eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تک ورها همان طور که داشت نفس نفس می زد، گفت:« آقای برونسی... بیسیم....» حرف تو دهانش بود که حجازی دوید طرف سنگر ،مخابرات، من با آن پای مصنوعی ام تا آمدم بروم و ببینم قضیه چیست، ارتباط قطع شده بود ۱. اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود حدس زدم باید اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد. جریان را پرسیدم گفتند:« برونسی ،وحیدی ارفعی و چند تا فرمانده ی ،دیگه تو چهار راه خندق هستن» گفتم :«خب این که ناراحتی نداره» «آخه از رده های بالا دستور دادن که اونا بکشن عقب، ولی حاجی برونسی قبول نکرده» حیرت زده گفتم: «قبول نکرد؟!» جای تعجب هم داشت تو بدترین و بهترین شرایط عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. همیشه اطاعت محض داشت. سلسله مراتب فرمانده ی را می شمرد و می گفت: «اطاعت از مافوق اطاعت از حضرت امامه.» رو همین حساب ها مسأله برام قابل هضم نبود علت را از بچه ها پرسیدم گفتند: دشمن الان از هر طرف شدید حمله کرده،، نوک دفاع ما درست تو چهار راه خندق متمرکز شده، دو تا گردان تو جناح راست و چپ هستن که هنوز عقب نشینی نکردن آقای برونسی، می گفت اگر ما چهار راه خندق رو خالی کنیم بچه های دیگه همه شون یا شهید میشن یا اسیر پاورقی ۱- آخرین صحبتهای سردار شهید برونسی را روی نوار ضبط کرده بودند بعدا که نوارش را گوش دادم این موضوع را دقیق تر فهمیدم که آن بزرگوار چه ایثار و فداکاریی از خودش نشان داده است. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی صحرای وانفسا در واقع اونا جون خیلی ها رو خریدن، آقای برونسی هم که گفت :«تا آخرین گلوله مقاومت می کنیم دقیقاً برای همین مطلب بود. ...» آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خطر برگشت ،قانعی، معاون اطلاعات لشکر بود می گفت: «جنازه ی شهید برونسی رو خودم دیدم.» خیلی دمغ بود و هی خودش را سرزنش می کرد. تو آن حیص و بیص قانعی جنازه ی عبدالحسین را بغل می کند و می آید طرف خط خودمان، دشمن هم تعقیبش می کرده، تو یک منطقه باتلاق مانند، پاش گلوله می خورد خواه ناخواه جنازه از روی دوشش می افتد و او فقط می تواند خودش را به زور از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی اش این بود که جنازه قطعاً ناپدید می شود. گفت: «کاش به اش دست نزده بودم، این طوری یک امیدی بود که لا اقل بشه بعداً جنازه رو آورد ولی اون جایی که جنازه افتاد، حتماً...» تو همان لحظه ها یاد حرف عبدالحسین افتادم وقتی که با هم رفتیم جسد شهید آهنی را بیاوریم و نشد؛ تو راه برگشت می گفت:«من آرزوم اینه که جنازه ام بمونه و اصلا دیده نشه یعنی هیچ اثری ازش نمونه.» همسر شهید تاریکی شب همه جا را پوشانده بود. سکوتی سنگین می رفت که همه جا را بگیرد بچه ها خوابیده بودند. خودم هم داشتم آماده می شدم که کم کم بخوابم ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی صحرای وانفسا یکدفعه صدای آهسته ای به گوشم خورد از توی حیاط بود صدای بسته شدن در کوچه، آن هم با احتیاط، یک آن دلم از خوشحالی لرزید عبدالحسین هشتاد روز مرخصی نیامده بود فکر این که او باشد از خانه کشاندم بیرون. حدسم درست بود جلوی در هال دیدمش، با همان لبخند همیشگی، سلام و احوالپرسی که کردیم با صدای ذوق زده ام گفتم:« برم بچه ها رو بیدار کنم» آهسته گفت:« نه نمی خوام بچه ها رو بیدار کنی» «چرا؟!» «بگذار بیام تو برات می گم» جوری گفت که زیاد ناراحت نشوم فردا صبح زود باید می رفتکاشمر، هم قرار بود سخنرانی کند،هم با فرمانده ی آن جا وعده داشت گفت: «إن شاءالله فردا بعد از ظهر هم بر می گردم و می آم پیش شما،این جوری بچه ها رو بهتر و سیرتر می تونم ببینم...» یک ساعتی مانده بود به اذان صبح، از خواب بیدار شدم چراغ آشپزخانه روشن بود یقین داشتم عبدالحسین است. بیشتر وقت ها که می آمد مرخصی، روزه می گرفت یکدفعه هم یادم نمی آید که مرا بیدار کرده باشد که سحری درست کنم یا مثلاً چای دم کنم همه ی کارها را خودش می کرد از جام بلند شدم رفتم آشپزخانه یک قوری چای و دو تا استکان گذاشته بود تو سینی، به اش سلام کردم جوابم را با خنده و خوشرویی داد به سینی اشاره کردم و پرسیدم: «اینا رو جایی می بری؟» خندید و آهسته گفت:« یک بنده خدایی تو کوچه است نمی دونم ،مسافره، زواره می خوام براش چایی ببرم، ثواب داره صبح جمعه ای» سینی را برداشت و رفت بیرون، بی سر و صدا. مدتی بود که هر وقت می آمدمرخصی سابقه ی این کار را داشت یا چای می برد بیرون و یا هم میوه و غذا،هر بار که می پرسیدم برای کی می بری؛جوابهایی از همان دست می داد جالب این بود که همه ی آن مسافرها و رهگذرها هم، اکثراً ماشین داشتند! " 1 ". پاورقی ۱ - همیشه یکی دو نفر محافظ داشت. به خاطر فرار از منیت و خودستایی، تمام آنها را مسافر و رهگذر معرفی می کرد. این مسأله را تا بعد از شهادتش نفهمیدم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است ببار حضرت باران که فصل اعجاز است کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 248 - تشویق به خوشبينى وَ قَالَ عليه‌السلام مَنْ ظَنَّ بِكَ خَيْراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ🌹🖤 و درود خدا بر او، فرمود: چون كسى به تو گمان نيك برد، خوشبينى او را تصديق كن 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️یادی کنیم از شهدای زیر ۲۵ سال فتنهٔ زِزآ و لعنتی بفرستیم بر بانیان و حامیان این فتنهٔ اسرائیلی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه‌ای از آن حضرت در زندگی‌اش مشهود بود ؛ بالای همه نامه‌هایش می‌نوشت: « به‌نام‌خدا و به یاد حضرت‌مهدی(عج)» راوی: همسر شهید کتاب ملاقات در فکه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ چجوری میشه محتاج محبت کسی نبود؟ لبخند رسول خدا روزی هممون🥰 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️ به بهانه اعلام نتایج کنکور سراسری ▪️دست‌نوشته شهید احمدرضا احدی، رتبه یک کنکور تجربی سال ۱۳۶۴ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
▪️گفتم دکتر جان، جلسه رو میذاریم همینجا، فقط هواش خیلی گرمه این پنکه هم جواب نمیده.. ما صد، صد و پنجاه تا کولر  اطراف ستاد داریم، اگه یکیش رو بذاریم این اتاق.. گفت ببین اگه میشه برای همه سنگرا کولر بذارید، بسم‌الله آخریش هم اتاق من.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
+مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد گفت: چشم هر چه تو بگویی فقط یك سوال! میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟ مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد...
📸| 🌿فرازی از وصیت نامه💌 تا می‌توانیــــد برای ظهور حضرت حجت(عج) دعا کنید که بهتــــرین دعاهاست! هروقــــت به سر قبــــرم آمدیــــد، ... ! ♥️🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مهری میگفت: چرا همه کوچه ها شهید دارند ولی کوچه ما هیچ شهیدی ندارد؟ او به خواسته اش رسید... مدتی بعد عکس فرزند شهیدم سر کوچه مان نصب شد در خصوص شهادت صحبتهای زیادی میکرد، به عنوان مثال میگفت: مادر ، اگر یک موشک به خانه ما اصابت کند چه کار میکنی؟ اگر مادر شهید شوی چه عکس العملی نشان میدهی؟ در تشییع با مقنعه و حجاب کامل بیا و بگو که فرزندانم را در راه خدا دادم... در مراسم تشییع اجازه نده تا صدایت را مرد نامحرم بشنود و منی که تحمل دوری از فرزندانم را نداشتم و حتی تصورش را هم نمیکردم روزی حرفهایش به حقیقت بپیوندد... راوی: مادر شهیده 💚 🌱🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️ اهل بیت علیهم‌السلام از ما انتظار دارن، با خوبی‌های دیگران، سلیقه‌ای برخورد نکنیم! | منبع : فضائل امام حسن علیه السلام @ostad_shojae | montazer.ir @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مصاحبه‌ای بسیار دلنشین با جانباز شهید اکبر آقابابایی؛ قبل از شهادت پیشنهاد می‌کنم هرگز دیدنش رو از دست ندین فرمانده شهید اکبر آقابابایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به غیر از قمقمه‌ها، آب دیگی نداشتیم. اما حاجی گفت همه را به عراقی ها بدهیم! 📎 برگرفته از کتاب حاج یونس🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh