eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مشاهده پیکر سالم شهید یوسف الهی هنگام کندن قبر شهید حاج قاسم سلیمانی 📌 السلام علی المهدی و علی انصار المهدی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●عاشق حضرت زهرا (س) بود. روضه های فاطمیه را خیلی با سوز میخواند. یک وقت هایی هم آخرشب زنگ میزد میگفت باهات کار دارم. حالا دو تا هیئت رفته. هم مداحی کرده هم روضه خوانده و هم گریه کرده و سینه زده. اما آخر شب میگفت بیا یک روضه چند نفری بخونیم و گریه کنیم. ●میگفت هرچی برای مادر گریه کنیم کمه. خط خوبی هم داشت. همیشه کنار دفتر یادداشت یا کتاب و جزوش اسماء متبرک اهل بیت را با خط خوش می نوشت. وزیباترینش هم نام مبارک فاطمه زهرا (س) بود. 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
اگر از دست کسی ناراحت هستید ، دو رکعت نماز بخوانید و بگویید : خدایا ، این بنده ی تو حواسش نبود ، من از او گذشتم ، تو هم بگذر ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5924696617901886507.mp3
13.12M
۷ ➖ آیا شیعیان ، همان محبّان اهل بیت‌اَند؟ ➖ از نظر حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها، این دو گروه ، چه تفاوتی باهم دارند؟ @ostad_shojae @shahidNazarzadeh
●آیت الله حق شناس، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی داشتند بین دونماز، سخنرانیشان را به این شهید بزرگوار اختصاص داده و با آهی از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: “این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟! " در این تهران بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟" ●ترکش خمپاره درست از پهلوی چپ وارد و به قلب او اصابت کرد.کمکش کردم تا بلند شود به سختی روی پای خود ایستاد به اطراف نگاه کرد و رو به سمت کربلا قرار گرفت دستش را با ادب به سینه نهاد و گفت : السلام علیک یا اباعبدالله ... یکباره گردنش کج شد  به زمین افتاد ... احمد علی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش می گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت..."  📎شاگردخاص آیت‌الله حق‌شناس 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣4⃣ صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود. دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام. شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید. زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست. امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟ احسان: سلام! برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: زینب خانم، همسر آینده من. بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است. احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم. صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم. شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟ احسان اعتراض کرد: شیدا! امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید! احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن! زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش،بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن. شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن! و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود. احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟ شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم. امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود! چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت. احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید. به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید. شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری! احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته! زینب سادات: آقا احسان! احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد. نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او رامنتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم. بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره! امیر بلند شد: خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم! دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداخافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت. 🌷نویسنده:سنیه منصوری ادامه‌ رمان 🇮🇷
"رمان 💞 ⃣4⃣ شیدا هم بلند شد و گفت: میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها اشتهام رو کور میکنن. بای شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است...زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون! زینب سادات دوباره نشست و گفت: بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید!اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن. احسان: اما شما رو ناراحت کردن. زینب سادات: همین که فهمیدید اون حرف ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش. احسان لبخند زد: پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید. زینب سادات گفت: نمی خواستم مزاحمتون بشم دیگه! حس شیرینی در جان احسان پیچید: قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید. زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد.دلش را این همه حجب و حیا می برد. بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده ای یا بهشت را از روی تو ساخته اند؟ هر چه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! زینب سادات بیشتر با غذایش بازی می کرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟ زینب سادات: نه ممنون. خوبه. احسان: پس چرا نمی خورید؟ زینب سادات: فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید. و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت. احسان: چی فکر شما رو مشغول کرده؟ زینب سادات: خیلی چیز ها. احسان اصرار کرد: مثلاچی؟ زینب سادات: مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیز های دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟ زینب سادات نا امیدانه گفت: من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم! صورت احسان نرم شد و گفت: فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردید ها رها کرد: با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. "🌷نویسنده:سنیه_منصوری " ادامه دارد..... 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤مولای_من 🖤 ✨ای آخرین نگار دل آرای فاطمه🖤 آقای من! برای رضای خدا، بیا...🖤 ✨آقا به حقّ چادر خاکی مادرت🖤 آقا به حقّ داغِ دلِ مرتضی، بیا...🖤 تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸خیلی دوست داشت دخترداشته باشه و اسمشُ بزاره کوثر، خداهم بهش یه دختر داد اسمشو گذاشت کوثر شب آخر قبل شروع عملیات بهش گفتم نمیخوای زنگ بزنی صدای کوثر کوچولوتو بشنوی؟ گفت من از کوثرم گذشتم... 📌تو همون عملیات هم شهید شد ◇می‌گفت شهادت مزد کسانی‌ است که در راه خدا پُرکارند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روضه جانسوز حضرت زهرا (س) ▫️استاد 🏴 این یک دقیقه روضه از استاد عالی رو وقتی حال خوب داشتید مشاهده بفرمایید 🌹 شادی قلب حضرت مادر و حضرت امیرالمومنین صلواتی هدیه بفرمایید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بهشت همیشه نباید درختانی داشته باشد که رودهایی از پایین آن جریان دارند... ◇ بهشت، گاهی بیابانی ست... که خون شهدا... از زیر سرشان جاری ست 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
«خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام و خـواسته باشم خود را از دستِ این سختی‌ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم. بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده‌ام موجودی نباشم که سببِ جلوگیری از رشد دیگران شوم. تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگلِ انبوه انقلاب را آبیاری کند..» 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📌 دانش آموز ۱۳ ساله کرجی «السلام علیك یا اباعبدالله» گفت و به شهادت رسید 🔹️ شهید ۱۳ ساله علیرضا محمودی پارسا در دوران حضور در جبهه یک‌بار به شدت مجروح شد و پس از بهبودی مجددا به جبهه بازگشت. ◇ وی ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۱ مجددا بر اثر اصابت خمپاره و گلوله از ناحیه شکم و سینه به شدت مجروح شد و پس از تحمل دو روز درد شدید در نیمه شب جمعه ۲۹ بهمن سال ۶۱ در حالتی که حضور مقدس ابا عبدالله را بربالین خود احساس می‌کرد و بر ایشان سلام می‌داد جان خود را تقدیم جانان کرد. ◇ علیرضا با شروع جنگ تحمیلی آماده اعزام بود که به علت كمی سن به او اجازه حضور در جبهه های جنگ را نمی دادند. ◇ سرانجام در فروردین سال ۶۱ به جبهه كامیاران رفت بعد از ۳ ماه برگشت و مشغول امتحانات شد و با موفقیت كامل آن را به پایان رساند و به كلاس سوم راهنمایی ارتقاء یافت. ◇ در اول تیرماه، بار دیگر عازم جبهه سومار گردید و در حمله مسلم ابن عقیل با رمز یا اباالفضل علیه السلام از ناحیه سر و گردن و صورت مجروح گردید. ◇ خبر شهادت همسنگر و هم پیمانش او را به شدت متاثر ساخت و دیگر تحمل ماندن را نداشت. ◇ در چند مرحله مجروح شد و در بار آخر طی ۲ روز جراحت درد سختی را بر جان پذیرفت و در ساعت ۲:۳۰ دقیقه نیمه ‌شب جمعه ۲۹ بهمن ماه ۱۳۶۱ با جمله «السلام علیك یا اباعبدالله» به سوی معبود شتافت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh