eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
526 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده
#نماهنگ 💔(: منو حلالم کن ... #شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
بگ گراند (:💔 اول این عکس داداش مصطفی رو ذخیره کن تو گالری ... برو تو تنظیمات ایتا ... قسمت پس زمینه گفتگو ... این عکس رو انتخاب کن و گوشیتو شهدایی کن (:❤️ 😉 💚 ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
📃💔 سخنان مقام معظم رهبری را گوش دهید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد. ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
.• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۳ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... فرم ها را که گرفت، گفت: آقا، یه شماره حساب هم محبت کن بده. گفتم: شماره حساب برای چی؟ گفت: تو چه قدر پرتی😒! مگه حقوق نمی خوای؟ گفتم: مگه قراره حقوق بدن🤭؟ تا آن موقع نمی دانستم حقوق هم می‌دهند. فکر می‌کردم که این ثبت‌ نام هم مثل ثبت نام ‌های بسیج است. گفت: خیلی پرتی! شماره حسابت رو بنویس. در فرم جایی برای کد ملی و شماره شناسنامه تعبیه نشده بود، من فقط نام، نام خانوادگی، نام پدر سال تولد و محل تولد را نوشته بودم. با خودم گفتم: الان اگر شماره حسابم را بنویسم، اینها بزنند توی سیستم، کد ملی و همه مشخصاتم در میاد.🤭 از طرفی من که اصلا به نیت حقوق نیامدم. به همین دلیل و برای اینکه در مراحل بعدی لو نروم، یک شماره کارت پس و پیش و الکی نوشتم و دادم🤫😅. افضلی بعد از گرفتن مدارک، گفت: پس فردا اعزامه... باورم نمی شد که اینقدر راحت کارم راه بیفتد. از او خداحافظی کردم و خوشحال و شنگول برگشتم.😂❤️ کمی کار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه🏠. به خانمم گفتم: بهم خبر دادن که کارت جور شده و دوباره باید برم عراق. از قضا کارم هم جور شده بود. سری قبل که رفته بودم ستاد بازسازی عتبات، در یکی از هتل ها 🏢 با یک مهندس اصفهانی آشنا شدم😊. کار در ستاد بازسازی عتبات جوری است که همه چیزش فی سبیل اللّه است، یعنی حتی کرایه رفت و برگشت را هم باید از جیب بدهی. با مهندسی که آشنا شدم، به من گفت: اگه خواستی بیا اینجا، من پروژه بر می دارم، کار بر می دارم، بیا برای من کار کن، بهت حقوق هم میدم💵✔️. پیشنهاد خوبی بود. هم ادای دین به حساب می ‌آمد، هم زیارت بود، هم درآمد داشت. به هر ترتیب هم عراق جور شده بود، هم سوریه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوریه بروم. تنها کسی را که در جریان قرار دادم برادر کوچکم محمد بود. به او گفتم : من کارم درست شده، می خوام برم سوریه😍، ولی هیچ کس خبر نداره، غیر از تو. به تو گفتم که اگر یه وقت اتفاقی برام افتاد، در جریان باشی🌸. گفت: باشه.👍 محل تجمع و اعزام، کنار مسجد پارک «کوه سنگی» مشهد بود. روز موعود به آنجا رفتم. زمستان ❄️ سال ۱۳۹۳ بود و هوا به شدت سرد😬، کم کم همه آمدند. دو سه ساعتی 🕒 آنجا بودیم تا این که سر و کله مسولین مربوطه که سه نفر از نیروهای سپاه قدس بودند، پیدا شد😱.کار آن ها سازماندهی نیروها برای فرستادن به تهران بود . حدود دویست نفر جمع شده بودند. همه را به خط کردند. همان اول کار، یکی از آنها آمد جلو و گفت:« آقایون! هرکس ایرانیه، خودش بیاد بیرون ما رو به دردسر نندازه.» هیچکس از صفوف جدا نشد و بیرون نیامد🤫. او دوباره گفت:« هرکس ایرانیه، اگر ما اون رو پیدا کنیم، براش بد میشه، خودتون بیایین بیرون.🤭» باز کسی بیرون نیامد. من خیلی دلهره داشتم😓. او گفت:«خیلی خب!بنشینید.» همه نشستیم با انگشت👆 شروع کرد اشاره کردن به بعضی از نفرات و گفت:« شما....شما...شما....شما.... شما.....شما....شما.......بیایین بیرون😲.» حدود بیست نفر را کشید بیرون. من سومین نفری بودم که مورد اشاره قرار گرفتم😨. چون ثبت نام کرده بودم کمی خیالم از بابت رفتن راحت بود😶 . وقتی مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم:« حتما می خواهند برای سازماندهی نیرو ها فرمانده گروهانی، چیزی انتخاب کنند، نظرش ما را گرفته.😏» خیلی امیدوار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است. او گفت:« کسایی رو که گفتم، این طرف بشینن😌.» ما بیست نفر رفتیم کمی آن طرف تر نشستیم . بعد از این از جمع جدا شدم ، گفت:« آقایونی که جدا کردیم، زحمت بکشن برن خونه هاشون.🙁» همه محاسباتم ریخت بهم.🤨 باورم نمیشد😣. با تعجب تمام گفتم: «بله؟🤷‍♂!» او گفت:«آقا!شما ایرانی هستید! نه مارو اذیت کنید، نه خودتون رو، بفرمایید منزل🙎‍♂ .» هر چه التماس کردیم🙏، فایده ای نداشت و قبول نکردند .🙅‍♂ از آن بیست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من می گفت :«تو ایرانی هستی، خودتم میدونی، ما هم می دونیم، پس برو دنبال کارت🤛.» رفتم به آن دو نفر دیگر رو انداختم، آنها هم همین جواب را دادند و قبول نکردند. در همین گیر و دار، یاد گذرنامه افغانستانی که داشتم افتادم✌️. قضیه بر می گشت به ۱۳سال پیش😉. من به اقتضای شغلم که تاسیسات بود سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. یکی از رفقایی که با او به حج رفته بودم، بهم گفت:«فلانی! اگر گذرنامه غیر ایرانی داشته باشی، سفارت عربستان راحت برای حج تمتع ویزا می ده😄!»
برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام، حداقل باید ۱۰ سال در نوبت قرار می گرفتی تا اسمت در بیایید😢. خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسیدم :«چه جوریه؟! چی کار باید بکنم؟!» گفت:«اگه میتونی یه گذرنامه افغانستانی ای، عراقی ای، چیزی جور کن، من ویزاش رو برات می گیرم.» با یک کارگر افغانستانی به نام «سید محمد» حدود ۸ سال کار می کردم و او را خوب می شناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان🏢 چهار طبقه دستم بود. فردا صبح سر ساختمان🏢 به سید محمد گفتم:« سید محمد! یه گذرنامه افغانستانی می خوام میتونی برام جور کنی؟». گفت:« ها! می تونم، پول بده برات جور کنم😉.» پرسیدم:«چقدر؟» گفت:« صد هزار تومن💵 بده با یه عکس برات ردیف می کنم👌 .» سال ۱۳۸۰ صد هزار تومان خیلی بود. با اینکه سید محمد را خوب می شناختم، اما باز ته دلم گفتم:«این کارگره! ممکنه صد تومنُ بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه😣.»با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله ، صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم دادم به سید محمد. اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد، نمی شود زیاد روی حرفش حساب باز کرد 😕. دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان🏢، آن هم گذرنامه اصل مو لای درزش نمی رفت😌. بعد از گرفتن گذرنامه، با خودم فکر کردم و گفتم :« تو که تا حالا حج واجب نرفتی، حالا هم که میخوای بری، رفتی رشوه دادی، با یک گذرنامه مسئله دار و غیر ایرانی بری! این چه حجیه🙍‍♂؟ به چه دردی میخوره🤦‍♂؟» همان جان قیدش را زدم و از رفتن به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داخل گاو صندوق مغازه. از انجا که می ترسیدم فراد این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلاً این ادم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد، گذرنامه را لای چیزی پیچاندم و آن را با چسب به گاو صندوق چسباندم🙃. وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم، یاد این گذرنامه بودم ،اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود ،به همین خاطر آن را رو نکردم. ان روز در کوهسنگی ،وقتی التماس ها و جزع و فزع ام جواب نداد ، گفتم:«تیر آخرم را هم می زنم😝، هر چه بادا باد.» اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی می شدند .با عجله آمدم سر پارک ،یک ماشین در بست گرفتم ،رفتم مغازه. گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجدداً برگشتم کوهسنگی🤓 .از دور دیدم هنوز اتوبوس ها 🚌حرکت نکرده اند .ماشین🚙 جلوی پارک توقف کرد. تا محل اوتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشد ،بدو بدو آمدم. وقتی رسیدم پیش اتوبوس ها نفسم بالا نمی امد...😣 ...💔... ⚪️ ادامہ دارد ...
🌸🌿 درد فراق را بہ ڪدامین مطب برم؟ رفع غم حبیب ڪہ ڪار طبیب نیستـ! ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
📃💔 اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند، به خانواده های شهدا سر بزنید . ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh