سال 1366 مصادف با روز #عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف-۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد.
وی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلولههای تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به #شهادت رسید.
یادو خاطره این دلاور مرد بزرگ گرامیباد
شهید#عباس_بابایی🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#اذان_ ظهر
#نمازاول_وقت
حَّے_عَلے_الصَّلاة
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب
نماز عاشـقي خـواندند و رفتنـد
خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت
حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند
التماس دعای فرج🤲🏻
#ریحانه 🍃
بانــو
اگر حجابے والاتر از چــادر
وجود داشت
حضرت زهرا 💚(س)
ڪہ سرور زنان عالم است
آن را بہ سر میڪرد
☝️یقین بدار ڪہ چــادر🌹
پوشش سروران است
#چادرفرشتهمےسازد
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁خوش اخلاق ترین فرد قرارگاه بود،
پیگیر دعاها ندبه، توسل، زیارت عاشورا بود..
متواضع تر از اونی که فکر میکنیم
از بسیجی ها ساده نظر خواهی میکرد
واسه سرکشی که میومد اولین جایی که میرف پیش نگهبانا بود با آون لبخند زیبایی که داشت همه رو جذب خودش میکرد..
🍁همین که دور هم جمع میشدیم میگف یالله بساط روضه رو پهن کنید..
هنگام درگیری درصف اول بود، جزء فرماندهان عالی رتبه بود و هنگام نماز آرام و خاضع بود که شیفته نگاهای بعد نمازش بودم..
🍁نیروی ساده که اسم حاج مسلم رو میشناخت میومد پیشش طوری تحویلش میگرفت آدم احساس میکرد چند ساله با اون رفیقه..
✍🏻به روایت همرزم
#شهید_مهدی_نعیمانی🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه ميتوان در هر زمان در كنار گود نشست و دست از ياري فرزندان حسين كه بيش از هزار سال در شكنجه و تبعيد بسر ميبردند، فرو بست، مگر ميشود مسلمان بود و از رسول اكرم(ص) تبعيت نمود و دوستدار حسين(ع) نبوده باشيم. تشيّع علوي را برگزيده باشيم اما روحانيت را كنار گذارده باشيم.
#شهید_رضا_چراغی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#خاطرات_شهید
● سیدجاسم انسانی متواضع و خندهرو بود، ایشان خیلی روی اعتقاداتش حساسیت داشت، خیلی هم اجتماعی بود همیشه کارگشای دوستان بود و در عوض از آنها میخواست که برای شهادتش دعا کنند، تقریباً همه همدورهایهایش در زمان جنگ شهید شده بودند و ایشان از قافله شهدا جا مانده بود بغض دوستان شهیدش را داشت.
●شجاعت و بیباکیاش مثال زدنی بود شهرتش ضدگلوله بود، پاک و دوست داشتنی بود، سید جاسم پسرعموی دو شهید بود، شهید ناصر و شهید فرج. هر سه با هم در قرارگاه سری نصرت سمت اطلاعاتی و عملیاتی بالایی داشتند.
● بنیانگذار اطلاعات برونمرزی بودند آنها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وارد پادگانها و مقرهای نظامی عراق میشدند و بعد از کسب اطلاعات دقیق و جامع بر میگشتند. سید جاسم همه زیرو بم منطقه عملیاتی جنوب را مثل کف دست میشناخت شهید ناصر، شهید فرج و شهید جاسم در عملیات فتح فاو نقش کلیدی و اساسیای ایفا کردند.
●سید ناصر در جنگ یک اسطوره بود، هر سه چون برادر بودند که بارها در زمان جنگ تحمیلی برای زیارت به نجف وکربلا رفته بودند و تا عمق خاک عراق پیشروی داشتند، سید ناصر در خیبر و سید فرج در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید.
✍راوی: همرزم شهید
📎پ ن: شهیدی که به پاس مشاوره وی در آزادسازیِ
شهر دجیل لقب "سبع الدجیل" شیرمرد دجیل را به خود اختصاص داد .
●ولادت: ۱۳٤٦ حمیدیه، خوزستان
●شهادت: ۱۳۹٤ سامرا، عراق
●رزمنده دیروز مدافع امروز
#شهید_سید_جاسم_نوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سیّد همیشه «یا زهرا (س)» میگفت، البته عنایاتی هم نصیب ما میشد، مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بیپول شدیم، آنچنان توان مالی نداشتیم، یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم، 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود، توی جیب ایشان هم پول نبود، وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچهمان است، تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد، گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است، تا من زنده هستم به کسی نگو.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💢 من نمیدانم آنها
چگونه از این جگرگوشه هایشان
دل کندند ....!!!! اصلا تا
پدر نشوی نمیفهمی ...!!!
▫️شهید سید حسین میررمضانی
▫️متولد ۱۳۴۳ فریدونکنار
#شهادت ۱۳۶۵ #فاو 🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌#استوری
📝لذت غدیر رو نچشیدی...
۷ روز تا جشن بزرگ ولایت عهدی مولا امیرالمومنین علیه السلام ❤️
نشر دهید به نیت ظهور
و به عشق مولا امیرالمومنین💚
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🎙استاد پناهیان
🔸شیطان خیلی منطقی تورو از فرج امام زمانت مایوس میکنه!!
👌کوتاه و شنیدنی
🔸حتما ببینید و نشر دهید.
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #امام روح الله:
همه این نابسامانیهایی که داریم برای این است که اشتباه کردیم. یک نفر صد در صد در خط اسلام برای ریاست جمهوری پیدا کنید ...
#انتخابات #جلیلی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️حاجت گرفتن از امام زمان (ارواحنافداه)
🔹در این کلیپ کوتاه استاد عالی اشاره به داستانی جالب از ملاقات یکی از عاشقان با حضرت ولی عصر (ارواحنافداه) و حاجت گرفتن از حضرت دارند...
🎙حجتالاسلام استاد #عالی
⏱زمان: ۳ دقیقه و ۵۲ ثانیه
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
شادی دل #امام_زمان صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جبهه ما جبهه نماز بود🌹
🎙 شهید سیدمرتضی آوینی
🔻برشی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از مستند روایت فتح با گفتاری زیبا و شنیدنی از سید شهیدان اهل قلم🌱
#نماز_اول_وقت📿🌱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ما مهربونی امام زمان رو نچشیدیم
🎧 حجتالاسلام حامد کاشانی
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻هرکس غدیر را گرامی بدارد، شهید از دنیا میرود!
🎙حجتالاسلام پناهیان
#غدیر #عید_غدیر
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما فکر کردین آقا میگه بیاین رای بدین، از سر ضعفه؟
_مهدی رسولی
#انتخابات #امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍁عاشقانه ای برای تو🍁
قسمت_نوزدهم
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ...
از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ...
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ...
سفید و سیاه و زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...
مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ...
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ...
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ...
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم مغرور پولدار مارکدار ...
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ...
اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ...
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ...
اوایل طلبه های غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ...
توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ...
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ...
تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...
چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ...
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ...
حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ..
رفتم حرم و توسل کردم ...
چهل روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ...
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ...
حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ...
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ...
علی الخصوص طلائیه ...
سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
🍁قسمت_بیستم
فردا، آخرین روز بود ...
می رفتیم شلمچه ...
دلم گرفته بود ...
کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ...
تمام شب رو گریه کردم ...
راهی شلمچه شدیم ...
برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ...
ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ...
چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ...
با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ...
بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟
ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...
چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ...
اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
امیرحسین من ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ...
اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ...
هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
بـسمـ ربِّ مھـב؎ ؋ــٰاطمہ♥️🌿
●راهے براے نزבیک شـבט بـہ او
کا؋ـے است کمے یاב اوباشی
قراره در این کانال بیشتر با امام زمان آشنا بشی
لینک کانال زندگی مهدوی🌹
https://eitaa.com/sabkaslami