eitaa logo
شهیده نسرین افضل
572 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل بازومو گرفت، سرمو بالا آورد و گفت: _ م
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• فردا صبحش هم اومد تموم خونه رو تمیز کرد و گفت: _ مسی! بیا تا علی آقا نیومده دکور خونه رو عوض کنیم. خنده ام گرفت. خونه هامون شبیه مسجد بود. چند تا موکت و دو تا پشتی داشت. گفتم: _ این چهار تکه دکوراسیون نداره. اما گوش نداد. با همون وسایل کم و محدود فضای خونه رو تغییر داد. برای پشتی ها روانداز دوخت و گلدوزی کرد. چند روز بعد علی آقا به سپاه زنگ زد و خبر داد فلان روز بر می گرده. خیلی ذوق کردم. نسرین منو برداشت و همراهش به مغازه ای نزدیک خانه برد. به سلیقه ی خودم برام پیراهن خرید. موقع برگشتن دیدم حواسش به پشت سره. دلیلش رو سؤال کردم. جوری که خیلی نگران نشم، جواب داد: َ_ مسی! نترس ها، فکر کنم دنبال مون هستن. بهتره زیگزاگ بریم و عجله کنیم. نفهمیدم تا خونه چه طوری رسیدیم؟ راست میگفت. دو نفر دنبال مون بودن. گفتم: _ خدا خیرت بده. حالا این چه کاری بود بریم خرید لباس؟! لباس رو ازم گرفت و گفت: _ راست میگی ها، اینو بده به من! تعجب کردم. لباس رو گرفت و با خودش برد! صبح روزی که قرار بود علی آقا بیاد، منو همراهش به پشت خانه های سازمانی برد. دامنه ی کوه پر از گلهای رنگارنگ و زیبا بود. مقدار زیادی گل چیدیم. پرسیدم: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• _ این همه گل رو چه کنیم؟ گفت: _ علی آقا داره بر میگرده. باید خونه رو تزئین کنیم. برگشتیم خونه. نسرین گلها رو با حوصله و سلیقه ی زیادی دسته دسته کرد و توی راه پله که به خانه ی ما ختم میشد، چید. به قدری زیبا شد که قابل وصف نیست. بعد هم یک بسته ی کادوپیچ آورد. پرسیدم: _ این یکی دیگه چیه؟ جواب داد: _ همون پیراهنی که با هم خریدیم. اینو قبل از ورود آقای شاهنوش به خونه دستش میدم تا به عنوان هدیه از طرف خودش به تو بده. به وقت یه روی خودت نیاری که قضیه رو میدونی ها، خجالت میکشه. فکر چه چیزهایی بود این نسرین؟! اشک گوشه ی چشمم حلقه زد. کادو رو زیر چادرش گرفت و توی کوچه ایستاد. وقتی آقای شاهنوش اومد، کادو رو بهش داد. علی آقا از در که وارد شد و چشمش به راه پله خورد، خیلی ذوق کرد. گفت: _ وای چی کار کردین؟ خیلی قشنگه این کار کیه؟ و من بدون توجه به اشاره های نسرین جواب دادم: _ کار نسرین خانم. اشک توی چشم علی آقا حلقه زد. اومد جلو بسته ی کادو رو داد دستم و گفت: قابل شما رو نداره، امیدوارم بپسندی(*). گاهی همراه نسرین منزل سرهنگ شریف النسب می رفتیم. فرمانده تیپ دلاور ارتش بود. همسر و فرزندانش در خانه ای در همسایگی ما زندگی میکردن. ________________ * تا بعد از شهادت نسرین، قضیه رو به علی آقا نگفتم و به روی خودم نیاوردم. ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــ خدایا هدایتم کن ، زیرا می‌دانم گمراهی چه بلایِ خطرناکی است. شهید چمران 🌸 @shahidnasrinafzall
همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است، حرف امام برای او فصل الخطاب بود. از خدا خواسته بود همه را پاک کند، همه گذشته اش را، می خواست چیزی از او نماند، نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ بهمن روز شکست دشمن... .mp3
933K
🎙۲۲ بهمن... روز شکست دشمن... 📻سرود مشهوری که مسئولیت هدایت و نظارت گروهش را به عهده داشتند... @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل _ این همه گل رو چه کنیم؟ گفت: _ علی آ
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• رابطه ی نسرین با این بچه ها خیلی صمیمی بود. از در که وارد می شدیم، دورش بالا و پایین می پریدن. نسرین بهشون قرآن یاد می داد. شب های جمعه دعای کمیل برگزار می کردیم. گاهی این مراسم در خانه های سازمانی نزدیک سد برگزار می شد. نسرین علاقه ی عجیبی به حضور در این مراسم داشت و توی مراسم مدام از جمال یاد می کرد. آخرهای تابستان تصمیم گرفت سری به خانواده ی عبدالله در تهران بزنه. به من هم پیشنهاد داد همراهش برم. با علی آقا مطرح کردم و او هم پذیرفت، گفت که این طوری آب و هوام عوض می شه. تهران که رسیدیم، به خانه ی پدری آقای مطلبی رفتیم. صمیمی و خاکی بودن. مادر شوهر نسرین مریض و در بستر بیماری بود. از همون لحظه ی ورود مشغول به کار شد. خونه رو مرتب کرد، آش پخت، پرده ها رو در آورد شست، اتو زد و دوباره آویزان کرد. بهش گفتم: _ دختر! تو که همش مشغول کاری، یه کم استراحت کن. جواب داد: _ مامان مریضه. وقت برای استراحت زیاده. روز آخری که اون جا بودیم، قدری توی تهران گشتیم. یاد خاطرات سال پیش افتادیم که با تعدادی از بچه ها دیدار با امام به جماران رفتیم. قبل از قضیه ی ورودمون به مهاباد، خرداد ماه به واسطه ی یکی از همسایه هامون که پسرش سپاهی بود، قرار شد دیدار عمومی امام بریم. من بودم و نسرین و مریم بختیاری و افسانه و فرزانه پوست فروش و یکی دو نفر دیگه. در انجمن اسلامی قائمیه اسکان داشتیم. یه اتاق بود که کفش موکت داشت. شبی که فرداش ملاقات بود، تا صبح چشم روی هم نگذاشتیم. اون موقع قضیه ی به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• بنی صدر و عزلش با حکم امام داغ بود. درگیری های خیابونی گروهک ها توی تهران داشت به اوجش می رسید. اون شب تا صبح دور هم نشستیم و بحث سیاسی کردیم. نسرین روی امام تعصب و حساسیت خاصی داشت و این از حرف هاش مشخص بود. صبح پا شدیم و با شور و شوق خیلی زیاد جماران رفتیم. تموم کوچه پر از جمعیت بود. گروه گروه مردم رو داخل می فرستادن و بعد از ملاقات چند دقیقه ای این عده می رفتن و عده ای دیگه داخل می شدن تا نوبت به ما برسه. چند ساعتی طول کشید. داخل حسینه ی جماران شدیم. توی حسینه بالکنی داشت که امام اون جا می ایستاد و با مردم دیدار می کرد. هر کس توی حال و هوای خودش بود یکهو سر و صدای جمعیت بالا رفت و دیدم امام اومد. صورتش خیلی نورانی بود. برامون دست تکون داد. بی اختیار اشک می ریختیم و فریاد می زدیم: _ روح منی خمینی. بت شکنی خمینی. به لحظه نگاهم به بچه ها افتاد. نسرین به پهنای صورتش اشک می ریخت. محو امام بود. تا به حال این طوری ندیده بودمش. بعد از یه ربع، امام رفت و بی تابی جمعیت بیش تر شد. بعضی ها ستون های حسینیه رو بغل کرده و گریه می کردن. اون روز امام صحبت نکرد. قضیه ی بنی صدر فشار زیادی بهش وارد کرد. همون ملاقات یه ربعی به اندازه ی همه عمرمون به ما نیرو و انرژی می داد. تا یکی دو ساعت همه توی حال و هوای خودمون بودیم و کم کم شروع به صحبت کردیم. توی خیابونا راه رفتیم و از معنویت امام گفتیم. یکهو دیدیم چند دختر و پسر می دون و به نفع بنی صدر شعار میدن. عضو گروهک مجاهدین بودن. هر چی جلوتر رفتیم گوشه و کنار خیابون دانشجوها و جوونای دیگه رو دیدیم که توی گروه های چهار _ پنج نفری با هم بحث می کنن. موضوع صحبت بنی صدر بود. از ادامه دارد... به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
همسر شهید منوچهر مدق : پدرم مخالف ازدواج ما بود می گفت این مرد زمینی نیست! 📌وقتی اومد خواستگاریم مادرم شدیداً مخالفت کرد و پدرم گفت: فرشته من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم، نه با انقلابی بودنش، ولی فرشته این مرد زندگی نیست هااااا! گفتم: یعنی مرد بدیه؟ 🔸گفت: نه، زیادی خوبه!این آدم زمینی نیست، فکر نکن برات می مونه، زندگی باهاش خیلی سختی داره، اگر رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنی هااا. گفتم:خب من هم همین زندگی رو می خوام. خلاصه هر طور بود راضی شدن و ما عقد کردیم. 🔹 اولین غذایی که بعدازعروسیمان درست کردم استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم .شد سوپ.. آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم .. شده بود عین قلوه سنگ ▪️تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ... @shahidnasrinafzall