فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرط شهید شدن
شهید بودن است🌹
@shahidnasrinafzall
#شهیدانه🕊⚘
▫️به جوانان توصیه میکنم که نماز خود را در اول وقت بخوانید. قرآن بخوانید؛ زیرا که بسیار مهم است؛ قرآن بخوانید و مواظب نماز و دین خود باشید
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب سلام الله علیها
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل خیلی عذرخواهی کردم و شرمنده شدم. روزها
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
منم خندیدم و چیزی نگفتم.
وقتی دید به هیچ صراطی مستقیم نیستیم، نشست کف حیاط و گفت:
باباجون! از وقتی شماها به خانماتون کمک میکنین, زن منم شاکی شده.
اقلا به فکر من باشین.
چند روز بعد دیدیم اینم از روی ناچاری داره به خانمش کمک میکنه. البته خیلی زود منزل شون رو عوض کردن و به جای دیگه ای رفتن. آقای شاهنوش یه پیکان داشت. شب جمعه ای در اتاقمون رو زد و گفت:
_ آماده باشین فردا صبح میخواییم بریم ارومیه.
فردا صبح عازم ارومیه شدیم. شاهنوش مأموریتی داشت که انجام داد. نسرین هم سری به جهاد ارومیه زد و درباره ی فعالیتهایش گزارشی داد و برگشت. موقع برگشت یه جعبه سیب سرخ کردیم. سیب های درشت و آب داری بود. قرار شد وقتی به خانه رسیدیم، تقسیم کنیم. اومدیم جعبه سیب ها رو توی صندوق عقب ماشین بگذاریم که نسرین مانع شد. به شاهنوش گفت:
_ علی آقا! دست نگه دارین.
جعبه ی سیب ها رو روی هوا نگه داشتیم. آقای شاهنوش پرسید:
_ چه خوابی برای این سیب ها دیدی خانم افضل؟!
انگار فکر نسرین رو خوند. نسرین لبخندی زد و گفت:
_ اختیار دارین، این حرفا کدومه؟
اما آقای شاهنوش کوتاه نیومد.
_ چرا. از همون اول که اینا رو گرفتم، دیدم به چشم خریدار نگاش می کنی. نسرین آهی کشید و به خانم فخارزاده که کنارش بود، گفت: مسی! تو بگو، خدا
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
رو خوش میاد این رزمنده ها ظل آفتاب، توی جاده ها زیر بارون خطر، با گلوی خشک و گشنه، نگهبانی بدن و اون وقت ما جعبه ی سیب آب دار ببریم خونه؟!
بیاین اینا رو میون این بچه ها قسمت کنیم.
از پیشنهادش همه استقبال کردیم. جعبه ی سیب ها رو شستیم و توی ماشین گذاشتیم. توی مسیر جاده ی ارومیه تا مهاباد میون رزمنده های بسیجی، ارتش و سپاهی قسمت کردیم. یادمه با ماشین رد می شدیم و نسرین سیب ها رو یکی یکی دست اینا می داد و می گفت:
_ خدا قوت برادرا.
خدا می دونه که چه قدر ذوق کردن و شاد شدن و چه احساس خوبی داشتیم؟!
اصلا یادم نیست از اون سیب چیزی برای خودمون موند یا نه؟!
یکی _ دو هفته ی بعدش دوباره به آقای شاهنوش مأموریت خورد. این بار بدون پیکان رفتیم. نسرین در تمام مسیر توی فکر بود. پرسیدم:
_ چیزی شده؟
نگاهم کرد و جواب داد:
_ عبدالله جان! احساس می کنم دنبالمون هستن.
با تعجب پرسیدم:
_ کیا؟
آهسته گفت:
_ ضد انقلابا.
خندیدم و جوابش دادم:
_ خیال برت داشته. کی میدونه ما کی هستیم و کجا میریم؟
البته معلوم بود ما کرد نیستیم؛ چون لباس اونا رو نداشتیم. قضیه رو به شوخی برگزار کردم.
ادامه دارد...
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃
فکر میکردیم چون گرفتاریم از #خدا دوریم
ولی اثبات کردند چون از خدا دوریم #گرفتاریم...
@shahidnasrinafzall
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نصب درجه سرداری شهید سید مهدی موسوی توسط شهید رئیسی
🔹 انتشار برای اولین بار به مناسبت روز پاسدار
@shahidnasrinafzall
گرما و نور خورشید معنویت را در قلب و روان حس می کنم
آنگاه که تو نگاهم میکنی . . .
#نگاه_شهدا_نصیبتون 🌷
@shahidnasrinafzall
دلخـوشیها
همه دلتنـگِ تـوأند ، بـرگرد ...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل رو خوش میاد این رزمنده ها ظل آفتاب، ت
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب دختری با روسری آبی |•
#شهیده_نسرین_افضل
بعد از ظهر موقع برگشتن، توی جاده ارومیه مینی بوسی رو که سوارش بودیم، به رگبار بستن. مسافرها همه جیغ کشیدن و سراشون رو پایین آوردن که
تیر نخورن. نسرین زودی گفت:
_ دیدی؟ می خوان ما رو ترور کنن.
توی ماشین به جز ما چهار نفر، همه کُرد بودن. اینا از قبل ما رو تعقیب می کردن
و می دونستن سوار مینی بوسیم. به شاهنوش گفتم:
_ چی کار کنیم؟ پیاده شیم؟
اونم سرشو پایین آورد و جواب داد:
_ اونا همینو میخوان که پیاده شیم و بشیم سیبل شون. از این جا جنب
نمی خوریم. یعنی چاره ی دیگه ای نداریم.
اشهدم رو خوندم. گفتم که کارمون تمومه. به چهره ی نسرین نگاه کردم خیلی خونسرد و آروم بود. گفتم:
_ نمی ترسی؟
خندید و گفت:
_ آخرش اینه که میرم پیش برادرم جمال، بَده؟
خندیدم و گفتم:
_ دیگه کم کم داره به این آقا جمال حسودیم میشه.
توی همین حین، متوجه شدیم تیراندازی دو طرفه شد. نگو بچه های سپاه متوجه شدن و سر رسیدن. خلاصه بعد از مدتی تیراندازی، گروهک ها از ترور ما منصرف شدن. اون روز خدا خواست بمونیم و الّا همه مون در جا شهید میشدیم. نسرین به برادرش جمال علاقه ی خاصی داشت. با این که شهید شده بود، اما وِرد زبونش جمال بود. یه روز از سر کار که برگشتم دیدم یه رزمنده رو نقاشی
#کتاب_دختری_با_روسری_آبی
به قلم: فریبا طالش پور
ناشر: انتشارات فاتحان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کپی ممنوع!!!!🚫
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃