#منتظࢪآنہ❤️
.
مامنتظرلحظہدیدار
بھاریم!💕🌱
آرامکنیدایندلِ
طوفانےمارا...😭
عمریستهمہ
درطلبوصلتوهستیـم
پایانبدهـاینحالِ
پریشانےمارا..😔💔
#السَّلامُعَلَيْكَيَا
حُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ✋🏻
🍂⃟꙰ صَدْ ݜُڪرْ کہ اݫ ٺبآر زهڔاٮیم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
جبهه!
گــردان!
و خاکـــریز!
#بهانه است...
ما با هم #رفیق شده ایم تا همدیگر را #بسازیم...
#شهید_حسن_باقری
#صبحتون_شهدایی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📸 #والپیپر | تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 جهت استفاده در پس زمینه تلفن همراه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#مناسبتی
🌹 گرامی باد یاد و خاطره شهدای اسفندماه🌹
💠اسفند عجب ماهی است
🌹شهادت حمید باکری: 6 اسفند
🌹شهادت حسین خرازی: 8 اسفند
🌹شهادت امیرحاج امینی: 10 اسفند
🌹شهادت ابراهیم همت: 17 اسفند
🌹شهادت حجت اله رحیمی: 18 اسفند
🌹شهادت حسین برونسی: 23 اسفند
🌹شهادت عباس کریمی: 24 اسفند
🌹شهادت مهدی باکری: 25 اسفند
🌹شهادت یوسف سجودی"26 اسفند
🌺🌺سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.
روحشان شاد یادشان گرامی باد.🌺🌺
اصلا«خادمالحسین»عاقبتشبخیره..
شڪنڪنید!
هرڪۍخمشدوبرا؎دمودستگاه
امامحسین،هرڪۍخودشوشڪست
تو؎بساط روضہسیدالشھدا..
یڪطور؎بہدنیانشونشمیدنڪہ
یادهمہبمونہ..!
یڪآبرویۍبھشمیدنڪہدستبقیہ
روهمبگیره..!
خونشوقاطۍخونشھدا؎ڪربلامیڪنن(:
تالباسخادمیشبشہڪفنش..!
تاعطرڪربلابیادازمزارش..🖐🏽
#شھیدمحمدحسینحدادیان🦋🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣1⃣
ابراهیم گفت: "باید برگردی بری اصفهان. دزفول الان امن نیست. این عملیات با عملیات های دیگر فرق می کند. "
اهمیتش را برایم گفت. حتی محورها را برام شرح داد.
گفت :" این عملیات دو حالت دارد. یا ما می توانیم محورهای از پیش تعیین شده را بگیریم یا نمی توانیم. اگر بتوانیم، که شهر مشکلی ندارد. ولی اگر نتوانیم و این تپه ها بیفتد دست عراقی ها می توانند خیلی راحت دزفول را با خاک یکی کنند. "
گفتم : "من هم خب مثل بقیه. می مانم. هر کاری آنها کردند من هم میکنم. "
گفت : " نه، فقط این نیست. مردم بومی اینجا اگر مشکلی پیش بیاید بلند می شوند با خانواده شان می روند مناطق اطراف. تو با کی می خواهی بروی وقتی من نیستم؟ بعد هم این که تو به خاطر اسلام باید بلند شوی بروی اصفهان. "
نگاهش کردم. یعنی نمی فهمم رفتن من چه ربطی به اسلام داره.
گفت : " اگر تو اینجا بمانی، من همه اش توی خط نگران توام، نمی فهمم باید چه کار کنم. "
فرداش برگشتنی یک قران هم پول نداشتم راه بیفتم. روم نمی شد به ابراهیم بگویم.
فقط گفتم :" یک کم پول خرد داری به من بدی که اگر خواستم تاکسی سوار شوم مصیبت نکشم؟ "
گفت :" پول، صبر کن ببینم. "
دست کرد توی جیبش، تمامش را گشت. او هم نداشت. به من نگاه کرد. روش نشد بگوید ندارم.
گفتم :" پول های من درشت است.اگر خرد داشته باشی _حالا اگر نیست با همین ها که دارم، می روم."
گفت :" نه،صبر کن."
فکر کنم فهمیده بود که می گفت نه.
نمی شد یا نمی خواست اول زندگی بگوید پول همراهش نیست. نگاهی به دور و برش کرد، نگران چه،دنبال کسی می گشت.
شرمنده هم بود.
گفت :" من با یکی از بچهها کار فوری دارم. همین جا باش الان بر می گردم. "
از من جدا شد، رفت پیش دوستش. دیدم چیزی را دست به دست کردند.
آمد و
گفت :" باید حتماً می دیدمش. داشت میرفت جبهه. ممکن بود دیگه نبینمش. "
ابراهیم توی دفترچه یادداشتش نوشته بود که به فلانی در فلان روز فلان تومان بدهکار ست،یادش باشد به او بدهد.
دست کرد توی جیبش، اسکناس ها را در آورد.
گفتم :" من اسکناس درشت خودم دارم، باشد حالا،باشد بعد."
گفت :" نه،پیش تو باشد مطمئن تر ست."
راه افتادم. در راه، توی اتوبوس تا اصفهان گریه کردم. فکر می کردم ممکن ست دیگر هرگز نبینمش.
اما آمد. یک ماه بعد، بعد از عملیات.
شانزده اسفند از هم جدا شدیم و شانزده فروردین آمد خانه مادرم دیدنم.
من و ابراهیم فقط سه عید نوروز را با هم بودیم. با هم که نه. بهتر است این طور بگویم، تحویل هیچ سالی را با هم نبودیم. عید سوم، قبل از حلول آخرین سال زندگی ابراهیم، بهش گفتم :
" بگذار این عید را با هم باشیم. "
گفت :" من از خدام ست پیش تو باشم ببینمت، ولی نمی شود، نمی توانم. "
گفتم :" من هم خب به همان خدا قسم دل دارم. طاقت ندارم ببینم این عید هم پیشم نیستی. "
گفت : " اگر بدانی چند نفر اینجا هستند که ماه هاست خانواده هایشان را ندیده اند، اگر بدانی خیلی ها هستند مثل من و تو که دوست دارند پیش هم باشند و نمی توانند، هیچ وقت این حرف را نمیزدی. "
گفتم :" چند ساعت هم، فقط به اندازه سال تحویل، نمی توانی بیایی؟ "
گفت : " بگو یک دقیقه. "
گفتم :" پس باز هم باید...... "
گفت :" وسوسه ام نکن، ژیلا، بگذار عذاب وجدان نداشته باشم. بگذار مثل همیشه عید را پیش بچه ها باشم. این طوری برای همه مان بهتر است، راحتر ست. "
گفتم :" برای من نیست، یعنی واقعاً دیگر برای من نیست."
گفت :"می دانم، ولی ازت خواهش میکنم مثل همیشه باش. قرص و صبور و....."
گفتم :" چشم به راهم"