eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
5.7هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 کارای فاطمه برام عجیب بود. با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم: _نگفته بودی دلت بچه میخواد! لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون. _فاطمه؟؟ جوابی نشنیدم. میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود. فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود: "صبحت بخیر عزیزِ جانم. حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!" جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم. چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد. پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس میکردم استرس دارم. حس عجیبی هم داشتم‌که نمیدونستم اسمش چیه. دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستم‌بود غنج میرفت. دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب. .........‌.. فاطمه انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه. از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم. موهام رو باز ریخته بودم و یه تل صورتی به سرم زدم . یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیدم و با یه لبخند روبه رویمحمد ایستادم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه. در و بست و یخورده اومد جلو تر. تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟ با ذوق صدام و بچگونه کردم و گفتم : _داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوام‌با قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم. تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهم‌نگاه کرد وبا لحنی که دلم و لرزوند گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرم‌حالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چون‌من دارم سکته میکنم. برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره! +وای نهههه‌ وای خدایااا.... از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند. از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم. چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد. +خدایا شکرت! یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم . شونه هام و گرفت و گفت : +تو‌خوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی! وای ما مسافرت رفتیم،ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم، چرا نگفتی؟ _من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه میخواستم‌ یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم +از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی. فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیافتی. کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم ،خب؟ یهو به ساعت نگاه کرد و گفت: +ای وای باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه. زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت. میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت. الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم. رفت تو اتاق. پشت سرش رفتم. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد منم‌مزاحم خلوتش نمیشدم. نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم. زل زد بهم.چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد یهو گفت : +به نظرت دختره یا پسر؟ _دختر دوست داری یا پسر؟ +اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه. اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد. هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد. به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد. __ هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از این‌کارای پنهونیش میترسیدم. میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند. توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم
🌱 یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودم‌می رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم. میفهمیدم‌محمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند. از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودم‌حس میکردم دیوونه شدم . باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم. حوصله ام سر رفته بود. رومبل جلوی تلویزیون نشسته بودم. محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد. اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم. اونم برای اینکه آروم بشه یکی دوساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت. مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه . البته به خودشم گفته بودم‌که با اینکارش موافق نیستم ودلم‌میخواد به منم از مشکلات بگه. هر چیزی هم‌که قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد. خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن. واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد هم سکوت میکرد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه. نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد،نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه! چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست. رفتم و واسش دمنوش درست کردم. میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه. طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و دوباره به گوشیش زل زد. بهش چشم دوخته بودم،متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت. یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه گفتم : _آقا محمد یهو خیلی جدی گفت : +تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت بهت زده نگاهش میکردم.من تو شرایطی بودم‌که اگه کسی بهم(‌تو) میگفت گریه ام‌میگرفت. برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم. با بهت و چشمای در اومده پرسیدم: _محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟ به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت : +مگه جز تو،گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟ با جیغ گفتم : _من زشتم ؟اگه زشتم چرا روزی صد باربهم میگفتی خوشگلم‌خوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی،حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من و از خونت میندازی بیرون . الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت .چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟ از حرص نفس نفس میزدم +خب اولش چشمام و باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم.نگفتم ؟ کوسن روی مبل و پرت کردم که صدای خنده هاش بلند شد _خجالت بکش.بچه ات صداتو میشنوه، میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری +دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه،میدونه دارم با مامانش شوخی میکنم و عاشق خودش و مامانشم. چپ چپ نگاش کردم وگفتم: _محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسری و پنهون کردی.. +خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟ سعی کردم مثل خودش چهره ام جدی نشون بدم: _میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داری و به شدت خطری شدی، من از ادامه دادن به جمله ام معذورم قیافه اش و مظلوم کرد و گفت: _آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟ +بله خیلی خودکارش رک برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم‌ چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم. محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت: +خب امروز غیبت کردی؟ ابروهام روو بالا دادم و با لبخند گفتم: _خیر اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت: _منم خیر دو تا علامت جلوی این گناه زد و اومد نشست کنارم و گفت: +فاطمه جدی بگو اگه از اول میدونسی من همچین آدمیم چیکار میکردی؟خیلی با ظاهرم فرق میکنم؟ دلم براش سوخت و گفتم: _قول بده پررو نشی تا بگم +باشه بگو _خب اگه از اول میدونستم چه شخصیتی داری شاید زودتر عاشقت میشدم.شایدم‌خودم میومدم خواستگاریت +عه یعنی انقدر خوبم‌؟ با اخم گفتم: _محمد قول دادی پرو نشی خندید و گفت: _فاطمه واسه محرم امسال کلی برنامه دارم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 🕊💖 السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَياةِ... 🍃🌸سلام بر تو ای مولایی که یادت زنده کننده قلبها و ظهورت سر آغاز حیات طیبه است. ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ عالم به امید یک نفر می‌پوید نرگس ز کنار قدمش می‌روید هر جمعه جهان به شوق، اللهم عجل لولیک الفرج می‌گوید ✨🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 132 - ضرورت ياد مرگ وَ قَالَ عليه‌السلام إِنَّ لِلَّهِ مَلَكاً يُنَادِي فِي كُلِّ يَوْمٍ لِدُوا لِلْمَوْتِ وَ اِجْمَعُوا لِلْفَنَاءِ وَ اِبْنُوا لِلْخَرَابِ و درود خدا بر او، فرمود: خدا را فرشته‌اى است كه هر روز بانگ مى‌زند: بزاييد براى مردن، و فراهم آوريد براى نابود شدن، و بسازيد براى ويران گشتن 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات با کوله‌باری آمدم لبریز از حاجات بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را دریاب خانم دختران سرزمینم را 🌼💖 (س)🌸 مبارکباد.✨💞💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتی صحبت از حضورش در مراسم چهارمین سالگرد شهادت حاج‌قاسم مطرح شد، باز هم مخالفت کردم و گفتم نه مادر! امتحان‌هایت شروع شده، باید درس‌هایت را بخوانی، او گفت: اینجا را باید بروم! کربلا را هم نرفتم، گفتم: پس امتحاناتت چه می‌شود؟ گفت: امتحان را خوانده‌ام، نیمی از کتاب را در اتوبوس و در مسیر برگشت می‌خوانم. در بازگشت مستقیم همراه با بچه‌ها به دانشگاه می‌روم و بعد از امتحان به خانه می‌آیم که دیگر قسمت نشد به خانه بیاید. قرار بود دخترم بعد از بازگشت از کرمان برای کار‌های جهادی به مشهد هم برود، اما تقدیر این شد که با شهادتش به زیارت امام رضا (ع) مشرف شود 📜|نقل از مادر شهیده 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام بر شهیده‌ای که در آستانه معلم شدن، معلمِ شهادت طلبی و ایثار شد... "شهیده فائزه رحیمی" 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
| زیارت بهشت 🔆 اگر در روایات داریم که هر کسی زیارت فاطمه معصومه سلام الله علیها برود بهشت برای او واجب می شود، از این جهت است که وجود مطهر او خود بهشت است. 🔅 چرا که بهشت یعنی جایی که همه چیز مناسب و مساعد رشد و تعالی هر شخص است و منشا تمام خوبی هاست فلذا نگاه ما به زیارت باید اینگونه باشد که اینجا خود بهشت است . 🌸ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها مبارک باد ✅ روز دختر را به دخترای کانالمون حسابی تبریک میگم😍❤️🌸🌸🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حاج قاسم سلیمانی: وقتی خدا در ذهن بزرگ شد و ماسوای آن، همه چيز حقير و كوچك بود، او در هر شرايطی پيروز است. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وصیتنامه شهید خرازی از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✳️ اینجا حرم همه‌ی معصومین است! 🔻 (ره) می‌فرمود: سلام الله علیها با علیه السلام ارتباطاتی خیلی قوی‌ دارند. در حرم او همه‌ی معصومین را باید زیارت کرد؛ چون حرم آن حضرت، حرم معصومین است لذا جا دارد خوانده شود. 📚 از کتاب 👤 راوی: حجت الاسلام علی بهجت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک. 🌸دختر یعنی: نجابت 🎀دختر یعنی: لطافت 🌸دختر یعنی: حرمت 🎀دختر یعنی: برکت 🌸دختر یعنی: احساس 🎀دختر یعنی: عشق 🌸دختر یعنی: پرنسس باباش 🎀دختر یعنی: غمخوار داداش 🌸دختر یعنی: لبخند خدا … 🎀تمام عروسک‌های دنیا 🌸تا همیشه یتیم می‌ماندند 🎀اگر خدا دختر را نمی‌‌آفرید 🌸تقدیم به دختران سرزمینم 🎀روز دختر مبارک باد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📸 وصیت شهید نبی‌الله کریمی: 🔹طلبکاری‌هایم را بخشیدم 🔹از مالِ دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهاد سازندگی بدهید. شهید 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهیدی که در آخرین روزهای مانده به شهادتش همه متوجه تغییر حال او شده بودند 🔹یکی از همرزمان شهید می‌گوید: " در آخرین روزهای عمرش همه متوجه تغییر حالت او شده بودند؛ کسی که در جمع همیشه شلوغ می کرد و دیگران را می‌خنداند؛ حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی‌خورد و با کسی حرف نمی‌زد، انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد. با خود گفتم: چرا حسین این طوری شده؟ چند مرتبه به طرفش رفتم و با او صحبت کردم تا شاید چیزی بگوید. با اینکه بسیار به من علاقمند بود، ولی هیچ حرفی نمی‌زد. سر سفره، عمویم با خنده گفت: حسین آقا، چه خبر شده؟ چرا غذات مونده؟ اگه علتی داره بگو تا ما هم بدونیم. تنها عکس‌العمل او یک لبخند بود". شهید🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
حرم مطهر (سلام الله علیها) در قم، محل شفاعت است. روز قیامت از این نعمت، سؤال می‌کنند. روز قیامت از ما می‌پرسند: "مگر در دنیا به شما نگفتند که به زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها) بروید تا بهشتی شوید. راهِ به این آسانی را چرا نرفتید؟" آیا خداوند از کفرانِ این نعمت، می‌گذرد؟ استاد ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‏نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم این چیه؟ گفت عكس دخترمه گفتم بده ببینمش گفت خودم هنوز ندیدمش! گفتم چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... 🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✍️میرزا اسماعیل دولابی: آهنگرها یک گیره دارند و وقتی می‌خواهند روی یک تکه کار کنند، آن‌ را در گیره می‌گذارد. خدا هم همین‌طور است، اگر بخواهد روی کسی کار بکند، او را در گیره مشکلات می‌گذارد و بعد روی او کار می‌کند. گرفتاری‌ها نشانه عشق خداوند است. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh