🌹دو شادی برای روزه دار
✨امام صادق (علیه السلام) :
لِلصَّائِمِ فَرْحَتَانِ فَرْحَةٌ عِنْدَ إِفْطَارِهِ وَ فَرْحَةٌ عِنْدَ لِقَاءِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ.
✨ روزه دار را دو شادي است:
يكي موقع افطار
و ديگري بهنگام ملاقات خداي عزوجل.
📚اصول کافی ج4
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#حاجآقاپناهیان :
بیایید با خدا زندگی کنیم ،
نه اینکه گاهی بهش سر بزنیم ؛
تا با کسی زندگی نکنی ،
نمیتونی اون رو بشناسی
و باهاش انس بگیری .
اگه یه مدت شب و روز
با کسی زندگی کنی ،
بهش مانوس میشی .
اگر با خدا انس پیدا کنی ،
شدیدا بهش علاقمند میشی !
خدا تنها انیسی است که
مأنوس خودش را هیچوقت
تنها نمیگذارد .. ! :)🤍
#سخنبزرگان
#اِللَّھُمَّعَجِلݪِوݪیَڪَاݪفَࢪُج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
افطار شهدایی ۵.mp3
2.16M
🎵پادکست «افطار شهدایی»
👤 شهید محمد حسن هدایت
🔅 ویژگی یاران امام زمان در چهرهاش نمایان بود، اهل عبادت و نماز شب بود...
🌷 قبل از افطار مهمان شهدا باشید.
#مهدویت_و_شهدا
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
شب قدر شب مناجات نیست. شب نوشتن برنامه است!
باید یاد بگیریم:
۱• چطور برنامه بنویسیم!
۲• چه چیزهایی نمیذارن برنامهامون امضا بشه!
لینک خرید کتاب:
https://abblink.com/zzEAEo
※ لینک دریافت رایگان کارگاه:
https://abblink.com/vTuIeB
@ostad_shojae | montazer.ir
@shahidNazarzadeh
🌙🌱🌙🌱🌙🌱🌙
📝#بند_63استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار 70 بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🪴اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ اسْتَخْفَیْتُ لَهُ ضَوْءَ النَّهَارِ مِنْ عِبَادِکَ وَ بَارَزْتُ بِهِ فِی ظُلْمَهِ اللَّیْلِ جُرْأَهً مِنِّی عَلَیْکَ عَلَى أَنِّی أَعْلَمُ أَنَّ السِّرَّ عِنْدَکَ عَلَانِیَهٌ وَ أَنَّ الْخَفِیَّهَ عِنْدَکَ بَارِزَه وَ أَنَّهُ لَنْ یَمْنَعَنِی مِنْکَ مَانِع وَ لَا یَنْفَعُنِی عِنْدَکَ نَافِع مِنْ مَالٍ وَ بَنِینٍ إِلَّا أَنْ أَتَیْتُکَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ
بارخدایا! و از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر اینکه با قلب سلیم نزد تو آیم. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌙🌱🌙🌱🌙🌱✨🌱🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 رابطه ماه مبارک رمضان با طلبه جوان شهید جیرفتی
🔹️در ماه مبارک رمضان متولد شد.
🔹️در ماه مبارک رمضان طلـبه شـد.
🔹️در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد.
🔹️در عملیات رمضان شهید مفقودالجسد شد.
🔹️در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش بازگشت.
🔷️ طلبه شهید ایوب توانایی متولد ۱۳۴۵ روستای علی آباد سادات از توابع جیرفت است.
◇ شدت علاقهی او به حضور در جبهه به حدی بود که رضایت همه را جلب و عازم جبهه میشد.
◇ او نه با زیاد ماندنش، که با رفتن و مشتاق بودن برای رفتن به همه نشان میداد که با کدام سو باید رفت، ثابت کرد که میتوان از دنیا کام نگرفته، پرواز کرد.
🔶️ ایوب میگفت: «خیلی باید نیت هایمان را خالص کنیم. نیت شهادت اگر برای خدا نباشد، آن وقت ما پیش مردم شهیدیم و نزد خدا شهید نیستیم. پـس حـواسـمان باشـد؛ نیـت و عمـل و رفتــار و گفتارمان فقط برای رضای خدا باشد تا شهید راه خدا محسوب شویم.»
◇ ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد.
◇ در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد و در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد شد.
◇ در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش به زادگاهش بازگشت.
◇ ایوب در عملیات رمضان مفقود شد و پیکرش بعد از 14 سال شناسایی و به زادگاهش منتقل شد.
🔻 طلبه شهید ایوب توانایی عملیات رمضان در منطقه هورالعظیم در تاریخ ۲۳ تیر ۱۳۶۱ بر اثر ترکش گلولهی توپ به شهادت رسید.
#شهید_ایوب_توانایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📌 ماجرای روزه داری شهید همت در پادگان دوران طاغوت
🔷️ محمدابراهیم از اینکه شرایط روزه داری در پادگان مهیا نبود ناراحت بود.
◇ سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضـان آمده بود و او هم بی سـرو صـدا گفتـه بود:
«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.»
◇ ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد. او هم سرِضـرب، خـودش رو رسـانده بود.
◇ دستور داد همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليـوان آب به خـوردشان داده بـود كـه:
« سـربازهـا را چـه بـه روزه گـرفتن! »
🔸 حـالا ابراهيـم، بعد از بيست و چهـار سـاعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
◇ او هم با چند نفر ديگه، كف آشپـزخونه رو تميز شستند و با روغـن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خداخدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپـزخـونه.
◇ اتفاقـاً نـاجی اومـد و جلـوی درگـاه ايستاد؛ نگـاه مشكوكی به اطـراف كرد و وارد شد. ولی اوليـن قدم را كه گذاشت داخـل؛ تا تـه آشپزخونه چنان روزمین سُرخورد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد.
◇ پـای سـرلشـكر شكـسته بـود و می بايـست
چنـد صبـاحی تـوی بيمارستـان می مـاند.
🔶️ بچـههـا هـم بـا خيـال راحـت
تا آخـر مـاه رمضـان روزه گـرفتند.
📚 يادگاران ۲ «شهيد همت»
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و دوم رمان ناحله
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفے اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلے خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکے از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتے بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمے اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیرے داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزے نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظے کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخے چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ڪ ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه هاے اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلے سرش بود
داخل رفتیم ڪ گفتم
_کسے نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکے از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدے
خوشحالمون کردے .ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد .حیف الان تو شرایطے نیستم که توان رانندگے داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت .
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم .
ادامه داد
+سال نوت مبارڪ دخترم انشالله سالے پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتے به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشماے محمد خیلے شبیه چشماے پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود....
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایے ریحانه رفتم تو اتاقش .
نشستیم کولمو باز کردم و برگه هاے پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکے نمیاد در بیار لباساتو.
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینے برگشت
چایے و شرینے و آجیل و میوه و ...
همه رو یسره ریخته بود تو سینے و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییے من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا برے همشو باید بخوریے عیده هااا
آها راستے اینم واسه توعه.بابام داد بهت .عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_اے بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه ....خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم.
گفتم تا وقتے ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم .
کتابمو باز کردم .سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعے کردم بیشتر روش تمرکز کنم . تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صداے وحشتناڪ هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و.
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایے که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشڪ شده ے محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتے که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتے تهرانه ؟
ریحانه هل شد و گفت
+ارهه تهران بود یه مشکلے پیش اومد براشمجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه.
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود واے ؟
اے خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلے قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجورے پرت شه تو اتاق .
غصم گرفته بود .ترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکراے عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین .
کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم.
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال.
جز پدر ریحانه کسے نبود.
بهش نگاه کردم.
دیدم پارچه ے شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعے تو دستشه!
باباش فلجه!!!!!؟
یاعلیییی.
چقد بدبختن اینا....
باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت
ببخشید دخترم
نمیتونم پا شم
شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم.
+به این زودی؟کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا. دیگه خیلے مزاحمتون شدم. ببخشید.
+این چه حرفیه. توهم مث دختر خودم.
چه فرقے میکنه .
پس صبر کن ریحانه رو صدا
کنم تو حیاطه.
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش.
اینو گفتمو ازش خداحافظے کردم.
درے که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط....