eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
323 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
13.3هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جالب وخواندنی👌 همه مردم باید بمیرند تا جهان برای قوم برگزیده باقی بماند... آن قوم برگزیده کدام قوم است؟ این درحالی است که باید تحت شرایطی که خودمان تعین میکنیم صورت بگیرد.یک اخرالزمان مهندسی شده که جهان را ازجمعیت زیاد پاک کند.ولی منابع وزیرساختها اسیبی نرسد. وباید عده ای اندک وبرگزیده از این طوفان باقی بمانند.آنهایی که نه بوسیله یک کشتی بلکه مانندداستان کتاب مقدس درزیر زمین درامنیت بمانند. ودرآخر مابرروی زمین ظهورخواهیم کرد. زمینی پاک سازی شده که میتوانیم مطابق صفات خودمان تنظیم وبرای عده ای اندک وبرگزیده ازاین طوفان که جان سالم به دربرده اند حکومت کنیم. وسیله ای که میتوانیم باآن به سعادت برسیم چیزی نیست جز ویروس T ....... این تنها ترجمه شده بخشی از فیلم رزیدنت 2016 است که ساخت هالیوود میباشد... آنها بدانند تیرشان به سنگ خورده است .....وزمین تنها وارث حقیقی اش مردان صالح ونیکوکار است... ان الارض یرثها عبادی الصالحون.. ✍عبدالله جعفری @shahidmostafamousavi
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍️خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده گروه جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEknigTdj98XWAOfyg کانال ایتا https://eitaa.com/shahidmostafamousavi شروش کانال sapp.ir/900404shahidmostafamousavi گروه سروش https://sapp.ir/joingroup/HOKBJShtu8yPz4QRleG0U9mk کانال تلگرام https://t.me/shahidmostafamousavi گروه https://t.me/joinchat/DDcazkSGmuJbBNaSDr2DMw
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی (زندگینامه شهید سید علی حسینی)✍نویسنده : سید طاها ایمانی :🌷مرد های عوضی🌷 🌹همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه … آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ … نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه … 🍃دو سال بعد هم عروسش کرد … اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد … می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم … مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم … 🌹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت … یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی … شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند … دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد … 🌹 اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره … مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد … این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن … هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " بر اساس داستان واقعی ؛ ✍ ترک تحصیل 🍃بالاخره اون روز از راه رسید … موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود … با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه 🌹… تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم … وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم … بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود … به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … 🍃ولی من هنوز دبیرستان … خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد … – همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی … از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت … اشک توی چشم هام حلقه زده بود … 🌹 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم … از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه … مادرم دنبالم دوید توی خیابون … – هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه … برای هر دومون شر میشه مادر … 🍃 بیا بریم خونه … اما من گوشم بدهکار نبود .. من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم … به هیچ قیمتی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📌 دلنوشته مهدوی 🔸 سخت است میدانی؛ سخت است اینکه نمی توانم پیدایت کنم نمیدانم چند ساعت تا به تو راه مانده اما چیزی تَه چشمانم سو سو میزند اینکه صدایت میکنیم و تو حتما میگویی جانم شهر انقدر شلوغ است و گوشهای من انقدر پُر، که صدایت را نشنوم شاید اما باز صدایت میکنم در خیابان، گوگل، دورهمی ها، کافی شاپ های شهر، خلاصه هر جایی را که فکرش را بکنی. صدایم را میشنوی میدانم، صدایمان را 🔹 می دانی! برای ما هم قشنگ است شاید بشود روزی پُزَش را داد روزی سَرِمان را بلند کنیم و به همه ی جهان بگوییم ما اماممان را برگرداندیم... آن هزار نفر بگویند: ➖ آیا امامتان را ندیده بودید؟ ➕ بگوییم نه! ➖ بگویند صدای دعوتش را نشنیده بودید؟ ➕ بگوییم نه! ➖ بگویند ندیده عاشقَش بودید؟ ➕ بگوییم آری! ➖ بگویند دَمِ شما گرم دهه آخری ها 🔺 بعد ما کِیف کنیم، به دور تو بگردیم و باز کِیف کنیم بعد تو بخندی و راضی شوی از ما... سربازت شویم، برویم به مدینه شروع کنیم تا تمام تاریخ را کنار تو از نو بسازیم 🔆 می آییم دنبالت توی همین خیابان ها و امید داریم به عددی که امیدوار کننده ست، به ۳۱۳ که سخت است اما شدنیست... ⛅️الّلهُــمَّـ؏جــِّل‌لِوَلیِّــڪَ الفــَرَج⛅️ 🌤التـــــــــماس د؏ای فـــرج 🌤 https://t.me/shahidaghseyedmostafamousavi
📚 حکایتی از ملانصرالدین! میگویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد! این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اولین تصویر از شهید شب گذشته در مرز پاوه 🔵 شهید مدافع وطن شب گذشته در درگیری با اشرار مسلح در مرز پاوه کرمانشاه به شهادت رسید 🔵وی از مرزبانان اهل تسنن و ساکن دهگلان کردستان بود
انتقاد تند حسین دهباشی به قرنطینه خانگی معصومه ابتکار و بستگانش: "آخه کثافط مگه تو کی هستی؟"