4_5988030355972555301.mp3
3.43M
🎵 #پادکست
🎶 #صوتی
🔴 #مهدوی
📌 قسمت ۱۸۸
🎤 استاد #حسینی
🔸«چرا امام زمان؟»🔸
🔺قسمت هفتم
🌺 #قرار_عاشقی
👌 #پیشنهاد_دانلود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در این شـب های سرد زمستان
گرماۍ وجودتان ای شهدا،یاد سرما را از جسم وجانمان برده
بیاد شهیدان
مرزبانانۍ که در راه حراست از مرز یخ زدند
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#ڪلآمابراهیٓم 🌱
#ابراهیم مۍگفت :
مطمئن باش هیچ چیزے مثڵ
برخوردِخوب روے آدم ها تٵثیر ندارد .
#شهیدانه
#الگوی_خودسازی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃💐🍂🌺🍃🌻🌿🌸
🌸🌿🌻🍃💐
🌺🍂💐
🌻🍃
🌿
#بسم رب الشهداوالصدیقین🌹
#شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
#قسمت_اول 🎬
ولادت
خورشيد اولين روززمستان سال بيست وهشت شمسي طلوع کرده. اين صبح
خبر از تولد نوزادي ميداد که او را شاهرخ ناميدند. مينا خانم مادر مومن و
باتقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش.
دومين فرزندشان به دنياآمده. اين پدرومادربسيار خوشحالند. آنها به خاطر
پسر خوب و سالمي که دارند شکرگزار خدايند.
صدرالدين شاغل درفعاليت های ساختماني وپيمانکاري است. هميشه هم ميگويد:
اگربتوانيم روزي حلال وپاک براي خانواده فراهم کنيم،مقدمات هدايت آنهارا
مهياکرده ايم. اوخوب ميدانست كه پيامبراعظم(ص) ميفرمايد: عبادت ده جزء داردكه نه جزءآن به دست آوردن روزي حلال است. (بحارالانوارج۱۰۳ص۷(
روزبعد ازبيمارستان دروازه شميران تهران مرخص ميشوند وبه منزلشان در
خيابان پيروزي ميروند.
اين بچه در بدو تولد بيش از چهار کيلو وزن دارد. اما مادر، جثه اي دارد ريز
و لاغر. کسي باورنميکرد که اين بچه، فرزند اين مادرباشد. چهل روزش بود
که گردنش را بالا ميگرفت. روز به روز درشتترميشد و قويتر.
٭٭٭
سه يا چهار سالگي با مادررفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه راراه نداده بود.
ميگفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نميتواني آن را داخل بياوري!!
وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد.
توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتربودند.
درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي
نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت.
سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي
را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما
مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت.
٭٭٭
سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشتتر بود.
خيليها در مدرسه از او حساب ميبردند، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک
روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم!
با تعجب پرسيدم: چرا؟!
گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند.
کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي
نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به
يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بودوپدرش آدم مهمي بودنمره قبولي داد. شاهرخ به اينعمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه،زدتوگوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه!
بعد ازآن مدتي سراغ کاررفت، بعد هم سراغ ورزش. امازياداهل کارنبود.
پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي
محل خيلي ها از او حساب ميبردند.