eitaa logo
شهیده نسرین افضل
572 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایران اسلامی آمادۀ استقبال از فرزندان بهشتی حضرت زهرا سلام الله علیها می‌شود @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل طوری که هشتاد درصد بچه‌های شرکت کننده،
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• " همراه با عشایر" راوی: فرزانه پوست فروش _ دوست دوره جهاد تابستان ۵۸ بود. تازه دیپلم گرفته و این در و آن در می‌زدم که جایی مشغول فعالیت بشم. یک روز عصر پسر خاله‌ام، مجید لاله پرور سری به خانه‌مان زد و به من گفت: _ جهاد سازندگی تازه پا گرفته و نیروی فعال خانم می‌خواد. یه چیزایی از پیش درباره ی کارهای جهاد شنیده بودم مثل کمک کردن به کشاورزا در مزارع. فردای همون روز به ساختمان جهاد واقع در تپه ی تلویزیون رفتم. ساختمان متعلق به یکی از عوامل سلطنتی به اسم قوام بود که پس از فرارش، توسط جهاد مصادره شد. خانه ای خیلی لوکس و خیلی بزرگ که امروز هم نظیرش در شیراز کم است. از در که وارد شدی، حیاط بزرگ با دار و درخت‌های فراوان و استخر و ... به چشم می‌خورد. الان هم این ساختمون هست. فکر کنم متعلق به فرمانداری شده. داخل ساختمون شدم و پیش برادری رفتم که الان اسمش خاطرم نیست. گفتم: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ اومدم تو کارای جهادی شرکت کنم. قرار شد در کلاس هایی که برای آموزشِ خواهرانِ داوطلب گذاشتن، دوره ببینم. کلاس‌ها حدود یک ماه تا چهل روز طول کشید. توی همان ساختمان جهاد تشکیل شد. در یکی از اتاق‌ها میز و صندلی و تخته گذاشتن و هر روز از صبح تا ظهر کلاس داشتیم. بیست _ سی نفری می‌شدیم. در این دوره آموزش کمک‌های اولیه، مباحث دینی و سیاسی و آموزش به بی‌سوادان رو یادمون دادن. چندین مربی داشتیم. توی همین کلاس‌ها با نسرین افضل آشنا شدم. نسبت به بقیه ی بچه‌های کلاس قد و قامت بلندتری داشت و چهار شانه بود. صورتی گندمگون و ابروهای پرپشت داشت. چشمانش آدمو می‌گرفت. نافذ بود. همیشه لبخند می‌زد و در عین حال جدی به نظر میومد. روز اول کلاس به نظرم آقای لاله پرور برامون صحبت کرد. گفت که بعد از اتمام دوره به روستاها اعزام می‌شیم. اونجا مسائل بهداشتی رو آموزش می‌دیم و به ‌سواده‌ها سواد یاد میدیم. می‌گفت که روستاها در فقر فرهنگی هستند و بر ما تکلیف است که روشنگری کنیم. گفت که حتی در بعضی روستاها در فصل سرما که آب‌ها یخ زده، میت رو غسل نمی‌دن و نمی‌دونن واجبه. یادمه یک روز تو کلاس نشسته بودیم که مربی با یک عروسک پلاستیکی بزرگ داخل شد و آمپول زدن رو یادمون داد. بعد، از ما خواست یکی یکی روی عروسک تمرین کنیم. خیلی خندیدیم. برای شیوه تدریس هم مربی کتاب‌های پیکار با بی‌سوادی رو برامون آورد و از رویش آموزش داد. پایان دوره از ما خواستن به گروه‌های دو _ سه نفره به انتخاب خودمون تقسیم بشیم تا روستاهای اعزامی رو برامون مشخص کنن. کم رو و کم حرف بودم. دیر ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مناجات زیبای شهـید چمران : خدایا ! از بَد کردن آدم‌‍هایت شکایت داشتم به درگاهت ، اما شکایتم را پس می‌گیرم ؛ من نفهمیدم ! فراموش کرده بودم که بَدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت ، نگاهم به تو باشد !′ (: گاهی فراموش می‌کنم که وقتی کسی کنار من نیست ، معنایش این نیست که تنهایم ؛ معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت . با تو تنهایی معنا ندارد ! مانده ام تو را نداشتم چه میکردم !؟ دوستت دارم ، خدای خوب من . (: @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| سلام بر حسین شهید القدس...❤️‍🩹 کلمه‌ای که این روزها برایمان خیلی آشنا شده است! میدانیم و میدانند که، مبارزه با باند جنایتکار صهیونیستی همیشه جزو آرمان های ما بود...رزمندگان ما دوران دفاع مقدس هم به نیت رسیدن پشت دروازه های قدس جهاد میکردند❗️ و امروز ما دقیقا پشت دروازه های قدس هستیم... اگر روزی برای شکست دشمن بعثی و دفاع از خاک خود باید تن به تن میجنگیدیم و به تعداد بالا شهید می‌دادیم اما شرایط، امروز متفاوت است...✌️🌱 «کامل بخوانید» @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ اومدم تو کارای جهادی شرکت کنم. قرار
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• جوش می‌خوردم. روی این حساب در طول دوره با کسی صمیمی نشدم و اون روز هم داخل گروهی نرفتم. یک گوشه نشستم و بچه‌ها رو تماشا کردم. اکثراً همون سال دیپلم گرفته و هم سن بودیم. توی عالمِ خودم بودم که دستی به شانه‌ام خورد. سربلند کردم. نسرین بود. لبخندی زد و کنارم نشست. پرسید: کسی رو انتخاب کردی که باهاش هم گروه بشی؟ مکثی کردم و جواب دادم: نه! گفت: منم نه! میای با هم باشیم؟ نگاهش کردم. تو چشماش چیزی بود که آرومم می‌کرد. یه جور صلابت و آرامش. قبول کردم و شدیم یک گروه دو نفره. تو تقسیم بندی روستای مشایخِ دشمن زیاری افتادیم. یه منطقه ی خیلی محروم تو استانِ فارس بود. از مناطق عشایرنشین که فاصله زیادی تا شیراز داشت. گفتن: _هر ده _پونزده روز یک بار می ‌تونین خونه بیاین، مسئله‌ای نداره؟ هر دو پذیرفتیم و به این شکل دوستی من و نسرین پا گرفت و بعدها به قدری عمیق شد که یک لحظه بی‌هم رو تصور نمی‌کردیم چه برسه به اینکه او بره و من بمونم... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃