eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ⃣4⃣ 💠ريشتو روي پتو ميذاري يا زيرش؟ 🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، مسئول لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم بوديم 🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم و مزه پران بود😊 از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي بهم مي گي؟ 😉 🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه به او انداخته بود😠 گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم بوده؟!! 🔸بسيجي خوش خنده كه جا خورده بود😯 سريع كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم بهم بگين...☺️ 🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. - مي خواستم بپرسم شما ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁 🔸حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 🤔 - هيچي حاجي همينجوري!!! - همين جوري؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف زدم؟ - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... 🔹حاجي همينطوري به نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، را روي محاسنش كشيده يا زير آن.🤔 🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، ميخواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜 و همچنان مي خنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه جوابت رو ميدم.😐 🔹يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!! 🔸حاجي با آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر وقتي مي خوام فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂😂 🔹هر سه زديم زير خنده 😂دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉 منبع:نشريه ي شاهد جوان شماره ي 53 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣9⃣7⃣ 🌷 🔰ما یک مغازه‌ی تجهیزات نظامی و کوهنوردی🚵 داشتیم. زیاد میومد اونجا.آخرین بار فکر می‌کنم یکی دو روز قبل از اومد. 🔰دنبال یه دست خوب می‌گشت.با حقوق پاسداری💰 به سختی تونست لباس رو بخره.از اونجایی که خبر داشتم روح‌ الله تو کارِ هست، از پشت ویترین یک آوردم و گفتم: 🔰روح‌الله این انبردست رو تازه آوردیم. راست کارِ خودته... خیلی به درد می‌خوره👌روح‌الله با اشتیاق آن را گرفت😍 و گفت: آره از اینا دیدم. خیلی خوبه. چنده❓ 🔰قیمتش رو که گفتم، کمی نگاهش کرد👀 و گفت:نه باشه سری بعد الان رو ندارم بخرم🚫.فهمیدم به خاطر قیمتش این رو گفت. 🔰بهش گفتم:مگه چند روز دیگه# اعزام نداری؟ اینو با خودت ببر. حالا بعدا باهم حساب میکنیم💴.مکث کوتاهی کرد، انبردست رو به سمت من هل داد و گفت:نه نمونم بهتره. 🔰فکرشو خوندم💬. گفتم:تو اینو با خودت ببر. اگر برگشتی که با هم حساب می‌کنیم. اگرم شدی🌷نوش جونت. مبارکت باشه هم هم انبردست. 🔰این رو که گفتم، گل از گلش شکفت😍 و زیر لب گفت: ان شاءالله.اما هرچی اصرارش کردم راضی نشد❌ انبردست رو با خودش ببره. می‌خواست با حساب صاف بره.رفت و در همون اعزام ... به نقل از: یکی از دوستان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh