خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست_و_سه_
برین خدمت حضرت و از خودشون کمک بخواین سعی کنید که قدر این نعمت عظیم رو که نصیب شهر و کشور ما شده، بدونید هیچ وقت از زیارت غفلت نکنید که خودش یک ادبی هست و رعایت این طور آدابی واجب است.»
هیچ وقت از این حرف ها نمی زد بوی حقیقت را حس می کردم ولی
انگار یک ذره هم نمی خواستم قبول کنم.
بعد از نماز صبح آماده ی رفتن شد خواستم بچه ها را بیدار کنم نگذاشت. هر دفعه که می خواست برود، اگر صبح زود هم بود همه شان را بیدار می کرد و با همه خداحافظی می کرد. ولی این بار نمی دانم چرا نخواست بیدارشان کنم گفت: «این راهی که دارم میرم دیگه برگشت نداره!»
یکدفعه چشمم افتاد به حسن، خودش بیدار شده بود انگار همین حرف پدرش را شنید که یکدفعه زد زیر گریه، از گریه اش ما هم به گریه افتادیم؛؛ من و مادر.
همیشه وقت رفتنش اگر مادر ناراحت بود و یا من گریه می کردم می خندیدید و می گفت:«ای بابا، بادمجان بم
آفت نداره؛ از این گذشته سر
راه مسافر هم خوب نیست گریه کنید
ولی این بار مانع نشد.
می گفت:«حالا وقتشه گریه کنید!»
کم کم بچه ها همه از خواب بیدار شدند یکی یکی بوسیدشان و خداحافظی کرد باهاشان ، این سری از زیر قرآن هم
رد نشد.فقط بوسیدش و زیارتش کرد و رفت
آن روز که او رفت زینب بیست روزه می شد.
آخرین بارکه زنگ زد خانه همسایه، چند روزی مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزارو سیصد شصت و سه بود.وقتی
پرسیدم: «کی می آی؟»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهار_
خندید و گفت: «هنوز هم میگی کی می آی؟ امام جواد(سلام الله علیه) بیست و پنج سالشون بود که شهید شدن
،من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم باز می پرسی کی می آی؟ بگو کی شهید می شی؟ کی خبر شهادتت
میآد؟»
گریه ام گرفت گفت:«شوخی کردم بابا، همون که می گفتم بادمجان بم آفت نداره.»
زینب را هم برده بودم پای تلفن گفت:«یه کاری کن که صداش در بیاد»
هر جور بود گریه اش انداختم صداش را که ،شنید گفت:« «خب حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه......» آن روز چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) و حرف زدن با بی بی می گفت، ولی تلفن خش خش می کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست " ۱ ".
صحبتمان که تمام شد گوشی را گذاشتم، حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون، حس غریبی داشتم همه چیز حکایت از رفتن او می کرد ولی من نمی خواستم باور کنم.
خبر عملیات بدر را که شنیدم هر آن منتظر تلفنش بودم تو هرعملیاتی، هر وقت می شد،زنگ می زد. خودش هم نمی رسید یکی دیگر را می فرستاد که زنگ بزند و بگوید« تا این لحظه هستیم.»
عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می کردم که تلفن بزند، انتظارم جایی نرسید. بالاخره هم خبر آمد...
پاورقی
۱- این جریان بین تمام همرزمهایش مشهور است که حضرت صدیقه کبری(سلام الله علیها)، زمان و مکان شهادتشان را به او فرموده بودند و آن قدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده اش گفته بود اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم به مسلمانی ام شک کنید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خداحافظ پدر
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج_
به آرزوش رسیده بود آرزویی که بابتش زجرها کشید.
جنازه اش مفقود شده بود؛ همان چیزی که آرزویش را داشت حتی وصیت کرده بود روی قبرش سنگ نگذاریم " ۱ ". و اسمش را هم ننویسیم. می خواست به تبعیت از مادرش حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) قبرش بی نام و نشان باشد.
روزی که روحش را توی شهر تشییع ،کردیم یک روز بهاری بود نهم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و چهار.
و برای قبر سنگ گذاشت
ابوالحسن برونسی
هر بار از جبهه تلفن میزد خانه همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می گرفتم باهاش صحبت کنم می زدم زیر گریه، هر کار می کردم جلوی خودم را بگیرم فایده نداشت که نداشت. می گفت: «چرا گریه می کنی پسرم؟»
با هق هق و ناله می گفتم:« چکار کنم گریه ام می گیره....»
آن روز، یکی از روزهای سرد زمستان بود یکهو زنگ خانه چند بار به صدا آمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و زود دوید بیرون، من هم دنبالش، این طور وقت ها می دانستم بابا از جبهه زنگ زده،زن همسایه هم برای همین با عجله می آمد و چند بار زنگ می زد.
پاورقی
۱- ما هم به این وصیت عمل کردیم؛ اما اخیراً شخصی از دوستان خودش اقدام کرد.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#سلام_مولاجانم
✨ای پاک و نجیب مثل باران، برگرد
ای روشنی کلبۀ احزان برگرد...
✨یعقوب امیدش همه پیراهن توست
ای یوسف گمگشتۀ کنعان برگرد...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
صبحتون امام زمانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 257 - اهمیت برآوردن حاجت مردم
وَ قَالَ عليهالسلام لِكُمَيْلِ بْنِ زِيَادٍ اَلنَّخَعِيِّ يَا كُمَيْلُ مُرْ أَهْلَكَ أَنْ يَرُوحُوا فِي كَسْبِ اَلْمَكَارِمِ وَ يُدْلِجُوا فِي حَاجَةِ مَنْ هُوَ نَائِمٌ
و درود خدا بر او، فرمود: اى كميل! خانوادهات را فرمان ده كه روزها در به دست آوردن بزرگوارى، و شبها در رفع نياز خفتگان بكوشند
فَوَالَّذِي وَسِعَ سَمْعُهُ اَلْأَصْوَاتَ مَا مِنْ أَحَدٍ أَوْدَعَ قَلْباً سُرُوراً إِلاَّ وَ خَلَقَ اَللَّهُ لَهُ مِنْ ذَلِكَ اَلسُّرُورِ لُطْفاً فَإِذَا نَزَلَتْ بِهِ نَائِبَةٌ جَرَى إِلَيْهَا كَالْمَاءِ فِي اِنْحِدَارِهِ حَتَّى يَطْرُدَهَا عَنْهُ كَمَا تُطْرَدُ غَرِيبَةُ اَلْإِبِلِ🖤🌹
سوگند به خدايى كه تمام صداها را مىشنود، هر كس دلى را شاد كند، خداوند از آن شادى لطفى براى او قرار دهد كه به هنگام مصيبت چون آب زلالى بر او باريدن گرفته و تلخى مصيبت را بزدايد چنان كه شتر غريبه را از چراگاه دور سازند
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
.
آنقدر شهید
با تیر و ترکش دیده ایم
که یادمان می رود
#جنگ_نرم هم شهید دارد
جانباز دارد
شیمیایی دارد
درد دارد ...!
#بجنگید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم ربِ او ..❤️
شهید مصطفی صدر زاده میگفت:
از در انداختنت بیرون از پنجره بیا تو...
بجنگ واسه خواسته هات و نا امید نشو ...
خدا ببینه به خواسته هات سفت و سخت چسبیدی
خواستتو میده ..🪴
شهید مصطفی صدرزاده در یادداشتی به دوستان بسیجی خود مینویسد: چه میشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیافتد.
فکرش را بکن، راه میروی و راوی میگوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است، یا اینجا را که میبینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا ... شهید شد.
یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نماز جماعت میخواند، شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد، شهید شهریاری را که میشناسید همینجا با لهجه آذری برای بچهها مداحی میکرد، یا شهید مرادی آخرین لحظات زندگیش را اینجا در خون خودش غلتیده بود، یا شهید حامد جوانی اینجا عباسوار پرکشید.
خدا بیامرزد شهید اسکندری را همینجا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید.
عجب حال و هوایی میشود کاروان راهیان نور مدافعین حرم، عجب حال و هوایی...❤️
#تولدتون_مبارک
#شهید_صدرزاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تلنگر شهید: بینمازها از شفاعت محرومند!
یکی از آشنایان، خوابِ شهید احمد پلارک رو دید.
وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد، شهید پلارک بهشگفت: من نمیتونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی میتونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبانتان را نگه دارید، در غیر این صورت هیچکاری از من بر نمیاد...
التماس دعا 😢
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh