eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
❣سلام امام زمانم❣ 🔹‌ دیدن روی تو چشم دگری می خواهد.✨ منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد..✨ 🔹‌ باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند✨ هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد.✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی که برای بیت‌المال و حق‌الناس اهمیت ویژه‌ای قائل بود 🔹شهید محمدحسین بشیری به بیت‌المال خیلی حساس بود. لباس ورزشی‌ای که داخل پادگان به نیروها می‌دادند را هیچ‌وقت جای دیگری نمی‌پوشید. لباسی که در باشگاه، خارج از پادگان داشت را هم هرگز برای باشگاه پادگان نمی‌پوشید. 🔹محمدحسین بشیری در جیب بازوی لباس نظامی‌اش دو تا خودکار داشت یکی مال خودش بود که خریده بود و دیگری اموال پادگان بود. کار اداری را با خودکار پادگان انجام می‌داد و کار شخصی‌اش را با خودکار خودش. یکبار یکی از بچه‌ها به شوخی خودکارش را از جیبش بیرون کشید؛ گفت عجب خودکاری این برای من! محمدحسین گفت نه شرمنده این برای بیت‌المال است و بیا این یکی برای شما. محمدحسین همیشه به موقع سر کلاس می‌رفت، خیلی به وقت اهمیت می‌داد. برای همه چیز برنامه داشت حتی شوخی‌هایش در باشگاه! شهید مدافع امنیت🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️بابایم برگشته ولی با استخوان‌های شکسته 🔹مرثیه‌خوانی دختر شهید مدافع حرم الیاس چگینی در مراسم استقبال از پدرش در قزوین شهید مدافع حرم🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ... روز خویش را با آفتابِ روی تو کز مشرقِ خیال دمیده است آغـاز می ڪنم ... صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️✋ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸 بفرمایید یک فنجان چای داغ 📸 تصویری از پیرمرد بسیجی که در زمان جنگ، بعنوان پشتیبانی و تدارکات به رزمندگان خدمت می‌کرد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نهج البلاغه حکمت 1 - روش برخورد با فتنه ها حكم أمير المؤمنين عليه‌السلام باب المختار من درود خدا بر او، فرمود: در فتنه‌ها، چونان شتر دو ساله باش، نه پشتى دارد كه سوارى دهد، و نه پستانى تا او را بدوشند 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌹سالروز شهادت سرلشگر خلبان 🇮🇷🌹((شهید احمد کشوری)) تولدسال ۱۳۳۲ کیاکلا مازندران شهادت :۱۵ آذر ۱۳۵۹ در میمک ایلام در نبردی نابرابر هلیکوپترش توسط جت جنگنده های میگ عراقی هدف قرار گرفت و پر کشید ستاره هوانیروز وحماسه ساز جبهه ها 🌹شادی روحشان صلوات🌹 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴فـــاطمیه🏴 🥀شفاعت حضرت زهرا سلام الله علیها در روز قیامت آنقدر شفاعت میکند از محبین خود که صدا از اهل محشر بلند میشود که ای کاش فاطمی بودیم💔🥀 🥀حضرت مادر ما خاک پای خودتون و بچه هاتونم نیستیم😔 فریاد رس ما در آن روز سخت باشید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 🌱آنچه تلخ و اسفبار است این است که شیعه چه بد با غیبت مولایش خو کرده است ؛ چه ناجوانمردانه بریدن از مولا برایش عادت شده است. چه بی‌معرفتیم ما که اصل کل خیر برایمان فرعی شده است. 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
استوری همسرمحترم شهیدنوید در مورد بازگشت پیکر شهیدوالامقام علی آقاعبدالهی... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱 🔸 شهید پناهی‌میگفت: شما سنگری است آغشته به خون من که اگر حفظ نکنید؛ به خون من خیانت کرده اید... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 🎙 روایتگری حجت‌الاسلام سلامی 🔹 هیئت شهـداء _ فاطمیه ۱۳۹۸ 🌴 روضه مادر ... و شهید ابراهیم هادی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹‍ در لشکر۲۷محمدرسول الله برادری بود که عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد وقتی شهید شد بچه ها تصمیم گرفتن برای جبران ان بوسه ها،پیشانی اش را بوسه باران کنند جنازه بی سرش قلب همه را آتش زد 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 شهیدی که سرباز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔸می‌گفت: هر وقت خالص شدم شهید می‌شوم ... 🔹در ۱۵ آذر ۱۳۵۹ در حالی که پیروزمندانه از عملیات بازمی‌گشت، بالگردش مورد اصابت راکت یک فروند هواپیمای جنگنده‌ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی رهبر انقلاب قبل از شهادت حاج قاسم، او را شفیع قیامت خواند 🔹در منزل شهید عظیم‌پور در سال ۸۴ داماد خانواده، از رهبر انقلاب درخواست می‌کند که ما را شفاعت کنید. رهبر انقلاب می‌‍‌فرمایند: ما چه‌کاره‌ایم که شما را شفاعت کنیم؟ پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کند. ما آرزویمان این است مشمول شفاعت خوبانی از قبیلِ این شهدا و امثال این‌ها باشیم. 🔹رهبر انقلاب خم می‌شوند و با نگاهی به حاج قاسم سلیمانی می‌گویند: این آقای حاج قاسم هم از آنهایی‌ است که شفاعت می‌کند ان‌شاء‌الله. چون امکانات ایشان، امکانات قول دادن و شفاعت کردنشان، الآن خیلی خوب است. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔴 یک مرزبان در درگیری با قاچاقچیان 🔹 فرمانده مرزبانی سیستان و بلوچستان: مرزداران ‌هنگ مرزی سراوان در درگيری با معاندان نظام ‌‌و قاچاقچيان موادمخدر در نقطه صفر مرزی، ضمن ‌به هلاكت رساندن یکی از اشرار و قاچاقچيان، يك دستگاه خودرو را كشف و مقاديری قابل توجهی موادمخدر و كالای قاچاق را كشف کردند. 🔹 در اين عمليات يکی از دلاورمردان مجاهد مرزبانی به نام استواردوم «سبحان جمالی» ‌به فيض شهادت نائل آمد. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ماجرای شهیدی که‌ در خواب به مادر بی سوادش خواندن قران را آموخت 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
"رمان #اسطوره‌ام_باش_مادر💞 #قسمت2⃣3⃣ محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد. دلش به زینب سا
"رمان 💞 ⃣3⃣ احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم کُف زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم. بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از گله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب... زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خوابهای مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام،همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود. زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد، سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد. و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش درمان و دلش پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب! زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر... دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون! زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد. آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های احسان. شروع کرد اما... 🌷نویسنده:سنیه_منصوری " ادامه‌ دارد... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣3⃣ همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت. ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود. مرد: سلام خانم پارسا. چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟ زینب سادات: سلام. بفرمایید. مرد: فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟ زینب سادات: بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ فلاح: نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم. زینب سادات نگران شد: خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد. محمدصادق: زینب حلالم کن. زینب از کنار محمدصادق گذشت. محمدصادق: تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن. صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش! آرام گفت: حلال کردم. دوباره گام برداشت و محمدصادق فورا گفت: از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم. طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد. یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن. تو رو به جدت قسم حلالم کن. زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانی های مادرانه آیه. زینب سادات: حلال کردم. سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت. آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد. به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد. زینب سادات: اتفاقی برای ایلیا افتاده؟ فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت: بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. درواقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیه میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمه ای داشته باشید. من از شما و شخصییتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر با هم آشنا بشیم. زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقه ای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد. دم در، پشت به فلاح گفت: بهتره وقت اضافه ای که دارید رو برای شناخت بیشتر همسرتون بذارید. فلاح: این ربطی به همسرم نداره. زینب سادات: بیشتر از همه، به ایشون ربط داره. رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت. این قضاوت برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟ این سوال را با گریه در آغوش رهاپرسید. و رها نوازشش کرد و پای درد و دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریه های بی صدای یادگار آیه. و جوابش را اینگونه داد: تو برای قضاوت های مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها. یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده. آن شب مردی از سر غیرت و فریاد بی‌صدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد... رها که گفت، احسان کبود شد. مهدی فریاد زد و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد. صدرا سرشان داد زد: بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید. نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید. 🌷"نویسنده:سنیه_منصوری " ادامه‌ دارد... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh