⚘️ در بهار آزادی؛ جای شهدا خالی...
📸 بیاد شهدای مدافع حرم
چه لالهها کفن شده،
که این وطن، وطن شده
#شکوه_پیروری
#راهیان_نور
#پرچم_اتحاد
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@khmoghaddam
خانم چادری۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت هشتاد و چهارم
۰۰۰ بهتره به بچه ها بگیم که احمد اسیر شده ، تا بعد از عملیات واقعیت رو بهشون بگیم ، گفتم : باشه هر چی شما صلاح بدونید ، آقا قلعه قوند گفت : پس تو دیگه از ابوتراب سوالی نکن مخصوصا" در حضور بچه ها ، گفتم باشه چَشم به روی چِشم ، گفت : چشمت بی بلا ، ان شاءالله بلا نبینی ، درونم داشتم منفجر می شدم به خاطر حاج آقا قلعه قوند و قولی که داده بودم خودم نگه داشتم ، حاجی که رفت کنار قبضه خمپاره و پی ام پی رو سجاده که چفیه ناصر بود بغضم ترکید و شروع کردم عین پدرای جوون از دست داده گریه کردن یاد امام حسین(ع) افتادم تُو لحظه ایی که بدن علی اکبرش رو عربن عربا شده بغل گرفته بود ُ و دیگه امیدش ناامید شده بود زیر زبون زمزمه کردم (جوانان بنی هاشم بیائید ، علی را بر در خیمه رسانید ، خدا داند که من طاقت ندارم ، علی را بر در خیمه رسانم ) شروع کردم به زمزمه کردن نوحه هایی که احمد می خوند و آروم به سینه زدن ُ و گریه کردن ، یه هو سنگینی یه دستی رو روی شونم احساس کردم برگشتم نگاه کردم دیدم محمد پشت سرم چفیه اش رو پهن کرده و نشسته شروع کرد نوحه دوم احمد رو که واسه حضرت رقیه بود زمزمه کردن : (بابا حسین ؟ بیا که برویم از این خرابه بابا جون ، تو دست منو بگیر ُ و من راَس به خون ، جایی برسیم که هر دو آزاد شویم ، من از غم بی کَسی ُ و تو از غم این قهر و جنون) هر دو آروم تُو تاریکی شب کنار قبضه پی ام پی که احمد خیلی دوستش داشت بهش می گفت رَخش سفید نوحه های احمد رو زمزمه می کردیم ُ و به سینه می زدیم ، محمد به انتهای نوحه احمد که رسید دیدم صدای علی شاهرخی بلند شد(عمه زینب ؟ چی می شد ، بابایی تنهام نمی ذاشت ، چی می شد بابایی تنها نمی شد ، چی می شد مثل قدیما دل ما ، عمه جون اسیر غم ها نمی شد) سه تایی آروم سینه می زدیم ُ و گریه می کردیم برگشتم تا به محمد ُ و علی اشاره کنم که آروم تر یه موقع جمشید متوجه نشه ، دیدم کنار علی جمشید ُ و ابوتراب حاج آقا قلعه قوند چفیه پهن کردن ُ و نشستن ، نتونستم خودم رو کنترل کنم ُ و بلند بلند زدم زیر گریه ، یه هو دیدم صدای مریم خانم همسرم بلند شد ، حسن چه خبره ، چی شده ، چرا اینقدر بلند بلند گریه می کنی ، مگه یاده رفته بچه ها خونه ما مهمونن ُ و تُو اطاق بغلی خوابیدن ، یه هو دیدم درب اطاق باز شد ُ و محمد حسین نوه چهار سالم اومد بیرون ُ و همونطور که چشمش رو می مالید با اون زبون شیرینش گفت : بابا حسن ؟ میشه لطف کنی به من آب بدی آخه خیلی تشنه امه ، عیال چپ چپ من رو نگاه کرد ُ و گفت بفرما بچه رو بیدار کردی حالا باید تا صبح باهاش بازی کنی ، محمد حسینم همنطور که آب رو می خورد گفت نخیرم ، من می خام برم بغل بابا روح اله بخوابم ، عیال بوسیدش ُ و با خودش بُرد به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت سه صبحه ، گفتم بهتره دو رکعت نماز شفع بخونم ُ و بعد تا اذان صبح بخوابم ، اون روز با دو تا نوه ام محمد حسین ُ و محمد حسن تا غروب بازی کردم خیلی خوش گذشت ساعت حوالی پنج بعد از ظهر بود که تلفن همراهم زنگ زده ، دیدم میثم پشت خطه ، گفتم بفرمائید عزیز دلم ، گفت : حسن جان بی بی از من خواهش کرده امروز برم کمکش ، می خاد اطاق محمد رو تمیز کنه ، من یه کمی تُو ناحیه کمر و زانوی چپم درد دارم میشه تو هم بیایی ُ و کمکم کنی ، گفتم حتما" خوشحال هم میشم کِی بیام گفت : همین حالا بیا من جلوی خونه لوطی صالح منتظرم ، سریع لباسم رو پوشیدم ُ و دوتا پا داشتم دو تا هم قرض کردم ُ و دوئیدم ، عیال گفت چی شد کجا با این عجله ، گفتم کار واجب دارم ، لیلا عروس بزرگم از عیال پرسید : مادر ؟ بابا حسن کجا میره ؟ عیال خندید ُ و گفت می ره پیش حَووی بنده ، لیلا خشکش زد ُ و گفت یعنی بابا حسن زن گرفته ، عیال خندید گفت نه ولی بعد چهل سال عشق هاش رو پیدا کرده حالا من دیگه شدم عشق درجه دو پدر شوهر جنابعالی ، لیلا متوجه شوخی عیال نشد ، عیال زد رو شونه لیلا ُ و گفت : بابا جان ؟ بابا حسنت دوستای زمان جنگش رو پیدا کرده ، حالا دیگه بیشتر وقتش رو با اون ها می گذرونه ، لیلا انگار آب رو آتیش ریخته باشن یه نفس راحتی کشید ُ و گفت : آهان ، یه لحظه ترسیدم ، یه نگاه به لیلا عروسم انداختم ُ و گفتم هان چی شد ؟ حتما " به خودت گفتی ای داد ِ بیدا حالا دیگه دوتا مادر شوهر دارم ، وای چه شود ، هممون زدیم زیر خنده ، وقتی به درب خونه لوطی صالح رسیدم دیدم یه خانمی جلوی درب وایساده و ظُل زده به درب خونه و داره با انگشت هاش یه چیزی رو روی درب لمس می کنه ، گفتم بفرمائید خواهر کاری داشتید با بی بی کار دارید می خاید من صداش کنم ، اون خانم تا من رو دید چادرش رو جمع کرد ُ و فورا" دور شد ، تعجب کردم این کِی بود ، بعد به خودم گفتم حتما" فقیر یا نیازمندی بوده و اومده از بی بی کمک بگیره ، ولی یه چادر گرون قیمت رو سرش بود۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
شهداء زنده اند۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت هشتاد و پنجم
۰۰۰ولی یه چادر گرون قیمت رو سرش بود ، زنگ درب رو زدم ، مملی درب رو باز کرد ُ و تا من رو دید تند ُ و با عجله گفت : سلام عمو خوش اومدی ، دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق دایی محمد منتظر شما هستن ، این گفت ُ و پرید رو دوچرخه ُ و سریع دور شد ، داد زدم کجا با این عجله ، گفت : دارم میرم مسجد قراره با بچه ها تُو حیاط پشتی مسجد فوتبال بازی کنیم ، خندیدم گفتم : مراقب باش آروم بِرون ، خطرناکه ، بلند داد زد جَشم ُ و دور شد ، به خودم گفتم این بچه چی گفت ؟ کفت دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق منتظرن ، وای خدا جون ، محمد من الان اینجاست ، دوتا پا داشتم دوتا هم قرض کردم ُ دوئیدم داخل خونه ، پله های بالکن ُ و دوتا یکی رَد کردم رفتم تُو اطاق ُ و با عجله سلام دادم ، لوطی صالح از ویلچرش اومده پائین ُ و نشسنه بود ُ و داشت با دستمال قاب عکس ها رو گَرد گیری می کرد ، بی بی داشت فرش رو جارو می زد ، میثم با اون پای مصنوعی رفته بود روی چهار پایه تا پرده ها رو باز کنه ، با خنده گفتم آخه پیرمرد تُو مگه نگفتی کمرت ُ و پات درد می کنه پس بالای چهارپایه چیکار می کنی ، یاد جبهه ُ و قدیما افتادی که دیوار راست رو بالا می رفتی ؟ یه بوی عطر گُل محمدی تُو اطاق پیچیده بود ، پرسیدم میثم جان این عطری رو که می زنی از کجا خریدی ، اَگه می شه پول بِدم واسه منم هم بگیر ، میثم همونطور که به سختی از روی چهارپایه پائین می اومد گفت : کدوم عطر من عطری نزدم ، اصلا" من بخاطر شیمیایی بودنم نمی تونم از هیچ عطر ُ و ادکلنی استفاده کنم ، گفتم پس عطر لوطی صالحه ، یه هو لوطی خندید ُ و گفت : جوون ؟ قدیما یه وقت هایی من بخاطر بی بی تو خونه به خودم اودکلن می زدم ولی از وقتی که بی بی دیگه ما رو تحویل نمی گیره اونم گذاشتم کنار ، بی بی از خجالت گوشه چادرش رو به دندون گرفت ُ و گفت : وا ؟ حاج آقا این چه حرفیه جلو بچه ها می زنی ، بد آموزی داره ، نمی گی رو تربیت اونا اثر منفی میزاره ، بی بی یه لحظه خودش رو تُو حال ُ و هوای چهل پنجاه سال پبش دیده بود ُ و ما رو بچه های خودش ، وقتی متوجه شد چی گفته با خجالت و عجله گفت بِرم ، بِرم واستون چایی بیارم ُ و از اطاق دوئید بیرون ، لوطی صالح یه نگاه به ما انداخت ُ و خندید ُ و گفت : عاشق این حُجب ُ و حیاشم ، اَگه هنوز زنده ام به عشق اول خدا ، دوم خدا ، سوم امام زمان(عج) و بعدش به عشق این زن ُ و بچه اس ، امید دارم برگشتن محمدم ببینم ُ و بعد بمیرم ، میثم سریع گفت : خدا نکنه ، کو تا مرگ ، لوطی شما باید مملی رو داماد کنی ُ و نوه هاتو بغل کنی ، کجا ؟ حالا حالاها با هم کار داریم ، هنوز بچه منو بغل نکردی ، لوطی گفت ان شاءالله به زودی خدا یه دوقولو خشگل به تو ُ و عیالت می ده ، خواب دیدم سال بعد این موقع دوتا کاکل زری ، یکیش پسر ، یکیش دختر تُو بغل تُو ُ و عیالته ، من می دونستم میثم به خاطر شدت شکنجه ها تُو اسارت و شیمیایی شدن قبل از اون بچه دار نمی شه ، بلند گفتم ان شا ء الله ، میثم یه آهی کشید ُ و نشست روی زمین کنار لوطی صالح ، پرسیدم پس این بوی عطر گل محمدی از کجاست ، میثم گفت بوی محمد من رو میده ، یه دفعه یاد حرف مملی افتادم ، دایی محمد ُ و بابا بزرگ ُ و بی بی ُ و عمو میثم تُو اطاق دایی منتظر شما هستند ، گفتم یه چیزی بگم به من نمی خندید ، میثم گفت : نه چرا باید بخندیم ، لوطی صالح با مهربونی گفت بگو بابا جان ، بگو هر چه دل تنگت می خواهد بگو ، من دوست دارم شما جوونا حرف بزنید و من گوش کنم ، خندم گرفته بود لوطی به من ُ و میثم که دیگه داشتیم به شصت سالگی نزدیک می شدیم می گفت جوون ، گفتم می خام بگم : محمد الان اینجا پیش ماست ، میثم خندید ُ و گفت خوب معلومه که پیش ماست ، چون شهدا همیشه تُو قلب ما جا دارن ، چشم های لوطی قرمز شد ُ و زد زیر گریه ُ و گفت شاید باورتون نشه ولی بیشتر وقت ها تُو تنهایی محمدم با من حرف می زنه و تنهایی من رو پر می کنه ، گفتم : درسته ولی می خام بگم روح محمد الان تًو اطاقه و داره ما رو نگاه می کنه ، میثم گفت حسن جان خوب شهدا زنده اند و همیشه حضور دارن ، نمی دونستم چطور حرفم رو بزنم که اونا متوجه بشن گفتم ، محمد جان یه کاری بکن که میثم ُ و مدرت متوجه حضور تو داخل اطاق بشن ، یه نگاه به اطراف انداختم ُ و گفتم : میشه لوستر اطاق رو تکون بدی ، هممون سرهمون رو بالا گرفتیم و به سقف اطاق نگاه کردیم ، چند لحظه گذشت و لوستر شروع کرد به تکون خوردن ، شیشه های آویزون لوستر به هم می خورد و یه موسیقی زیبایی رو ایجاد کرده بود ، میثم همونطور که اشک چشمش رو پاک می کرد گفت : درب اطاق بازه ، بادی که می یاد داخل باعث می شه لوستر بلرزه ، گفتم میثم جان فکر کردی من شوخی می کنم ، لوطی صالح با دقت داشت به تکون خوردن ۰۰۰
ادامه دارد ، حسن عبدی
⚘️ در بهار آزادی؛ جای شهدا خالی...
📸 بیاد شهدای مدافع حرم
چه لالهها کفن شده،
که این وطن، وطن شده
#شکوه_پیروری
#راهیان_نور
#پرچم_اتحاد
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
@khmoghaddam
🔴برژینسکی مشاورامنیت ملی سابق ایالات متحده امریکا :
♦️ امروز بایدرهبران ابرقدرت های جهانی ازمسئولین ایرانی برای حفظ امنیت خود وقت قبلی بگیرند.
♦️همانطورکه بارها اعلام کرده ام کشوری که تحت شدید ترین فشارها وتحریمها بوده است اکنون با این همه مشکلات رتبه 17 اقتصاد جهانیست.
♦️ دانش هسته ای رانهادینه کرده، درسلولهای بنیادی جزو پیش قراولان جهان است، پنجمین ارتش وقوای مسلح نظامی جهان را داراست.
♦️خاورمیانه کاملآ تحت نفوذ وسیطره آنهاست، ومن اعتماد راسخ دارم این کشوربااین ظرفیت ها وتوان بومی درآینده ای نه چندان دور احیاگر تمدن بزرگ اسلامی-ایرانی مورد نظر آیت الله خمینی می شود.
#ایران_قوی
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا🇮🇷
🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا
🌍 splus.ir/ebratha.org سروش
♥️یا اباصالح المهدی
بیچاره منم که یک عمر، عادت کردم به جدایی
با اینکه غافلم از تو، امیدوارم که بیایی
العجل قرار دل بیقرارم
من که غیر از شما کسی رو ندارم
نفس ها به شماره افتاد، داره منتظرت میمیره
آقا یعنی میشه برگردی، دنیا بی شما دلگیره
یا ایها الحبیب الغوث و الأمان
یا ایها العزیز یا صاحب الزمان
من حکم گل که ندارم، ای کاش خار تو نباشم
یار خوبی که نبودم، ای کاش عار تو نباشم
من وفا نکردم، تو به من وفا کن
تو نماز شبت برا من دعا کن
چقدر بده بین مردم، به تو عرض اردات کردم
ولی با عملم می دونم، تو رو خیلی اذیت کردم
دست مرا بگیر، بابای مهربان
یا ایها العزیز یا صاحب الزمان
دلتنگ روی تو هستم، یار نازنینم آقا
خیلی سخته که تو باشی، من روتو نبینم آقا
دوری از کوی تو عزیز علیّ
نبینم روی تو عزیز علیّ
به هوای تو پر می گیرم، به نگاه تو مجذوب میشم
میدونم بدم اما آقا، تو دعا کنی من خوب میشم
پرده به چشم ماست، روی شما عیان
یا ایها العزیز یا صاحب الزمان
الا امیر سحر، ای مسافر صحرا
امید وصل تو را، بین هر دعا دارم
مرا میان قنوت سحر، ز یاد مبر
که احتیاج شدیدی بر این دعا دارم
آقا جانم
بیا و نامه اعمال من مرور نکن
که بر جبین عرق شرم از شما دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حدیث_مهدوی
بعد از ظهور زمین مملو نور پروردگار میشود و تمام دنیا محل عبادت خدا میشود حتی بتکده ها
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶بی عنایات خدا هیچیم هیچ🔶
🌷 کار برای خدا، باخت ندارد🌷
♥️به خاطر گل روی مهدی
کسی که سلامتی امام زمانش برایش مهم است، مسلما آزردن آن حضرت برایش سخت است; در نتیجه دعا برای سلامتی آن حضرت، انسان را به انجام کارهایی وا میدارد که موجب خشنودی آن حضرت و در نتیجه سبب رشد انسان میشود.
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً حَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا
خدایا، در این لحظه و در تمام لحظات ، سرپرست و نگاه دار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان ولیت حضرت حجّة بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد باش ، تا او را به صورتى که خوشایند اوست [ و همه از او فرمانبرى مى نمایند ] ساکن زمین گردانیده ، و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى .