eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
7.8هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
Salahshor _babolharam.ir.mp3
1.88M
💐🌸_میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها ومدح امیرالمومنین علیه السلام🌸💐 💐🌸_حاج مهدی سلحشور*🌸💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺🍃🌺 آرزوش بود خدا بهش دختری بده و اسمشو بذاره #کوثر به آرزوشم رسید 🚀تو بحبوحه جنگ سوریه شب یکی از عملیاتها بهش گفتن 📞امکان تماس هست نمیخوای صدا کوثرتو بشنوی؟ جواب داد: از کوثرم ..گذشتم💔 #شهید_محمودرضا_بیضایی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (6) 💠تفحصی عجیب در فکه 🔹همراه‌ بچه‌هاي‌ گروه‌ تفحص‌ لشكر عاشورا، در منطقه‌ #فك
🌷 ☜ (7) 💠شهدایی که در خودشان را برای یاری رساندند 🌷تیر ماه ١٣٧٨ بود، سردار باقرزاده اكيپ هاى را جمع كرد و گفت: «مردم مى گيرند و درخواست مى كنند؛ مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا حال و هواى جامعه را عوض كند.» 🌷 سردار گفت: «برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگى هستيد. اگر صلاح مى دانيد به يارى رهبرتان برخيزيد.» 🌷چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتى بدر و خيبر رسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز. همان روز در تعدادى شهيد پيدا شد. چند ساعتى بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از تماس گرفتند كه پيدا شده است. 🌷چند روز گذشت و از و ، نيز هر روز خبرهاى خوشى مى رسيد. شب بود، مشغول خوردن شام بوديم كه تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند. درهاى خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد، گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» 🌷....و همين طور كه گوشى را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم به : «١٦ تا فكه؛ ١٨ تا شرهانى و.....كه در مجموع #٧٢ تا شهيد هستند.» سردار گفت: الله اكبر! روز هم ٧٢ نفر پاى ايستادند.» سعى كردم به بهانه اى معطل كنم تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد. 📚 كتاب آسمان مال آنهاست، ص۵۰ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠ترس اسرائیل از مادران مدافع حرم پرور 🔶الان دیگه اسرائیلی ها میدونن که نابودی شون به دست همین مادرهاست... #مادران_شهیدپرور 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📷 فیلم تکان دهنده شهید مجید سلمانیان قبل از شهادت 🔸بعد اینکه شهید شدم پخش کنید. شهیدی که قبل از اعزام به سوریه حضرت زینب را در خواب دید و به او گفت که شما هم انتخاب شدید. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1_17673355.mp3
1.19M
سخنران :حجة الاسلام موضوع : کرامت حضرت معصومه(س)به شیخ غلامرضا فقیه یزدی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
بابای تو رفت که امشب دختر های این سرزمین در آغوش بابا باشند . . ‌. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ چہ شود فرصٺ ديدار بہ ما هم بدهند⁉ فيض هم صحبٺے يار بہ ما هم بدهند⁉ آن قَدر بر در ايـن خانہ گدا مےمانيم لقب نوڪرِ دربـار بہ ما هم بدهند 🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
گاه گاهے... با #نگاهے حال ما را خوب ڪن... خلوت این #قلب تنها را ڪمے آشوب ڪن.. 📎سلام،صبحتون شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه6⃣4⃣ 💠 اقرأ 🔹یه بچه #بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه #قبری کنده بود.
🌷 ⃣4⃣ 💠ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟ 🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم بوديم 🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم و مزه پران بود😊 از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي بهم مي گي؟ 😉 🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه به او انداخته بود😠 گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم بوده؟!! 🔸بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود😯 سريع كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم بهم بگين...☺️ 🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. - مي خواستم بپرسم شما ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁 🔸حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 🤔 - هيچي حاجي همينجوري!!! - همين جوري؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف زدم؟ - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... 🔹حاجي همينطوري به نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، را روي محاسنش كشيده يا زير آن.🤔 🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜 و همچنان مي خنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه جوابت رو ميدم.😐 🔹يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!! 🔸حاجي با آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر وقتي مي خوام فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂😂 🔹هر سه زديم زير خنده 😂دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉 منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh