم مي يومد ، گونه هام رو مي گرفت و مي گفت: چيه مامان! چرا رنگت پريده؟ چرا ناراحتي؟ بهش گفتم: اين چه وضعشه؟ همه ي بسيجي ها كنار مادراشون هستن تو چرا مدام اين ور و اون ور ميري و پيشم نمي نشيني؟ اولش طفره مي رفت و جواب نمي داد يه بار كه خيلي اصرار كردم كه كنارم بمونه ، گفت:مامان جان! من وقتي كنارت مي نشينم و اون احساس مادرانه رو توي چهره ات مي بينم مي ترسم شيطون وسوسه ام كنه و نذاره برم جبهه مي ترسم اين محبت مادري مانع از رفتنم بشه واسه همين كم ميام كنارت مي شينم... ... موقع رفتن اومد سراغم باهام روبوسي كرد و گفت: مامان! وقتي سوار شديم من وسط اتوبوس مي ايستم من تو رو نگاه مي كنم ، تو هم من رو نگاه كن تا جايي كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم...  وقتي ماشين حركت كرد تا لحظه ي آخر براش دست تكون مي دادم او هم برام دست تكون مي داد تا جايي كه ديگه همديگه رو نديديم اين آخرين ديدارمون بود چند روز بعد خبر شهادتش رو آوردند همونطور كه خودش گفته بود ديگه جسدش برنگشت هنوز هم برنگشته...       راوي: مادر شهيد 🕊مجيد قنبري❤️ 🍂🍃🍂🍃🍂🍃