eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
335 دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
13.7هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 وقتی ترکیه به "سپر امنیتی اسرائیل" در برابر موشک‌های ایرانی تبدیل شده است ♦️ دکتر «فاتح اربکان» مدیر حزب جدید رفاه ترکیه: پایگاه راداری "مالاتیا" در شهر ترکیه برای افزایش امنیت اسرائیل در قبال تهدیدهای موشکی ایران استفاده می‌شود؛ دو پایگاه "اینجرلیک" و مالاتیا در ترکیه در خدمت گروه‌های تروریستی و امنیت رژیم صهیونیستی است و بسته شدن آنها ضروری است. 🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشور ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV
🌷اولین تصاویر از شهدای بمپور که شب گذشته در درگیری بااشرار مسلح در سیستان‌ و بلوچستان به شهادت رسیدند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐صبح را با آیت الکرسی آغاز میکنیم برای سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان 💐💐💐💐 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸من ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸منْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸دعای سلامتی امام زمان عج *🌺اللهمّ کُنْ لِولِّیکَ الحُجّةِ ابنِ الحَسن،صَلواتُک عَلیهِ وَعَلی ابائِه،فِی هذِهِ السّاعَةِ وفِی کُلّ ساعَه،ولیّاًً* *وحافظاً،وقائداًوناصراً، ودلیلاًوعینا، حتّی تُسکِنه ارضَکَ طَوعاً، وَتُمَتِعَه فِیها طَویلا......🌼🌼🌼🌼 🌸🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🌸🌸 ‌‌امروزفضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست مقام معظم رهبری ادمین تبادلات.ایتا @mousavi515 کانال @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس نوشته ها @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 ‌‌https://chat.whatsapp.com/DBfOUQlaCEXKPQMYfQRhZa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در جلسات عصر چهارشنبه که قبل از انقلاب در منزل آقای بهشتی تشکیل میشد و بعضی از مبارزان خدمت ایشان میرسیدند ومسائل ومشکلات شان را مطرح میکردند یک بارآقای بهشتی به عده ای از آنها گفتند رفقا اگر میخواهند زندگی بکنند به خانواده هایشان در زندگی سخت نگیرند چون نمیشود در یک زندگی عادی دو نوع حیات داشت. اگر میخواهید زندگی غیر چریکی داشته باشید بروید کار بکنید ودرآمد داشته باشید ولی در زندگی تان رعایت انصاف را بکنید چون نمیشود هم بخواهید چریک باشید وهم مهمانی های تشریفاتی راه بیندازید. کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص82
در جلسات عصر چهارشنبه که قبل از انقلاب در منزل آقای بهشتی تشکیل میشد و بعضی از مبارزان خدمت ایشان میرسیدند ومسائل ومشکلات شان را مطرح میکردند یک بارآقای بهشتی به عده ای از آنها گفتند رفقا اگر میخواهند زندگی بکنند به خانواده هایشان در زندگی سخت نگیرند چون نمیشود در یک زندگی عادی دو نوع حیات داشت. اگر میخواهید زندگی غیر چریکی داشته باشید بروید کار بکنید ودرآمد داشته باشید ولی در زندگی تان رعایت انصاف را بکنید چون نمیشود هم بخواهید چریک باشید وهم مهمانی های تشریفاتی راه بیندازید. کتاب سیره شهید دکتر بهشتی، ص82
پیرمرد شده بود چهارشنبه سوری، منطقه یک پارچه غرق در آتش بازی کودکانه بود. دشمن تیر و توپ درمی کرد، تا جایی که هیچ جا به جز بهشت امن نبود، آن را هم که به این مفتی ها نمی دادند. هرکی یک چیزی می گفت. اما حرف جوانان قدیم _ پیرمردها _ یک چیز دیگر بود. پیرمردی به مزاح می گفت: «خدا امواتتان را زیاد کند، معلوم هست چه کار دارید می کنید؟» آمدیم صنار سه شاهی پیدا کنیم، برویم با زن و بچه هامان بخوریم، مگر شما وروجک ها می گذارید» بچه ها هم می خندیدند و می گفتند: «پیرمرد، دوربرداشتی! تند نرو، الآن عراقی ها می آیند حسابت را می رسند!» و بعد همه با هم می خندیدند. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:123
شکنجه ی مرغی در زمان اسارت، چهارشنبه ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می آید نه از زیاد آن! مگر می شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! کتاب طنزدراسارت، صفحه:114
پیرمرد شده بود چهارشنبه سوری، منطقه یک پارچه غرق در آتش بازی کودکانه بود. دشمن تیر و توپ درمی کرد، تا جایی که هیچ جا به جز بهشت امن نبود، آن را هم که به این مفتی ها نمی دادند. هرکی یک چیزی می گفت. اما حرف جوانان قدیم _ پیرمردها _ یک چیز دیگر بود. پیرمردی به مزاح می گفت: «خدا امواتتان را زیاد کند، معلوم هست چه کار دارید می کنید؟» آمدیم صنار سه شاهی پیدا کنیم، برویم با زن و بچه هامان بخوریم، مگر شما وروجک ها می گذارید» بچه ها هم می خندیدند و می گفتند: «پیرمرد، دوربرداشتی! تند نرو، الآن عراقی ها می آیند حسابت را می رسند!» و بعد همه با هم می خندیدند. کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:123
شکنجه ی مرغی در زمان اسارت، چهارشنبه ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می آید نه از زیاد آن! مگر می شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! کتاب طنزدراسارت، صفحه:114
🌸بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🌸 🌻قرار اول هرصبح🌻 سلام عزیز برادرم شروع فعالیت کانال همراه با قرائت یک فاتحه وصلوات هدیه به رفیق شهیدمون باشد که با دعای خیر شهدا روزمون منور و در مسیر سعادت و قرب الهی ثابت قدم بمونیم🤲🏻 «زیارتـــــ نامـــــہ ے شہــ🌷ـــدا» بسم الله الرحمن الرحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ، بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم ❤شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم❤ 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُم🌷
✫⇠(۲۱۷) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و هفدهم:جلوه های زیبای همدلی ♦️یکی از چیزهایی که  تحمل اون شرایط دشوار رو تا حدودی آسان می‌نمود، اوج و صمیمیت بچه‌ها بود. اکثر نقاط بدن کبود و زخمی از جای کابل بود، اما بچه‌ها هم‌چنان شاداب بودن. دست از بذله‌گویی و شوخی بر نمی داشتن. به همدیگه روحیه می‌دادیم .آب و غذای اندک رو با انصاف بین خودمون تقسیم می کردیم و هوای بیماران رو داشتیم. بعضی از بچه‌ها تا پاسی از شب رو در کنار افراد بیمار و گاه تا صبح بسر می بردن. تنگی مکان و مضیقه‌ها باعث نمی‌شد افراد به جان هم بیفتن. عصبانیت آنجا جایی نداشت. همه چیز بود و صمیمیت و این چرخۀ سنگین این زندگی مرارت بار رو آسان و تحمل پذیرتر می‌کرد. 🔹️یه شب بازو و کتفم به شدت درد گرفته و امونمو بریده بود. از شدت درد به خودم می‌پیچیدم. بچه ها قرص مسکنی نداشتن که دردم رو تسکین بده، دیدم یکی از بچه‌های آبادان بنام غلامرضا شیرالی اومد و شروع کردن به آرامی مالش دادن کتفم. حالا شاید تاثیری هم در کاهش درد نداشت، اما همین کار از دستش برمیومد. 🔸️خلاصه از هیچ کاری برای آرامش دادن به همدیگه مضایقه نمی‌کردیم. از جا و مکان تا غذا و دارو تا حتی پیشقدم برای کتک خوردن بجای دیگری، از مسائلی بود که خیلی عادی بود و اصلاً ریابردار نبود. 🔹️هر چه شرایط سخت‌تر می شد، بچه‌ها و مناجات‌های شبانه و راز و نیاز با خدا بیشتر می‌شد. بعضی از بچه‌ها بیشتر روز‌ها را روزه بودن. با قرآن و دعا مانوس بودیم و سینه به سینه دعاها رو به هم انتقال می‌دادیم و هر اسیری بخش قابل توجهی از دعاها رو حفظ کرده بود. از زیارت عاشورا گرفته تا دعای روزها و کمیل تا مناجات‌های امام سجاد(علیه السلام) و این در شرایطی بود که هیچ کتابی در اختیار نداشتیم و همه چیز  همان اندوخته‌های جبهه و ایران بود و بس. 💥ناگفته نمونه که بعد از گذشت یه ماه شرایط کمی بهتر شد. دست از کتک کاری روزانه برداشتن، فقط گه‌گاهی یکی دو نفر رو به بهانه ای بیرون می‌بردن و می‌زدن و بر می گردوندن داخل اتاق...   ☀️ ایتا 🌎 @shahidmostafamousavi سروش https://splus.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk splus.ir/900404shahidmostafamousavi روبیکا https://rubika.ir/joing/DBAHAGAG0BZAYBPVVJUXCKDXLZRDUNWV ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌
کوچه بربری ۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و ششم ۰۰۰من غلط کردم که یه همچین تصمیمی بگیرم ، یه هو همه با تعجب بهش نگاه کردن ، یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : خُوب راست میگم دیگه ، جمشید یه سیخونک بهش زد ُ و ناصر با یه غمزه لطیفی گفت آخ مامان جوون ، باز همه زدن زیر خنده ، من ادامه دادم ، اما تنبیه ما اینه که سه روز ناصر ، سه روز من شهردار سنگر باشیم و هیچ کس دست به سیاه ُ و سفید نزنه ، بلافاصله ناصر گفت : گفته باشم حسن ، سه روز اول مال ِ تو باشه ، سه روز دوم حالا ببینیم چی میشه ، باز همه خندیدن ، باز من ادامه دادم از امشب هم من و ناصر به مدت سه شب دو سری نگهبانی می دیم ، دوباره ناصر گفت : بابا خوبه تو قاضی نشدی ، وگرنه نصف مُجرم ها رو اعدام می کردی ، بابا چه خبره ؟ من با این تنبیه ها می میرم اون موقعه جواب مامانمو چی میدی مامانم که حاله جمشید باشه پوست جمشید رو می کَنه ُ و توش کاه پُر می کنه اون موقع تو می شی قاتل ما دو نفر بعد پاهاش زد زمین و گفت : مامان جوون کجایی ؟ منو از دست این حسن بی رحم که می گفتی بچه پیغمبره نجات بده ، می خاد منو بُکشه ، جمع از خنده دلشون رو گرفته بودند ، خنده ام گرفته بود ولی خودم رو نگه داشتم ُ و گفتم : اما خبر خوش دوم ، ناصر گفت یعنی می خای بگی خبر اولت خبر خوبی بود ، اون که غم نامه ُ و حُکم قتل من بود ، بابا جان ؟ خندیدم ُ گفتم : خبر دوم رو محمد واستون تعریف می کنه ، ناصر گفت : اره اره محمد ؟ تو تعریف کن این حسن ما ثَقِش سیاس ، خبر خوش اولش که اون بود ، وای به خبر دومش ، باز همه زدیم زیر خنده ، محمد گفت : من وقتی بیسیمچی دیدبان بودم یه رفیقی داشتم به اسم محمد سخاوت ، از وقتی اومدم پیش شما دیگه ندیدمش ، فکر می کردم تُو جبهه غرب مونده ، ولی امشب بطور تصادفی همراه راننده ماشین غذا دیدمش ، از خط جلو برگشته بود از دشت اونور دریاچه ماهی ، می گفت عراقیا انور رو پوشوندن از انواع ُ و اقسام استحکامات و موانع مثل میدون مین ، موانع سیم خاردار ، موانع مثلثی ، موانع گازاَنبری ، تله های انفجاری ، می گفت امروز داشتن روی یه طرح عجیب و غریب کار می کردن که از چشم ما پنهان بود ، گودال هایی رو حفر می کردن خلاصه منطقه خیلی شلوغ بود هواپیماها و هلی کوپتراشون هم حمایتشون می کردن ، هول و هوش ساعت نه صبح یه هو یه گوله اومد خورد وسطشون ، گوله دود سیاه عجیب غریبی داشت ، اصلا" شبیه انفجارهای قبلی نبود چن نفری رو کشت ُ و زخمی کرد ، یه ساعت بعد خودم داشتم با دوربین خرگوشی پیشرفتم نگاشون می کردم یه ماشین فرماندهی عراقی اومد چند تا سرهنگ و تیمسار ازش پیاده شدن ، یه بازدیدی کردن ُ و یکی دو ساعت بعد مثل اینکه فرمان توقف کار صادر شد ُ و نصفی از عراقیا منطقه رو ترک کردن ، حالا نمی دونم این گوله رو کِی شلیک کرد ، از تمام دیده بان ها ُ و بیسیمچی منطقه پرسیدم‌ اما هیچ کس درخواست آتیش نکرده بود ، چون ما تا حالا اصلا" گِرای اونجا رو به کسی نداده بودیم ، یه هو ناصر محکم دو تا دستش رو کوبید به هم ، طوری که همه از جا پریدن و پرسید یعنی می خای بگی ، اون گوله که به عراقیا خورده همون گوله ایرانی ما بوده ، همون گوله فراری ، بابا دَمم گرم ، گُل کاشتم ، شیش صفر به نفع من ، یه هو علی شاهرخی خندید ُ و گفت ، ناصر ؟ تو تا حالا می گفتی بی تخسیری ، چی شد حالا شدی قهرمان جنگ ُ و تک تیر اندازه ُ و شاگرد اول؟ ناصر یه شونه ایی بالا انداخت ُ و گفت : ما اینیم دیگه ، پاشو ، پاشو علی ؟ تا ذغال ها سرد نشده یه دو کیلو اسپند بریز تُو آتیش ، چشم نخورم ، بعد یه نگاهی به من انداخت و گفت ، بیا حسن آقا ؟ دیدی اصلا" قاضی خوبی نیستی ، بچه که بودیم تا من تُو دروازه یه گُل می خوردم ، یه اُردنگی بهم می زدی ، یه هو احمد گفت بله تیم ما کلی زحمت می کشید ، تا می اومدیم بازی رو ببریم ناصر یه گُل ابکی می خورد و باعث باخت تیم می شد ، اون هم تُو دقایق آخر بازی ، یادم تُو یکی از بازی ها که با بچه پُروهای کوچه سنککی داشتیم ، توپ دادم به دروازه بان که آقا ناصر باشه ، توپ رو گرفت ُ و خواست شوتش کنه ، به جای اینکه توپ رو بفرسته تُو زمین حریف ، توپ شوت کرد تُو دروازه خودمون و باعث شد بازی برده رو مساوی کنیم ، بعد تُو پنارتی بازی رو باختیم ، بجای اینکه عذر خواهی کنه فرار کرد رفت خونه شون ُ و از ترس بچه های تیم سه روز از خونه بیرون نیومد ، بچه ها تیم فوتبال گوچه سنگکی تا سه ماه مارو مسخره می کردند ُ و می گفتن(کوچه بربری سوراخه) ، بیچاره حسن چقدر زحمت کشید ، چقدر ناز اون بچه پُرو رضا موتوری ، کاپیتان تیم کوچه سنگکی رو بُرد تا بتونه راضیش کنه تا یه بار دیگه با ما مسابقه بدن ، تُو کل منطقه وصفنار آبرو واسمون نمونده بود ، ناصر گفت : خوب چرا اونو نمی گی که کلی پفک از بقالی بابام به بچه های تیم کوچه سنگکی مفتی دادم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی ایتا 🌎 @shahidmostafamousa
کمیته امداد۰۰۰ داستان دنباله دار من و مسجد محل قسمت چهل و هفتم ۰۰۰ مفتی دادم تا بازی بعدی رو بد بازی کنن تا ما ببریم ، تازه من به شما نگفتم که به رامین سیا ، دروازه بان تیم کوچه سنگکی یا تا ده روز ، روزی یه بستنی یخی مجانی میدادم واسه اینکه از ما گُل بخوره ، وای یه هو جمشید داد زد ای نامرد ، پس اون کار تو بود خاله ُ و شوهر خاله تا چند وقت فکر می کردن من بستنی ها رو از تُو یخچال مغازه ور می دارم تا مدت ها به من چپ چپ نگاه می کردن ، یا الله باید تُو نامه بعدی خودت براشون بنویسی که ‌کار خودت بوده ُ و من بی تخسیر بودم ، می کُشمت ناصر ، آبروی منو جلو شوهر خاله بُردی ، یاالله پاشو همین حالا بنویس ، بنویس ،بنویس ۰۰۰ صحنه یه لحظه واسم عوض شد ، دیدم تُو جلسه مسجدیم ، سید اشاره می کنه حاج حسن آقا ، صورت جلسه رو بنویس ، بنویس ، چرا به عگس شهید مطهری ظل زدی ، یه دفعه به خودم اومدم ، تند و تند گفتم چیه ، چیه ،چی شد ؟ سید رو کرد به بقیه ُ و خندید ُ و گفت : دیگه کم کم داره باورم میشه که جنگ کار خودش رو کرده ُ و این حاج حسن ما موجیه موجیه ، و حال خوشی نداره ، همه خندیدن ، آقای باصری گفت ، پس باید خیلی مراقب خودمون باشیم که پَرمون به پَرش نگیره ، یه هو آقای میثم که به درخواست حاج آقا تُو جلسه مسجد شرکت کرده بود گفت : شما هنوز حسن رو نشناختید خیلی مهربون ُ و دلسوزه ، جونش رو واسه هدفش که خدمت به مردم ُ و دینش میده ، من تُو جنگ و لحظات حساس باهاش بودم ، خیلی چیزا دیدم ، که اگه الان خودش حضور نداشت واستون تعریف می کردم ، ولی می دونم اَگه الان بگم ناراحت میشه ، من گفتم برادر میثم نسبت به من لطف داره این تعاریف ، خصوصیات شهداء بود من اگر این خصوصیات رو داشتم حتما" شهید شده بودم ُ و از شهدا جا نمی موندم ، چنان تُو حال ُ و هوای جبهه و جنگ فرو رفته بودم که هنوز مَنگ ِ تب ِ حال خودم بودم ، نویسنده ها ُ و شعراء به این حالت میگن : خَلصه نوشتن ، وقتی می یاد سُراغ نویسنده ، یعنی چشمه آب مغزش می خاد طراوش کنه ، و این بهترین زمان برای خلق یه اثره خوبه ، اونچه که در گوش نویسنده نجوا میشه یا حرف های زیبایی که توسط فرشته خدا در ِ گوشش گفته میشه ، یا ارجیفیه که توسط شیاطین بهش ، اِلقا میشه ، واسه همینه که یه نویسنده و شاعر باید به حالات و روحیّه و شرایطش اهمیت بده ، واسه همینه که شاعر بزرگ ما حافظ شیرازی آثارش رو در سایه تب حفظ قرآن و تلاوت اون انجا می داد ، همه ظُل زده بودن به من و به دقت به حرفهای من گوش می کردن ، آقای ولی زاده گفت : مشخص که آقای عبدی اصلا" تُو خودش نیست ، انگار تُو کلاس درسه و داره تعلیم نویسندگی به بقیه می ده ، چه خوب میشد برادر باصری ؟ از هنر آقای عبدی واسه آموزش بچه های بسیج استفاده می کردیم ، چرا به جای اینکه از توانمندی بَر و بچه های خودمون استفاده کنیم ، پول میدیم و از کسایی استفاده می کنیم که اصلا" اون ها رو نمی شناسیم و فقط تعریفشون رو شنیدیم یا سفارش شده این دکتر ُ و اون اُستاده ، و اصلا" به روحیات اهالی این محل و فرهنگ این محل آشنا نیستند ، حاج آقا دلبری گفت : بله من هم این حرف رو قبول دارم حرف حرف ِ معقولیه ، یه هو آقا دکتر پرید وسط حرف حاج آقا ُ و گفت : ولی باید توجه داشت که این آقایون دارای مدارک و مراتب بالای دانشگاهی مثل من هستند ، و خیلی زحمت کشیدن ، یه هو سید گفت : دُکی جون ؟ مخصوصا" شما خیلی زحمت کشیدی تا بتونی دکترا بگیری ، اصلا " با مردم حرف نمی زنی ، وقتی هم که حرف می زنی دائم از خودت ُو خانواده ُ و دوستات میگی ، من چند بار دیدم خیلی طلب کارانه و عصبانی با مردم حرف می زنی ، انگار با مردم دعوا داری ، مخصوصا" با بچه ها ، حالا شما ُ و خانُمت بچه دوست ندارین ، و دلتون نمی خاد بچه دار بشین گناه این بچه های معصوم چیه ، یه هو آقای دکتر با عصبانیت جواب داد اولا" ما بچه دوست داریم دوما" دلیل بچه دار نشدن ما اینکه منتظریم تا عیال هم دکتراشو بگیره ، آخه ممکنه از این مملکت بریم ، سوما" بچه بی ادب باید ادب بشه ، آقا ولی زاده پرید وسط صحبت دکتر ُ و گفت : ادب بشه یا تنبیه بشه مثل اینکه از نظر شما دوستان ادب کردن نوعی تنبیه یا تنبیه نوعی ادب کردنه و انگار اینا دو تا هیچ فرقی با هم ندارن شما رو زمان بچه گی اینجوری ادب می کردن ؟ سید اومد وسط ُ و گفت دُکی جون انون هیچی چن وقت پیش از دور نگاه می کردم دیدم جواب اون پیرمردی رو که یه کمی قدش خمیده اس و یک چشمش هم نابیناست رو چطوری دادی پیرمرد برگشت به شما گفت من یه زن افلیج تُو خونه دارم اگه امکان داره دو تا غذای نذری به من بدید شما با عصبانیت گفتی نمی شه ، مسجد که گِداخونه یا کمیته امداد نیست بهتره زنت رو برداری بری کمیته امداد اونا هر روز میلیارد میلیارد از مردم پول می گیرن اصلا" شما مثل اینکه فراموش کردی ما قبلا" به هر نفر دوتا غذا می دادیم ۰۰۰ ادامه دارد ، حسن عبدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا