eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد : _یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت! از نگاه نحسش نجاست میچڪید و میدیدم برای تصاحبم لَه‌لَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت میبرد و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد : _خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی! باهمان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم ڪشید : _با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم! پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت : _پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟ به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد : _زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس! همانطور که روی زمین بود، بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله‌ای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو می‌آمد، با نگاه جهنمی‌اش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت : _واسه پسرعموت چی اوردی؟ و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد : _مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟ صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی‌میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد : _پسرعموت رو خودم سر بریدم! احساس کردم حنجره‌ام بریده شد ڪه نفس‌هایم به خس‌خس افتاد..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ روزی دیگر از روز ها🗓شروع شد 🌹 این روز را میخوام با یاد و نام شما شروع کنم‌💐 چون نام شما زیبا ترین نام است🎉 (عج) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست...‼️ اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلم📲 گذاشتم↓ 🌹 چے میگه مهمه..! 🍃چے از من خواسته مهمه..! 🌹راهش چے بوده مهمه..! 🤞🏻 🍃چطورزندگےمیڪرده مهمه..! 🌹باڪے رفیق بوده مهمه..! 🍃دلش ڪجاگیربوده مهمه..! 🌹چطورحرف میزده مهمه..! 🍃چطورعبادت میڪرده مهمه..! صبح وعاقبتتون شهدایی✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 علیه‌السلام فرمودند: 🍃 تنها او (مهدی علیه السلام) است که پس از دوران‌های طولانی بلاخیز و تنگناهای طاقت فرسا، غم‌ها و گرفتاری‌ها را از دل شیعیانش برطرف می‌سازد. 📖 الزام الناصب، ص ۱۳۸. ◼️ سالروز شهادت ششمین ستاره تابناک امامت و ولایت، علیهم‌السلام تسلیت باد. اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
~🕊 🌴✨ 🍁هیچ وقت نشنیدم ڪه از موضوع ترس حرف بزند. نمیگفت: «بهمون شلیک ڪردن، خدا رحم ڪرد طوری‌مون نشد!» با خوشحالے از عملیات تخریب برمی‌گشت و می‌گفت: «امشب بهمون شلیک ڪردن!» 🍁هرڪس می‌خواست ڪارے بڪند او پایه بود! تخریبچے نبود اما در عملیات تخریب هم شرڪت می‌ڪرد. می‌گفت: «حداقل یه سیمچین ڪه می‌تونم بدم دستتون! پس منم میام.» 🍁ترس برایش بے معنا بود. اهل ڪار بود اما ڪارهایے ڪه می‌ڪرد را جار نمی‌زد و همین مخلص بودن بود ڪه به او جسارت می‌بخشید. ✍🏻به روایت همرزم: عباس رحمانیان ♥️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آدم هر چقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می شود. فقط چیزی که هست، ما دل مان را می سپاریم به خدا. 🌹شهید سید منوچهر مدق و دخترش هدی در کنار همرزمانش🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞معرفی شهید💞 💥اولین روحانی مدافع حرم است که آرزو داشت: «آنچنان بایدباداعش بجنگیم وبکشیم که اگرخودکشته شدیم، نبایدچیزی ازبدن مابماند تازحمت تشییع مان به دوش دیگران نیفتد». 🌻حجت الاسلام مالامیری مسلط به زبان عربی وانگلیسی بود.سال‌های آخربه شهرهای مرزی کشور که داعش نیروجذب می‌کردمی‌رفت تاتیردشمنان به سنگ بخورد.حتی به درخواست اهل تسنن که می‌گفتند جوانان ماراازافکارانحرافی داعش نجات دهیدبه سیستان وبلوچستان،خاش،ایران شهر،کرمانشاه،تالش وآستارامی‌رفت وآنجابه تبلیغ می‌پرداخت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خواهش استاد فاطمی‌نیا از جوانان 🎥 این توصیه مهم استاد سید عبدالله فاطمی‌نیا را به مناسبت درگذشت این خطیب عارف و معلم اخلاق مشاهده می کنید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍حاج قاسم سلیمانی: امام این جمله را فرمودند: که اگر کسی در مقابل دین ما بایستد ما در مقابل دنیای او خواهیم ایستاد.‌ این دین چیه؟ تعریف این دین از منظر امام چیه؟ من تعریفم از امام در مسئله دین، کسی در مقابل دین ما بایستد، عبارت است از سه کلمه است: مذهب، ملت و کشور. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نگاه کنید!☝️ ✅چقدر آرام کنارهم خوابیده اند. همه آنان روزی مثل یک شیر درکنارهم می جنگیدند حالا این مائیم ویاد آنان که روشنی بخش مسیرزندگی مان است😔 یادشهداء با ذکر صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 ❇️شهید مدافع حرمی که در تابوت خود، سینه زد و اشک ریخت! 🟣شهید 💚جانباز شهید سیدهادی هاشمی نقل می‌کند: توی بین‌الحرمین، یک گروه ایرانی مجلس عزاداری برای سیدالشهداء علیه‌السلام گرفته بودند و در کنار پیکر شهید مدافع‌حرم محمدرضا حسینی مقدم، خیلی خوب مراسمی شد. ما هم یک گوشه‌ای ایستاده بودیم که یهو یک نفر دوان‌دوان اومد و گفت شهیدتون داره سینه میزنه انگار! تکون میخوره! 💜نفهمیدم چی شد! فقط به سمت پیکر دویدم! پای تابوت شهید غُلغُله شده بود؛ عراقی‌ها داشتند به سر و سینه می‌زدند و با فریاد، ذکر می‌گفتند؛ یه عده میخواستند تابوت رو باز کنند! رو‌ی حساب عشقی که به حاجی داشتم، تصمیم گرفتیم دوباره حاجی رو به بیمارستان برگردونیم تا پزشک معاینه کند. 💚آخه با شناختی که از حاجی و‌ خاطراتی که از جبهه داشتم، اصلاً برای من بعید نبود اگر هم زنده شده باشه! دکتر معاینه کرد و‌ نتیجه رو گفت! وا رفتم! دلم ترکید! شکست! نمیدونم حالم چطور شد! فقط دلم خواست که کنار حاجی، دراز کشیده بودم. بهش غبطه می‌خوردم. 💜دکتر گفت: پیکر، بی‌جان هست اما گوشه‌ی چشمش نم‌شوره دارد؛ انگار تازگی گریه کرده بوده! رفتم کاور رو‌ باز کنم ببینم؛ نمِ اشکی که روی صورت حاجی در گوشه‌ی چشمش مونده بود رو دیدم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس ڪه جانم ازگلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند ڪند ڪه از درد سرشانه صورتش درهم رفت و عربده ڪشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و ڪابوس سربریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود ڪه دستم را داخل ساڪ بردم. من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم ڪه نارنجڪ را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجڪ را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود ڪه صدای انفجاری تنم را تڪان داد. عدنان وحشت‌زده روی ڪمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجڪ را از ساڪ بیرون ڪشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید ڪه زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میڪرد تڪان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند ڪه انگشتم به سمت ضامن نارنجڪ رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم ڪه دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلڪم را پاره ڪرد. خودش را روی‌ زمین میڪشید و با چشمانی ڪه از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میڪرد : _برو اون پشت! زود باش! دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجڪ از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده ڪه اینهمه وحشت ڪرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بڪشد ڪه با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد : _برو پشت اون بشڪه‌ها! نمیخوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم ڪنم! قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هرلحظه ازموج انفجار میلرزید، همهمه‌ای را از بیرون‌خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشی‌ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجڪ را با هر دو دستم پنهان ڪرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را ڪشید و نعره زد : _میری یا بزنم؟ و دیوار ڪنار سرم را با گلوله‌ای ڪوبید ڪه از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میڪرد تا پنهان شوم. ڪنج اتاق چند بشڪه خالی آب بود و باید فرار میڪردم ڪه بدن لرزانم را روی زمین میڪشیدم تا پشت بشڪه‌ها رسیدم و هنوز ڪامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساڪم هنوز ڪناردیوار مانده و میترسیدم از همان ساڪ به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجڪ میتوانست نجاتم دهد. با یڪ دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با یک دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفس‌های وحشت‌زده‌ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد : _از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم! و صدایی غریبه می‌آمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد : _دارن میرسن، باید عقب بڪشیم! انگار از حمله نیروهای مردمی ڪرده بودند ڪه از میان بشڪه‌ها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمی‌اش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده‌بودم ڪه تنها به بهای از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾ را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید، ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشی‌ها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪه‌ها از تڪانهای بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر به‌دوزخ رفته و هنوز بوی‌تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیڪردم از پشت این بشڪه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاه‌چال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای‌خودی بر سنگرهای‌داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪ‌ظهر شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی‌ شوم. پشت بشڪه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنه‌تر میشدم. شیشه آب و نان خشڪ در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم میشد ڪه در این تنگنای‌تشنگی‌وگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 گفتم: راز این همه سلام نونهال، نوجوان و جوان در چیست !؟ 🔹گفت: "این همه آوازه‌ها از شه بود" 🔺 گفتم: چطور!؟ 🌷 گفت: یادت هست سال جدید، قرن جدید با یک سلام بغض آلود شروع شد ! تمام سلام‌ها امتداد همان سلام است که باید برسد به فرمانده اعظم و بزرگوار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 🕊 چـــــہ شود ڪہ نازنیـــــنا ، رُخ خـــــود بـــــہ مـــــن نمـــــائے بـــــہ تـــــبسّمے ، نگـــــاهے ، گـــِــرهے ز دل گـــــشائے 🌱 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
غَمَش را غیر دل سر منزلے نیست ولے آن هم نصیبِ هر دلے نیست ❤️ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 💍 🟣شهید مدافع‌حرم 💞همسر شهید نقل می‌کند: زمانی که حسین‌آقا تصمیم به ازدواج گرفته بود، در دوره‌ی کارشناسی مهندسی عمران دانشگاه نجف‌آباد اصفهان تحصیل می‌کرد و همان زمان‌ها، خرج تحصیلش را از کارکردن در تعمیرگاه ساعت به دست می‌آورد تا بتواند روی پای خودش بایستد. ✨از دین و ایمان هم کم نداشت و همین امر باعث شد تا در زمان خواستگاری اصلا از دارایی‌اش نپرسم. در کل برای یک خانواده‌ی مذهبی، ایمان و رزق حلال اصلی‌ترین ملاک در انتخاب همسر است و خانواده من به دلیلِ دیدن این دو رکن در وجود حسین‌آقا، راضی به ازدواج من با ایشان شدند. 💞البته باید این مطلب را بگویم که خودم هیچ شناخت و یا آشنایی قبلی با ایشان نداشتم و به این دلیل از امام زمان(عج) خواستم تا واسطه‌ی ازدواج من و حسین شود؛ زیرا می‌دانستم وقتی خدا و امام زمان انتخاب کنند، به همه ویژگی‌های وجودی شخص واقف هستند. در تاریخ ۱۶مهر۱۳۷۸ به صورت خیلی ساده عقد کردیم. ✨سفره‌ی عقد را پدرم درست کرد؛ کارت عقد هم نداشتیم و آغاز زندگی مشترکمان در تاریخ ۷تیر۱۳۷۹ بود. همسرم بعد عقد به من گفت که امام زمان را برای عقدمان دعوت گرفته است و امید داشت که امام زمان در مراسمِ عروسیِ بدون گناهش حضور یابد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‌ 🦅 پرنده ای که فقط از دست غذا می‌خورد! مریم کاظم زاده، همسر شهید اصغر وصالی: برایتان گفته بودم اصغر وصالی با شنیده‌ها و دیده‌ها فرق می‌کرد… فرمانده‌ی سخت‌گیر گردان ۳ سپاه پاسداران، در خانه‌اش یک شاهین داشت. خودش شکارش کرده بود. حیوانک فقط از دست اصغر غذا می‌خورد. اوایل فکر می‌کردم اینطور یادش داده، اما بعدها که محبت بینشان را دیدم فهمیدم حیوانک از سر عشق مانده، نه از سر نیاز. وقتی اصغر رفت، از دست هیچکس غذا نگرفت تا مُرد. ‌‌● (مریم کاظم زاده همسر شهید اصغر و سال‌های انقلاب و جنگ تحمیلی، روز گذشته در سن ۶۵ سالگی به همسر شهیدش پیوست؛ مریم کاظم‌زاده زن جنگ بود که مهر سال ۵۹ به مناطق جنگی رفت و خاطرات زیادی از حضور رزمندگان و فرماندهان در مناطق جنگی ثبت کرد.)💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید سید جاسم نوری🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ⚘ ⚘🍃⚘ 📝به مناسبت سالروز شهادت ✅شهید_سید_جاسم_نوری ✅تاریخ تولد : ۱۵/ ۱۳۴۶/۱۲ ✅تاریخ شهادت : ٧/ ۳/ ۱٣٩۴ ✅تاریخ انتشار : ۶/ ۳/ ۱۴۰۰ 🕊⚘محل شهادت : عراق ⚘مزار شهید : گلزار شهدای اهواز ⸽🕊️⸽ 🍃این روزها قلمم هوایت را کرده، میخواهد از تو بنویسد. به کاغذ که می‌رسد شرح دلتنگی خویش با او می‌گوید و من عمق پریشانی اش را از کلمات می‌خوانم. از زمانی که پا به این دنیا نهادی تا زمانی که پیمانه عمرت سر آمد همه را در گوش کاغذ نجوا میکند. میگوید که در آغوش زمستان متولد شدی و حال و هوای آخرین ماه این فصل را بهاری کردی. ⸽🕊️⸽ 🍃شدی سید جاسم نوری! که با مدد از مادر_پهلو_شکسته‌ات پا در میدان نبرد نهادی و بعد از هشت سال با خود خس خس سینه و تنگی نفس را سوغات آوردی! سوغاتی که یادگار جنگ بود، هم شیرین بود و هم تلخ... ⸽🕊️⸽ 🍃برایت خاطرات آن روز ها را به ارمغان می‌آورد و همین تو را خرسند می‌ساخت ولی بیدار ماندن های شبانه و زمستان هایت که با دستگاه اکسیژن سپری می‌شد اذیتت میکرد و هی به جانت نیش میزد که تا مرز شهادت رفتی سید، اما برگشتی! ⸽🕊️⸽ 🍃 و قلم از فرط دلتنگی قصه جاماندنت را نمی‌گوید و چند سال جلوتر میرود تا به لحظه_عروجت نزدیک تر شود. به آنجا می‌رسد که برای دفاع از حرم_آل‌الله داوطلبانه سوی میدان شتافتی. ⸽🕊️⸽ 🍃به الدجیل* میرسد درست زمانی که مردمانش تو را سبع‌الدجیل می‌خواندند و حماسه برهم ریختن میانه النصره و داعش میان همه پیچیده بود. کار تو بود با شعار کنا_عباسک_یامهدی. تو با همین شعار آوازه‌ نبردت پیچید و با همین شعار نیز آواز پروازت! سالگرد پروازت_مبارک ⸽🕊️⸽ پ.ن* الدجیل (به عربی: الدجیل) یک منطقهٔ مسکونی در عراق است که در استان صلاح‌الدین واقع شده‌است. ⸽🕊️⸽ هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_دفاع _مقدس_ 💐 ⃟🕊صلــــــــــــوات💐 ⃟🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh