eitaa logo
شهیده نسرین افضل
572 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل زندگی من وارد شدی، بعد از خدا تو برام
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• "هدیه ای برای من" راوی: فاطمه فخار زاده خرداد ۶۱ بود. فرداش آقای شاهنوش اومد و گفت: _ مأموریت دارم برای تهیه ی گزارش خرمشهر برم. دلم گرفت. گفتم: _ میشه همرات بیام؟ محکم گفت: _ نه. اون جا هنوز امن نیست. خواهرا نمی تونن بیان. فرداش علی آقا رفت و من بی قرار شدم. بهش وابستگی داشتم و یک ریز گریه می کردم. شبها صدای تیراندازی بیشتر ناراحتم می کرد. از همون روز اول نسرین پیشم نشست. دست دور گردنم انداخت، صورتم رو بوسید و گفت: _ چیه؟ مسی چرا قایقاتو آب برده؟! تو که صبورتر از این حرف ها بودی. بعد هم با گوشه ی دست اشکهامو پاک کرد و برام شربت آورد. با هق هق جواب دادم: _ اگه یه طوریش بشه چی؟ به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بازومو گرفت، سرمو بالا آورد و گفت: _ مَسی! به چشمام نگاه کن. توی چشماش نگاه کردم، آرامش خاصی داشت. گفت: _ مگه موقع ازدواج نمی دونستی علی آقا پاسداره؟ مگه تو منطقه ی جنگی زندگی نمی کنی؟ بعد هم ادامه داد: _ هر لحظه ممکنه همه مون شهید بشیم. غیر اینه؟ راست میگفت. گفتم: _ اینا درسته، ولی..... نگذاشت ادامه بدم. توی حرفم اومد و گفت: _ ولی چی؟ مگه افتخار ما این نبود که همسر شهید باشیم؟ حالا چطور شده؟ تازه مگه قرار نیست تو به علی آقا آرامش بدی؟ با این بساطی که تو درست کردی، اون بنده ی خدا فکرش این جاست. اون باید خیالش از بابت تو آسوده باشه بگه که یه شیرزن رو تو مهاباد گذاشتم. با حرفهاش آروم شدم و از کارم خجالت کشیدم. شب اومد بالا و گفت: _ تا علی آقا بیاد، شبا پیشت می مونم. گفتم: _ نیازی نیست. شوهرت ناراحت میشه. گفت: _ اون خودش اینو خواسته. همون شب اول صدای تیراندازی شدید شد. قدری ناراحتم کرد. نسرین تموم شب بیدار نشست و سعی کرد با خنداندن من و مرور خاطرات بهم آرامش بده. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و چه جان بخش است خنده های بعد از درد! 🔥
✨️🇮🇷 🌷پشتیبان ولایت مطلقه فقیه ورهبرعزیزامام خامنه ای باشید، تابه این نظام مقدس که زحمات زیادی برای آن کشیده شده وبرای آن مجاهدت وخون های پاک زیادی ریخته شده آسیبی نرسدویکی ازسندهای حقانیت این اصل عزیزوبزرگ انقلاب(ولایت مطلقه فقیه) این است که بیش از سیصد هزار شهید در وصیت نامه های خودبرآن تاکیدکرده وباخون خوداین بزرگ وبا برکت را امضا کرده اند🌷 @shahidnasrinafzall
🌱دلنوشته شہید مدافع حرم عباس آبیاری ڪہ درسوریه نوشتہ است... لبیڪ یا زینب💚 ✨بسم الله الرحمن الرحیم مردم این زمانہ ما را سرزنش میڪنند ڪہ ڪجا میرویم و براے چہ ڪسے میجنگیم ؟؟؟ اما اینان غافلند ڪہ ما خودمان قدم بر نمیداریم گویے مارا صدا میزنند ... 🕊قلبمان پایمان را بہ حرڪت وا میدارد ... جز اینڪہ دختر علے(ع) ، حضرت زهرا(س) وڪودڪ سہ سالہ حسین(ع) و... روے پیشانیمان مہر شہادت زده اند... من جوابے جز این ندارم ڪہ خون ما رنگین تر از زینب(س) نیست...🕊🌹 @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بازومو گرفت، سرمو بالا آورد و گفت: _ م
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• فردا صبحش هم اومد تموم خونه رو تمیز کرد و گفت: _ مسی! بیا تا علی آقا نیومده دکور خونه رو عوض کنیم. خنده ام گرفت. خونه هامون شبیه مسجد بود. چند تا موکت و دو تا پشتی داشت. گفتم: _ این چهار تکه دکوراسیون نداره. اما گوش نداد. با همون وسایل کم و محدود فضای خونه رو تغییر داد. برای پشتی ها روانداز دوخت و گلدوزی کرد. چند روز بعد علی آقا به سپاه زنگ زد و خبر داد فلان روز بر می گرده. خیلی ذوق کردم. نسرین منو برداشت و همراهش به مغازه ای نزدیک خانه برد. به سلیقه ی خودم برام پیراهن خرید. موقع برگشتن دیدم حواسش به پشت سره. دلیلش رو سؤال کردم. جوری که خیلی نگران نشم، جواب داد: َ_ مسی! نترس ها، فکر کنم دنبال مون هستن. بهتره زیگزاگ بریم و عجله کنیم. نفهمیدم تا خونه چه طوری رسیدیم؟ راست میگفت. دو نفر دنبال مون بودن. گفتم: _ خدا خیرت بده. حالا این چه کاری بود بریم خرید لباس؟! لباس رو ازم گرفت و گفت: _ راست میگی ها، اینو بده به من! تعجب کردم. لباس رو گرفت و با خودش برد! صبح روزی که قرار بود علی آقا بیاد، منو همراهش به پشت خانه های سازمانی برد. دامنه ی کوه پر از گلهای رنگارنگ و زیبا بود. مقدار زیادی گل چیدیم. پرسیدم: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ این همه گل رو چه کنیم؟ گفت: _ علی آقا داره بر میگرده. باید خونه رو تزئین کنیم. برگشتیم خونه. نسرین گلها رو با حوصله و سلیقه ی زیادی دسته دسته کرد و توی راه پله که به خانه ی ما ختم میشد، چید. به قدری زیبا شد که قابل وصف نیست. بعد هم یک بسته ی کادوپیچ آورد. پرسیدم: _ این یکی دیگه چیه؟ جواب داد: _ همون پیراهنی که با هم خریدیم. اینو قبل از ورود آقای شاهنوش به خونه دستش میدم تا به عنوان هدیه از طرف خودش به تو بده. به وقت یه روی خودت نیاری که قضیه رو میدونی ها، خجالت میکشه. فکر چه چیزهایی بود این نسرین؟! اشک گوشه ی چشمم حلقه زد. کادو رو زیر چادرش گرفت و توی کوچه ایستاد. وقتی آقای شاهنوش اومد، کادو رو بهش داد. علی آقا از در که وارد شد و چشمش به راه پله خورد، خیلی ذوق کرد. گفت: _ وای چی کار کردین؟ خیلی قشنگه این کار کیه؟ و من بدون توجه به اشاره های نسرین جواب دادم: _ کار نسرین خانم. اشک توی چشم علی آقا حلقه زد. اومد جلو بسته ی کادو رو داد دستم و گفت: قابل شما رو نداره، امیدوارم بپسندی(*). گاهی همراه نسرین منزل سرهنگ شریف النسب می رفتیم. فرمانده تیپ دلاور ارتش بود. همسر و فرزندانش در خانه ای در همسایگی ما زندگی میکردن. ________________ * تا بعد از شهادت نسرین، قضیه رو به علی آقا نگفتم و به روی خودم نیاوردم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا