eitaa logo
شهیده نسرین افضل
576 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
9 فایل
شهیده نسرین افضل پیوسته دعای حضرت امیر (علیه السلام) را بر لب زمزمه می کرد: « الهی قلبی محجوب و نفسی معیوب. » ادمین خانم هادی دلها : @HADiDelhaO00
مشاهده در ایتا
دانلود
در مراسم تشییع سیدمقاومت، کشیش مسیحی حاضر بود ولی سران و حکام‌ بی‌غیرت عرب غایب بودن... إنا على العهد @shahidnasrinafzall
گفته‌بـودم‌کـه‌کـسی‌پُرنکنـدجای‌تو‌را.. آه‌شرمنده ؛ غـمت جـای‌ تورا پُرکرده‌ست💔 محافظ شهید به عنوان مسئول مرقد سید الشهدای مقاومت انتخاب شد. به رقیهـ عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭 اتفاقی عجیب برای این شهید عزیز شهید سیدحسن ولی یکی از شهدای شهرستان آمل میباشد که در حین تحویل پیکرش به خانواده اتفاق بسیار عجیبی افتاد. سید حسن بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق میورزید. خواهر این شهید بزرگوار میگوید: وقتی حسن دو دستش را باز میکرد، کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند. ظاهرا فهمیده بودند حسن قرار است شهید شود. بعد از خبر شهادت سیدحسن به خانواده‌اش، مادرش اصرار کرد دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببریم و میگفت پسرم خیلی این کبوترها را دوست داشت. خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید میشدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند. وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتران به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان دادند و با شهید همراه گشتند، 🎥در فیلم این صحنه ها را ببینید @shahidnasrinafzall
جوان حیدری پُل خیبر را ساخت ... @shahidnasrinafzall
. پس از ۳۳ سال، این اولین بار است که همه می‌دانند سید حسن دقیقاً کجاست‌...🌹 @shahidnasrinafzall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢اسفند عجب ماهی است... آغازش با حمید ،اواسطش با ابراهیم و پایانش با مهدی.... هدیه محضر همه شهدا صلوات 💔 اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم @shahidnasrinafzall
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقص و جولان بر سر میدان کنند..؛ رقص اندر خون خود مردان کنند..؛ @shahidnasrinafzall
حاج حسین خرازی به شناسایی رفته بود بعد شناسایی نقشه عملیات را پهن کرد نقطه ای را نشان داد و گفت: اگر من شهید شدم اینجا از روی چند خوشه گندم رد شدم به صاحبش بگویید راضی باشد..♥ سالروز شهادتت مبارک فرمانده🥲❤️ @shahidnasrinafzall
شهیده نسرین افضل
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• #شهیده_نسرین_افضل کریم کلافه شد. گفت: _ اگه حاج عبدالله د
•• 🫀🪐 . . •| کتاب دختری با روسری آبی |• اینو که گفت، بند دلم دوباره لرزید. نگرانیم بیش تر شد. آقای شاهنوش اومد دنبالم و با پیکان راهی تبریز شدیم. همه جا برف بود و یخ سرمای نبود. نسرین با سرمای طبیعت همراه شد و تمام وجودم رو لرزوند. توی راه فاطمه خانم مدام بیقرار بود و اشک می ریخت. بهش گفتم: _ فاطمه خانم! دیدی نسرین به آرزوش رسید! چه قدر دوست داشت بره پیش جمال. اونم بی قراریش بیش تر می شد. گاهی ساکت می شدم و به فکر می رفتم. توی رویا نسرین رو میدیدم که اومده با اون لبخند ملیحش. خاطراتم رو مرور کردم و گفتم که اون دستگیره و لباس نوزادی یادتونه؟ آقای شاهنوش پشت فرمون با هق هق گریه کرد. دوباره توی لاک خودم رفتم فاطمه خانم به همسرش اشاره کرد که منو به حرف بگیره تا کم تر فکر و خیال کنم. شب تبریز رسیدیم و رفتیم سپاه تا مجوز عبور و برگه ی ترخیص بگیریم. اون موقع تبریز منطقه ی پنج سپاه بود. فرمانده اش عوض شده و آقای محسن رضایی برای مراسم تودیع و معارفه ی فرمانده ی جدید اومده بود. شلوغ بازاری بود. ما هم عجله داشتیم که کارمون زودتر راه بیفته. اینا میگفتن راننده ی آمبولانس خسته است و الان راننده نداریم. تازه آمبولانس میخواست برگرده مهاباد. جوش آوردم و گفتم: _ مثل اینه که ملتفت قضیه نیستین؟ این همسرمه و خانواده اش چشم به راهن. جنازه نسرین رو بردن توی ساختمون سپاه گذاشتن. هوا ۱۵ درجه زیر صفر بود؛ سردتر از سردخانه. رفتم و با تهران تماس گرفتم. به بابایم قضیه رو اطلاع دادم. اول باورش نمیشد. چند بار سؤال کرد: به قلم: فریبا طالش پور ناشر: انتشارات فاتحان کپی ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃