eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ درود الهی بر شهیدانی که خود را بر مین های مسیر انداختند و معبری برای دیگران باز کردند و بدا بحال آنانی که از این راه بر مسند نشستند و از همین معبرها پای دشمن را باز کردند اللهم اجعل عواقب اموراخیرا 🤲 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فکر نکنید افرادی مثل خوارج دوران حکومت امام علی (ع) الان در اطراف ما وجود ندارند وجود دارند خوارج چه کسانی بودند ؟ خوارج امدند و ابتدا به علی(ع) گفتند: که یاعلی ما با تو هستیم بعد همین ها از پشت به علی ضربه زدند این نیست که ما هم در اطراف خودمان چنین آدم هایی را نداشته باشیم الان هم مثل زمان حکومت حضرت علی(ع) خوارجی هستند 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔹 ما را اجبار و اکراه به اینجا نکشانده است که دشواری‌ها راه بر ما ببندد ... 🌷🌷🌷🌷🌷 ایم، دعا کنید شهدا دستمان رابگیرند، بدجوری گیر چند روز دنیا شده ایم ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی کنیم از🌷شهید همت که فرمودند: رزمندگان بعد جنگ به سه دسته تقسیم میشوند... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷عباس همیشه میگفت: دوست دارم محرم شهید بشم و عاشورا دفنم کنند و شبیه حضرت عباس (ع) باشم، هفتم محرم سال ۱۳۷۵عباس صابری با دستان قلم شده، شهید و روز عاشورا تشییع شد. شهید 🌷 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ‌‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه بخوانیم ثواب آن هدیه به روح مطهر شهدا ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ‌‎‌‌‌‎
~🕊 🌴✨ 🍁علی خواب دیده بود شهید می‌شود.  صبح که بیدار شد حال هوای عجیبی داشت. رفت توی میدان مین منطقه خیبر و شروع کرد و خنثی کردن مین های والمری.  ۷۰۰- ۸۰۰ مین را خنثی کرده بود. جورابش را هم در آورده بود و چاشنی های شان را ریخته بود داخل آن. مطمئن بود شهید می‌شود. 🍁می گفت: وقت شد. مردد بودم نمازم را بخوانم یا بقیه کار را تمام کنم. پیش خودم گفتم: بگذار این چند تا مین را هم تمام میکنم، بعد می‌روم سر وقت . همان موقع پایش رفت روی مین. تمام چاشنی‌های داخل جوراب هم منفجر شد. پایش قطع شد و تمام بدنش هم زخمی؛ اما شهید نشد. 🍁می گفت: چون نمازم را اول وقت نخواندم، از شهدا جا ماندم. ♥️🕊 📚یادگاران، ج ۳۰ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 📝 امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) (از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام") 🌴اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ أَلْبَسَنِی کِبْرَةً وَ انْهِمَاکِی فِیهِ ذِلَّه أَوْ آیَسَنِی وُجُودِ رَحْمَتِکَ أَوْ قَصَّرَ بِیَ الْیَأْسَ عَنِ الرُّجُوعِ إِلَى طَاعَتِکَ لِمَعْرِفَتِی بِعَظِیمِ جُرْمِی وَ سُوءِ ظَنِّی بِنَفْسِی مِنْ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ بارخدایا! و از تو آمرزش می‌طلبم برای هر گناهی که لباس تکبر به من پوشانید و فرو رفتن در آن موجب ذلّت شد، یا مرا از وجود رحمتت مأیوس کرد، یا ناامیدی مرا از بازگشت به طاعتت بازداشت، چون به جرم بزرگم آشنا نفس خویش بدگمان بودم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و این‌گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان 🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴🌱🌴 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و چقدر جای تو این روزها خالی است... روزهایی که باید می‌بودی و می‌دیدی که آنچه در این بیست و چند سال در صفحه شطرنج منطقه ویدیو و به حرکت درآوردی چگونه دارد نتیجه می‌دهد... ای کاش بودی می دیدی که ایران ما چگونه ایستاده است و بر میراثی که از تو به یادگار مانده دارد به پیش می‌رود، می‌دانیم که روح بلندت از آسمان‌ها ما را نظاره‌گر آخرین نبرد بزرگ خواهد بود و در گاه تنگدستی و عسرت دست ما را می‌گیری و یاری‌مان می‌کنی... به این ساعت که می‌رسیم همه چیز انگار دوباره شروع می‌گردد. قصه‌های ما به این سادگی‌ها به پایان نخواهند و جای پای تو در هر گذری که قرار است رستم‌های دیگر در آنجا پا گذارند به یادگار مانده و ما در روایت‌ها مانده‌ایم که چگونه باید آن را به نقطه پایان برسانیم.... امروز همه چشم دوخته‌اند تا ببینند سربازانی که در این صفحه شطرنج به حرکت درآورده بودی همه برای خودشان قدرتی شده‌اند و چگونه مدعیان ابرقدرتی را به سخره گرفته‌اند. جای تو خالیست خیلی هم خالی است اما می‌دانیم هر روز که بگذرد به پیروزی نزدیک‌تر می‌شویم و تو در آن پیروزی حضوری پررنگ داری. نبردی بزرگ در پیش است.... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روایتی از رویت ریزترین خیر و شر دنیا در عالم برزخ زندگی پس از زندگی ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مایۍکه ادعاۍسربازی امام زمان(عج)را داریم بایدحرکات وسکنات ماطورۍباشدکه آقاما رابه سربازۍخویش قبول فرمایدوماافتخار بودن درلشکرامام زمان(عج)راداشته باشیم 🌷خلبان شهیدحبیب الله نمازیان🌷 ‌‎‌‌‌‎ ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت پانزدهم رمان ناحله پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روے میز و تا چشمام و بستم خوابم برد _ مثه همیشه با صداے مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژے روزاے قبل و نداشتم ے چیزے رو قلبم سنگینے میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر 5 ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدرے ب این ساعت نگاه کردم ڪ صداے زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسے که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوے خوش غذا مثه دفعه هاے قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرڪ زده ؟ یه لبخند مصنوعے تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکرے ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگارے ے سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفے نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت 5 درس خوندم وقتے دیگه خیلے خسته شدم خوابیدم فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییے دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییے ب سختے دست مادرم و گرفتم و بلند شدم بعد از خوندن نمازم مادرم شوتم کرد حموم سردے آب باعث شد خواب از سرم بپره 20 دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کاراے عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطورے میکرد ؟ موهاے بلندم و خشڪ کردم و بافتمشون رفتم سراغ لباسا ے پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روے مچش پاپیون مشکے زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوے پیراهن تا روے شکمم دکمه مشکے زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلے خوب رو تنم نشست ے شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روے دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ڪ مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم +عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی. صورتم و چرخوند وگفت +فقط یکم روحیے یه چیزے بزن ب صورتت.دست بندتم بزار _مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنے مگه غریبه ان مهمونامون ؟ خوبه همیشه خونه همیم مامانم تا خواست حرف بزنه صداے زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالم و مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشے ساختگے رفتم پایین صداے خنده هاے عمو رضا و بابا ب گوشم رسید با خوشحالے از اینکه صداے مصطفے و نشنیدم رفتم بینشون بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویے گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی _خداروشکرر شما خوبین ؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونے اومدو محکم بغلم کرد +سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود سعے کردم مثه خودش گرم بگیرم‌ _قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون واقعا دلم تنگ شده بود؟! خلاصه بعد سلام و احوال پرسے من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطورے ڪ داشتم به چیزایے که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ڪ پدرم پرسید: آقا مصطفے کو چرا نیومدد ؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایے کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم ... براشون چاے و شیرینے بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایے ازش خجالت میکشیدم جز خوبے ازش ندیده بودم ولے نمیتونستم اونے باشم ڪ میخواد دوباره صداے ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد با شنیدن صداے مصطفے و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد دستام یخ کرد حالے که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ڪ مادر مصطفے اومد داخل آشپزخونه و گفت: عزیزم چیزے شده ؟دلخورے ازمون ؟ چرا نمیاے پیشمون بشینے ؟ مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم :ن بابا این چ حرفیه ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد +چرا عزیزم نکنه دارے سرما میخورے ؟ _نمیدونم شاید سعے کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت شانزدهم رمان ناحله چهرش خیلے جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالے بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلے محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولے رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ڪ رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنے ؟ دلم هرے ریخت و نگام برگشت سمت مصطفے که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچے دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدے تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه اے بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدے دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفے نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلے بد نگام میکرد حس میکردم سعے داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ڪ سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچے اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفے با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتے دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولے سنگینے نگاه مصطفے و به خوبے حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ڪ یکے ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ے مصطفے تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ڪ گفت : +میخواے همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ے جاهایے تو کارت دخالت کردم ڪ حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتے نقشے ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدے و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسے نمیتونه تورو مجبور ب کارے کنه ے لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ڪ داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیاے شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلے بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولے ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... انگارے همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعے کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتے ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتے ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسے اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزے شده مصطفے بے ادبے کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزے که گفتم راضے نیستے ب هر دلیلے به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولے الان اصلا در شرایطے نیستم ڪ بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلے زوده براے دختر ناپخته اے مثه من دیگه نمیدونستم چے بگم‌سکوت کردم ڪ خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جاے دیگه بود وقتے از جاشون پاشدن براے رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتے داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظے کرد خداروشکر با درڪ بالایے ڪ داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفے بود بعد خداحافظے گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ڪ توجه همه رو جلب کرده بود با لحنے که خیلے برام عجیب و سرد بود خداحافظے کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچے ے جور دیگه بود مصطفے هم منو مثه خواهرش میدونست و همچے شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلے برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولے خودم ب خودم اینطورے جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه هاے ساعت خوشگلم افتاد ڪ هر دوشون روے 12 ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 63 - ارزش شفاعت وَ قَالَ عليه‌السلام اَلشَّفِيعُ جَنَاحُ اَلطَّالِبِ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: شفاعت كننده چونان بال و پر در خواست كننده است 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●به من در مورد تربیت بچه‌ها ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻨﻬﺎ آﻳﻨـﺪه ﺳـﺎزان ﻣﻤﻠﻜـﺖ ﻫـﺴﺘﻨﺪ. ﺑـﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارﻳﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺷﺨﺼﻴ ﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﺧﻴﻠﻰ ﻣﺤﺒ ﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧﻬـﺎ را اﻣﺎﻧﺘﻬﺎى اﻟﻬﻰ ﻣﻰداﻧﺴﺖ. ●ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺎﻣـﻞ آن در ﺧـﻮدش ﻣﺘﺠﻠّـﻰ  ﺑﻮد. اﮔﺮ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎز را او ل وﻗﺖ ﺑﺨﻮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺴ ﻠﻢ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺑﺮﭘﺎﻳﻰ ﻧﻤﺎز او ل وﻗﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﺑﻮد. ● او اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻰﺑﻮد و ﻫﻤﻴﺸﻪ از ﺟﻨﺠﺎل دورى ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻮاﺿﻊ ﺑﺎرزﺗﺮﻳﻦ ﺻﻔﺖ او ﺑﻮد. ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن داﺷﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻪ ﺟﻤﻌـﻰ ﺑـﻪ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ طرح‌وعملیات لشگر ۵ نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱۴ مشهد ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●به خدمت در راه رضاي خدا و خدمت بي مزد و منت اعتقاد داشت. هيچ گاه حتي در بحبوحه جنگ و نبرد، نماز شب را ترک نمي کرد، به فکر پدر و مادرش بود. از او رضايت کامل داريم؛ هم من و هم مادرش عزيزترين بچه من بود و مي گفت هر کسي که مي تواند به انقلاب کمک کند بايد اين کار را بکند. ●از اين که در کنار او مي جنگيدم بسيار شاد بودم و هميشه براي او دعاي خير مي کردم. در عمليات کربلاي 4 هر دو با هم بوديم ولي من ترکش خوردم و برگشتم. ●از اين که بعضي افراد به مال دنيا و يا مقام و پست حريص بودند ناراحت مي شد و از خدا مي خواست که اخلاص را به همه مردم عطا کند. به حفظ حجاب و تقواي الهي بسيار توصيه مي کرد. ●هنگامي که عمليات کربلاي 5 در حال آغاز شدن بود، به خانه آمد و گفت عمليات سختي را در پيش داريم رفتن به اين عمليات با خودمان است ولي برگشتن، با خداست، دعا کنيد که به اجل خودم نميرم بلکه شهيد شوم. ✍به روایت پدربزرگوارشهید 📎جانشین گردان محمدرسول‌الله لشگر۵نصر 🌷 ●ولادت :۱۳۴۲/۳/۱۰ بجنورد ، خراسان شمالی ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عشق او بر دل سنگی‌‌ِ حرم غالب شد قبله مایل به علی بن ابی‌طالب شد 🌤 💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh