eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
یه بار وقتی اومد خونه، داشت نفس نفس میزد گفتم : چرا با آسانسور نیومدی؟! گفت : وقتی رفتم سوار بشم دیدم دو تا دختر جوون تو آسانسور هستن و درست نیست که باهاشون سوار آسانسور بشم. گفتم : خب صبر می‌کردی وقتی پیاده شدن میومدی گفت : بوی ادکلن این خانم ها تو فضای آسانسور پیچیده با پله راحت تر بودم و اذیت هم نمی شدم.🌿 راوی : مادر شهید ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یه بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری ؟ گفتم: اتفاقا این قنادی که کار میکنم نیرو میخواد... نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه. . . یا نه یا حتی ساعت کاریش به چه شکله؛ اولین سوالش این بود: موقع نماز میزاره برم نماز بخونم..؟ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹با سعی و تلاش همت و همکاری ، تولید وطن یک جهش میخواهد 🔹 ✨جهش تولید 🔰به مناسبت سالروز تأسیس سازمان جهاد سازندگی به فرمان امام خمینی 🔸کاری از گروه سرود سراج المنیر ✍🏻شاعر: رسول چهارمحالی ، آزاده صابرنیا 🎹 آهنگسازی و میکس : ابراهیم یونسیان 🎧ضبط در استودیو بسیج جوانان تفت 💻تدوین: امیر علی دهقانی ، ابوالفضل سرسنگی ، احسان اسماعیلی 🔶به سفارش جامعه بسیج کشاورزی استان یزد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏خـداوندا روزی از تـو شهادت مـیـخواهم؛ که از همه چیز خبری هست الا «شهادت» به یاد شهید حاج احمد کاظمی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
در این عید قربان🌹 عادت‌هاۍ بد خودمان را ذبح کنیم❗️ مبارک🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁عاشقانه‌ای_برای_تو🍁 قسمت_پانزدهم توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت... سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... 🍁قسمت_شانزدهم از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁
سلاممم😌 یه‌دعوت‌نامه‌آوردم‌واستون👇🏼💌 اینجا‌محفل‌رفقای‌داداش‌حسین شهید‌حسین رفقاشو‌خودش‌انتخاب‌میکنه😍 شهیدی که گفت هرجا گره به کارت افتادبگو الهی بالرقیه (س)✨ شــهیــدی کــه در روز تولدش شهادتش راجشن گرفتند💔😢 برای ملحق شدن به رفقای شهیدروی لینک زیرکلیک کنید😍👇 https://eitaa.com/Shahidhosseinmoezgholami
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید‌قربان‌آمد‌و‌بازآ‌که‌قربانت‌شوم یار عزیزتر از جانم.. حضرت صاحب الزمانم سلام... ✨حج ات مقبول ؛ غریب ترین حاجی هر ساله ؛ ✨حج ات مقبول ای تنها ذخیره زمین! ای آرام دل بیقرار ما ✨یک نخ از جامه احرامت... جان غبار گرفته ما را، آرام می کند... السلام علیک یا بقیه الله 🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 169 - فراهم بودن زمینه بصیرت وَ قَالَ عليه‌السلام قَدْ أَضَاءَ اَلصُّبْحُ لِذِي عَيْنَيْنِ و درود خدا بر او، فرمود: صبحگاهان براى آن كه دو چشم بينا دارد روشن است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ✍ با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر می‌شدیم، می‌دیدم حامد هر شب بعد از اینکه از عملیات می‌آمدیم، قبل از خواب یکهو غیبش می‌زد! می‌رفتم و می‌دیدم یک گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغول خواندن قرآنه! بهش گفتم: حامدجان! خیلی بهت دقت کردم تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن می‌خوانی! گفت: ببین داداش! قرآن رو بخوان حتی شده شبی یک صفحه. اون وقت هستش که تأثیرش رو تو زندگیت می‌بینی. این پیوسته‌ قرآن‌ خواندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت می‌کنه. نیازی نیست آنقدر بخوانی که خسته بشوی، تو بخوان، شبی یک صفحه ولی بخوان حتما. شهید مدافع حرم حامد سلطانی...🌷🕊 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱سخنی از شهید مطهری : یك‌ ملت زمانی به بلوغ می‌رسد که انتخاب کند، حتی اگر غلط هم انتخاب کند باز هم بهتر از انتخاب نکردن است. در غیر این صورت آن ملت هیچگاه به بلوغ نمیرسد و همیشه در معرض سقوط است. 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱شهیدمحمدبروجردی: ‏دنیاهمه‌رامی‌شکند عده‌ای‌ازهمانجا‌که‌می‌شکنند؛ قوی‌می‌شوند..! 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
○دل بر حسين «ع» سپرده‌اند و دست بر دامان رحمتِ پروردگار حسين «ع» زده‌اند ... ○تا وقوف عرفات را به مقصد قربان‌گاه رهسپار شوند ... ○امروز؛ جايى به وقتِ «عرفه» ... به وقتِ «شهادت» 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو مسجدالحرام به طرف گفت اهل کجایی؟ گفت غزه... بعدش رو ببینید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh