eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
26.7هزار عکس
5.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️قسمت سی و هفت❤️ . نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم. گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد. روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. + "سلام ایوب" ذوق کرد. گفت: _ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه + "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" _ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. _ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: + "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب. _ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم به مَردم... ❤️ . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
ادامه رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهار با تو بیاید به خانه دل ما قدم به خانه ما نه صفای آمدنت... اولین جمعه سال است کجایی آقا... 😔 🙌 (عج) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہ‌ے توییم از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند: زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..." 🌷شهید حسن باقری 🔸سایز استوری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید میلاد بدری💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃 بهار پس از سیصد و شصت و پنج روز دوباره خود را رسانده بود تا جامه نو به طبیعت بپوشاند ، غبار خستگی از دل ها بزداید و شاید هم آمده بود تا نوید رسیدن مهمان کوچکی را بدهد. 🍃 مهمانی که وجودش مقدمه و نسل های بعد است. مقدمه ای برای و ساختن آینده ای برای آنها که قرار است راوی این مقاومت باشند. 🍃 و شاید وجود هم ، همان مژده ای بود که بهار قاصدش است و پای این قاصد هنوز به حریم دل اهل خانه نرسیده که بذر امید در قلبشان جوانه زده و به انتظار نشسته بودند. 🍃و ثمره درخت امیدشان فرزندی بود که از ابتدا آب و گلش را با به محبوب آمیخته بودند و در کالبدش روحی به وسعت آسمان و گرمای خورشید دمیده بودند. 🍃 همین وسعت روح گرمابخشش بود که سعادت خویش را در لباس و راه و رسم ایشان جست. پس هم به رسم خوب کردنش او را شهد عشق نوشاند و جشن ملبس شدنش را در محضر بهشتیان بر پا کرد. 🍃 و امروز اگر بود بیست و ششمین بهار عمر خویش را تماشا میکرد. خوشا به حالش که اکنون شش سال است ملکوتیان جشن میلادش را برگزار می‌کنند 🎊 ♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز تولد 📅تاریخ تولد : ۶ فروردین ۱٣٧۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ آذر ۱٣٩۴ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای امیدیه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
پسرم؛ تو به اندازه کافی رفتی . دیگه نرو؛ بزار اونایی برن که تا حالا نرفتن.❌ ⚘چیزی نگفت و یه گوشه نشست. صبح که خواستم بخونم اومد جانمازم رو جمع کرد، بهم گفت: “پدر جان! شما به اندازه کافی خوندی بذارین کمی هم بی نماز ها، نماز بخونن"😔 خیلی زیبا منو کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.👌 ♥️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرف داشت میکرد بهش گفت: 🗣 شونه هاتو دیدی؟ گفت: مگه چی شده؟😳 گفت: یه کوله باری از گناهان اون بنده رو شونه های توئه!😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
↻🗞🔗••|| بہ‌یڪے‌ا‌‌زدوستاش‌گفتم: جملہ‌ای‌ا‌زشھیدبہ‌یاد‌دارید؟! گفت: یڪبار‌که‌جای‌دوستام‌قیافہ‌گرفته‌بودم ابراهیم‌ڪنارم‌اومد‌وگفت: نعمتے‌ڪہ‌خداوند‌به‌تو‌داده‌‌روبہ‌رخ دیگران‌نڪش..(: -شهید‌ابراهیم‌هادی ؟!💔 ⇢ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت سی و هشت❤️ . نامه اش از انگلیس رسید. "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم. تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟ _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت.😄 + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا ب سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته. _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت سی و نه❤️ . موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم. توی کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد☺ - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم، مجله های آنچنانی . ❤️قسمت چهل❤️ . روز تعطیل رسیده بود و نمی شد دنبال خانه بگردیم. با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم و بینش یک پرده زدیم. فردایش توی یک ساختمان دو اتاق گرفتیم. ساختمان پر از ایرانی هایی بود که هرکدام به علتی آنجا بودند. همسفرهایمان گفتند اتاق را زنانه مردانه کنیم؛ خواهرش با من باشد و برادر با ایوب. ایوب آمد. نزدیک من و گفت: "من این جوری نمیخواهم شهلا. دلم می خواهد پیش شما باشم." + خب من هم نمیخواهم، ولی رویم نمی شود. آخه چه بگوییم؟؟ ایوب محمد حسین را بهانه کرد و پیش خودمان ماند. 😉 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ ❣﷽ یاصاحب الزمان (عج) چه خوش است روز جمعه، زکنار بیت کعبه... به تمام اهل عالم، (عج)...!! 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh