eitaa logo
کانال جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
335 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
13.6هزار ویدیو
193 فایل
کانالهای @shahidmostafamousavi کانال استیگر.عکس.شهدا @shahidaghseyedmostafamousavi گروه https://eitaa.com/joinchat/2436431883C549b63c545 شهدا را باید خیلی جدّی گرفت. ما برای شهدا همان ارزشهایی را باید قائل باشیم که خدای متعال برای اینها قائل است.
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و یک: ✍اتاق عمل . . ❤️دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود… اگر دقت می کردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن… تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد… . .🦋جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود… همه چیز، حتی علاقه رنگی من… این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود… . از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و… ❤️گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد… . هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد… فقط یه چیز از ذهنم می گذشت… – چرا بابا؟ … چرا؟ 🦋توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم… و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم… بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید… اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان… . ❤️همه چیز فوق العاده به نظر می رسید… تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم… رختکن جدا بود، اما … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و دوم:✍ شعله های جنگ ❤️آستین لباس کوتاه بود… یقه هفت… ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی… . چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم… حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود… . 🦋برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن… حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم… .– اونها که مسلمان نیستن… تو یه پزشکی… این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته… اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد… ❤️خواست خدا این بوده که بیای اینجا… اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد… خدا که می دونست تو یه پزشکی… ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده… . 🦋شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود… حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم… سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم… – بابا! من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید… دختر مسلمان محجبه ات رو… ❤️آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید… چشم هام رو بستم… – خدایا! توکل به خودت… یا زهرا، دستم رو بگیر… . از جا بلند شدم و رفتم بیرون… از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم… پرستار از داخل گوشی رو برداشت… از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم: 🦋-شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست… از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود… اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم… حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن… مهم نبود به چه قیمتی… چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و سوم: ✍حمله چند جانبه ❤️ماجرا بدجور بالا گرفته بود… همه چیز به بدترین شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه… دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم… اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن، و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت… نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن… . 🦋دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم… . هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت… چند هفته توی این شرایط گیر افتادم… شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت… ❤️وقتی برمی گشتم خونه تازه جنگ دیگه ای شروع می شد… مثل مرده ها روی تخت می افتادم… حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم… تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه شیطان… کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد… در دو جبهه می جنگیدم… درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد… 🦋نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک بود… یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت… دنیا هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا و پایین می رفت… می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم… ❤️حدود ساعت نه، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم… پشت در ایستادم… چند لحظه چشم هام رو بستم… بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا به فضل و امید تو … . در رو باز کردم و رفتم تو… گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود… 🦋جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط… رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و چهارم:✍ پله اول . ❤️پشت سر هم حرف می زدن، یکی تندتر … یکی نرم تر… یکی فشار وارد می کرد… یکی چراغ سبز نشون می داد… همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود… وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار، و هر لحظه شدیدتر از قبل… 🦋پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف… یا باید از اینجا بری… یا باید شرایط رو بپذیری… من ساکت بودم ، اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم… به پشتی صندلی تکیه دادم… . – زینب! این کربلای توئه… چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟ ❤️چشم هام رو بستم، بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا… – خدایا… به این بنده کوچیکت کمک کن… نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه… نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه… خدایا! راضیم به رضای تو… با دیدن من توی اون حالت، با اون چشم های بسته و غرق فکر، همه شون ساکت شدن… سکوت کل سالن رو پر کرد… 🦋خدایا، به امید تو… بسم الله الرحمن الرحیم… و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم… – این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید… حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم… امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید… ❤️فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم… . چشم هام رو باز کردم… – همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه… . سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و پنجم: ✍من یک دختر مسلمانم . . ❤️سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود… چند لحظه مکث کردم… – یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم… شما از روز اول دیدید، من یه دختر مسلمان و محجبه ام… 🦋و شما چنین آدمی رو دعوت کردید…. حالا هم این مشکل شماست، نه من… و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره، من نیستم… . و از جا بلند شدم… همه خشک شون زده بود… یه عده مبهوت، یه عده عصبانی… فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود… به ساعتم نگاه کردم … ❤️– این جلسه خیلی طولانی شده… حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره… هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید… با کمال میل برمی گردم ایران… نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد… – دکتر حسینی! واقعا علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم، با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ 🦋– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید… . جمله اش تا تموم شد، جوابش رو دادم… می ترسیدم با کوچک ترین مکثی دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه… ❤️این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم… پاهام حس نداشت… از شدت فشار تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و ششم: ✍دزدهای انگلیسی . ❤️وضو گرفتم و ایستادم به نماز… با یه وجود خسته و شکسته… اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا… خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور… 🦋توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد… . – دکتر حسینی … لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی… در زدم و وارد شدم… با دیدن من، لبخند معناداری زد… از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی… – شما با وجود سن تون واقعا شخصیت خاصی دارید… – مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید… ❤️خنده اش گرفت… – دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه… اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه… و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید… . ناخودآگاه خنده ام گرفت… 🦋– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید… اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید… و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم… . چند لحظه مکث کردم… . – لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید… ❤️برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزد های زرنگی نیستن… .و از جا بلند شدم……….. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت:✍ خانواده . ❤️برای چند لحظه واقعا بریدم… -خدایا، بهم رحم کن… حالا جوابش رو چی بدم؟ توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد… از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده… . 🦋– دکتر حسینی … مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت… پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی… چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه… – دکتر دایسون! ❤️من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم… علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه… اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره ،بین ما تعریفی نداره… 🦋اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن، حتی بچه دار بشن… و این رفتارها هم طبیعی باشه… ولی بین مردم من، نه… ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم… ❤️با کمال احترامی که برای شما قائلم … پاسخ من منفیه این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم یه بلای جدید سرم نیاد… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و یکم: خیانت . . ❤️روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود… سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه… مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه… توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد… اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم… حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود… 🦋سه، چهار ماه به همین منوال گذشت… توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم… – پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟ ❤️همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن… با دیدن رفتار ناگهانی دایسون شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد… هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم… .-دکتر دایسون… واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ 🦋یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن… و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟ ❤️خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم… خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود… منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم… در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون، در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه… که یهو از پشت سر، صدام کرد… 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و چهارم: ✍جراحی با طعم عشق . ♥️برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید… شده بودم دستیار دایسون… انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم… باورم نمی شد… کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد… دلم می خواست رسما گریه کنم… 🦋برای اولین عمل آماده شده بودیم، داشت دست هاش رو می شست… همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد… – من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن … ♥️داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم… زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود… چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم: – اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید… حتی اگر دستیار باشه… 🦋خندید … سرش رو آورد جلو… – مشکلی نیست، انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه… اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی… برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم… ♥️با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود حاضر بشم… البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود… چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم… 🦋توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم … به نوبت جراحی های ما می گفتن… جراحی عاشقانه!!!! ... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و پنجم:✍ برو دایسون . . ❤️یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد: . – واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی… اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه… . 🦋همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم… واقعا نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم… ❤️برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل های جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که… 🦋چند لحظه بهش نگاه کردم، با دیدن نگاه خسته من ساکت شد… از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون… خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم… ❤️سرمای سختی خورده بودم… با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن… تب بالا، سر درد و سرگیجه… حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد… چشم هام می سوخت و به سختی باز شد… 🦋پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه… اما دایسون بود… تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن… .❤️– چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست… گریه ام گرفت… حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم … با اون حال، حالا باید … حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم… 🦋– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست… . و تلفن رو قطع کردم… به زحمت صدام در می اومد… صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود… & 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و ششم: ✍با پدرم حرف بزن ♥️پشت سر هم زنگ می زد… توان جواب دادن نداشتم… اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد… . 🦋– چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت… – در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم… تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه… – دارو خوردم… اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… ♥️یهو گریه ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم… حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود… تب، تنهایی، غربت… دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم… – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ 🦋اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک می ریختم و سرش داد می زدم… – واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ ♥️پریدم توی حرفش… – باشه، واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن، این رسم ماست… رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم… . چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود… – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ 🦋آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم… دیگه توان حرف زدن نداشتم… – باشه، شماره پدرت رو بده… پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم… ♥️– پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری… به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم: از اینجا برو… برو… و دیگه نفهمیدم چی شد… از حال رفتم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و هفتم: ✍۴۶ تماس بی پاسخ ❤️نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم… سرگیجه ام قطع شده بود… تبم هم خیلی پایین اومده بود… اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم… از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم… دیدم تلفنم روی زمین افتاده… باورم نمی شد… چهل و شش تماس بی پاسخ از دکتر دایسون… 🦋با همون بی حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم… تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد… پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین… از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم… انگار نصف جونم پریده بود… . ❤️در رو باز کردم… باورم نمی شد… یان دایسون پشت در بود… در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد… با حالت خاصی بهم نگاه کرد… اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام… .– با پدرت حرف زدم… گفت از صبح چیزی نخوردی… مطمئن شو تا آخرش رو می خوره… 🦋این رو گفت و بی معطلی رفت… خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل… توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود… با یه کاغذ که روش نوشته بود… – از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم… دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری… . نشستم روی مبل … ناخودآگاه خنده ام گرفت… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت و هشتم: ✍احساست را نشان بده ♥️برگشتم بیمارستان… باهام سرسنگین بود… غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار حرف دیگه ای نمی زد… هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید اولین چیزی که می پرسید این بود: – با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟ 🦋تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم… چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست… – واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه… ♥️– از شخصی مثل شما هم بعیده، در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه… – من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم … – پس چطور انتظار دارید … من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم… 🦋آسانسور ایستاد … این رو گفتم و رفتم بیرون… تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود… چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه… سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد… تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد… ♥️گوشیم زنگ زد، دکتر دایسون بود. – دکتر حسینی … همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم، بیاید توی حیاط بیمارستان… . رفتم توی حیاط، خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد… بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای گفت: 🦋– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم… ♥️حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی شصت ونهم:✍ زنده شون کن . ❤️پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید… ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم … – احساس قابل دیدن نیست… درک کردنی و حس کردنیه… حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید… احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه، غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟ 🦋– اینها بهانه است دکتر حسینی … بهانه ای که باهاش، فقط از خرافات تون دفاع می کنید! کمی صدام رو بلند کردم… – نه دکتر دایسون…اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد… نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح می گذره… ❤️شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن زنده نمی کنید؟ اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون … زنده شون کنید… . .سکوت مطلقی بین ما حاکم شد… نگاهش جور خاصی بود… حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره… آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم … 🦋– شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم… محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید… از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم… اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم… شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟ ❤️با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد… – زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا،بیشتر نیست … همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود… . چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم… حالا دیگه،من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ 🦋اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه… .... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد:✍ خدا را ببین . . ❤️چند لحظه مکث کرد … – چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه … . 🦋با قاطعیت بهش نگاه کردم … – این من نبودم که تحقیرتون کردم… شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست… عصبانیت توی صورتش موج می زد… می تونستم به وضوح آثار خشم رو توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد، اما باید حرفم رو تموم می کردم… ❤️– شما الان یه حس جدید دارید… حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه… بهش پشت می کنن… بهش توجه نمی کنن، رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن… تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن… 🦋اما نخواستن ببینن و باور کنن… شما وجود خدا رو انکار می کنید… اما خدا هرگز شما رو رها نکرده… سرتون داد نزده ،با شما تندی نکرده… من منکر لطف و توجه شما نیستم… شما گفتید من رو دوست دارید… اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید … خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده… چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ❤️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد… اما این، تازه آغاز ماجرا بود… . اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد… چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم … . تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد… 🦋می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم… فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و یکم: ✍غریب آشنا ❤️بعد از چند سال به ایران برگشتم… سجاد ازدواج کرده بود و یه محمد حسین ۷ ماهه داشت… حنانه دختر مریم، قد کشیده بود، کلاس دوم ابتدایی، اما وقار و شخصیتش عین مریم بود… از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… 🦋توی فرودگاه، همه شون اومده بودن… همین که چشمم بهشون افتاد اشک، تمام تصویر رو محو کرد… خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم، شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت… . با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن… هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت… ❤️حنانه که از ۴ سالگی، من رو ندیده بود باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید… محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم… خونه بوی غربت می داد… حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم… 🦋اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن… اما من، فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل، ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد… از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم… غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود… . ❤️فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم… چشمم همه جا دنبالش می چرخید… . شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش… برای نماز صبح که بلند شدم، پای سجاده داشت قرآن می خوند… 🦋رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاهاش… یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم… با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت… .– مامان، شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود… و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد…
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و دوم: ✍شبیه پدر . 🌷دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم… غم غربت و تنهایی، فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم… .🌷– خیلی سخت بود؟ – چی؟ – زندگی توی غربت… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد… قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم… حتی با چشم های بسته نگاه مادرم رو حس می کردم… 🌷– خیلی شبیه علی شدی… اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت… بقیه شریک شادی هاش بودن… حتی وقتی ناراحت بود می خندید که مبادا بقیه ناراحت بشن… . اون موقع ها جوون بودم… اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم… 🌷ناخودآگاه با اون چشم های خیس، خنده ام گرفت… دختر کوچولو!! چشم هام رو که باز کردم، دایسون اومد جلوی نظرم… با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم… اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من اینطوری نیستم… 🌷اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم، نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم… من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم، خیلی… سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم… اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت… دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم… علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم… 🌷” و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم ” ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و سوم: ✍بخشنده باش . 🌷زمان به سرعت برق و باد سپری شد… لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم… نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم… نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم… هواپیما که بلند شد مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم… 🌷حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد… ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود… حالتش با من عادی شده بود، حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم… هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید… اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد… نه فقط با من، با همه عوض می شد… .🌷مثل همیشه دقیق، اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود… ادب، احترام، ظرافت کلام و برخوردش، هر روز با روز قبل فرق داشت… . یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد… 🌷دیگه به شخصی زل نمی زد… در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد… . رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن… بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود، که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود… 🌷در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم… شیفتم تموم شد… لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد… . – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم… 🌷وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید… نشست… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد… – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم… اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم… 🌷این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم، اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید… مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید… ... @shahidmostafamousavi 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و چهارم: ✍متاسفم . . 🌷حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم… دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود… فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود … لحظات سختی بود… واقعا نمی دونستم باید چی بگم… برعکس قبل این بار، موضوع ازدواج بود… نفسم از ته چاه در می اومد… به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم… . 🌷– دکتر دایسون … من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم… در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم… . نفسم بند اومد … – اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم … متاسفم! 🌷چهره اش گرفته شد… سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد… . – اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه… من تقریبا ۷ ماهی هست که مسلمان شدم… 🌷این رو هم باید اضافه کنم، تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره… شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید… چه من رو انتخاب کنید، چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه… من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم حتی اگر خلاف احساس من، باشه… هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم … . 🌷با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد… تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم… مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… 🌷هرگز فکرش رو هم نمی کردم… یان دایسون … یک روز مسلمان بشه… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و پنجم : ✍عشق یا هوس . . 🌷مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم… حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم… اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود… و من در تصمیمم مصمم… و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم… اما حالا… به زحمت ذهنم رو جمع کردم… . 🌷– بعد از حرف هایی که اون روز زدیم، فکر می کردم… . دیگه صدام در نیومد … . – نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم… حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد… 🌷تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت… گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم… اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود… همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم… اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم… . 🌷دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد… . – من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد… من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم… و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم… 🌷هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود… و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم… اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست… عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم… 🌷و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم… در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید… من هرگز نباید به پدرتون اهانت میکردم… 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و ششم: ✍پاسخ یک نذر ❤️اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد… و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد… 🌺– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه، اما حقیقتا خوشحالم… بعد از چهار سال و نیم تلاش بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید… از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم… ❤️ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم… از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود… و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن… 🌺برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق، همون طوری ولو شدم روی تخت… – کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم… ❤️بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی… . بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم… . چهل روز نذر کردم… اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم… گفتم هر چه بادا باد، امرم رو به خدا می سپارم… 🌺اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت… تا جایی که ترسیدم… . – خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ❤️روز چهلم از راه رسید… تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن… قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم… 🌺– خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام… من، مطیع امر توام… و دکمه روی تلفن رو فشار دادم… ” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم… ❤️بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم… تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست، ولی ما آن را نوری قرار دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم… 🌺و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی ” سوره شوری … آیه ۵۲ .و این، پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود… ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی هفتاد و هفتم:✍مبارکه ان شاالله ❤️تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه 🌺اما در اوج شادی یهو دلم گرفت گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ❤️وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم، بله… هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد هر دومون گریه کردیم، از داغ سکوت پدر! 🌺از اون به بعد هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها، روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ❤️– بابا کی برمی گردی؟ تو عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره تو که نیستی تا دستم رو بگیری تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زبونت بشنوم حداقل قبل عروسیم برگرد حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک… 🌺هیچی نمی خوام فقط برگرد گوشی توی دستم ساعت ها، فقط گریه می کردم بالاخره زنگ زدم بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت… ❤️اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه… بالاخره سکوت رو شکست… – زمانی که علی شهید شد و تو تب سنگینی کردی من سپردمت به علی، همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی… 🌺بغض دوباره راه گلوش رو بست… – حدود ۱۰ شب پیش، علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد… گفت به زینبم بگو من، تو رو میبرم و دستتون رو توی دست هم میزارم… توکل بر خدا… مبارکه… . ❤️گریه امان هر دومون رو برید… – زینبم! نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست… جواب همونه که پدرت گفت… مبارکه ان شاء الله… . دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد… 🌺تمام پهنای صورتم اشک بود… . همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم… فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن… توی اولین فرصت، اومدیم ایران… پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن… ❤️مراسم ساده ای که ماه عسلش، سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود… . هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه… توی فکه تازه فهمیدم چقدر زیبا، داشت ندیده، رنگ پدرم رو به خودش می گرفت… 🌺پایان🌺