eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#أیــن_صاحبنـا🌸 دنیایِ بـی تـو زخمِ ... چرڪینـی ست #بـی_درمان ای نـوش دارو! ای #شفـا
📝 مهدی‌ جان سلام✋! گل نرگسمـ🌸 سلام! 🌺 ...! ⚜می ‌دانم که دیر کردیم😔...  می ‌دانم که هنوزم که هنوز است، در آمدن‌ مان صبر می‌ کنی...! ⚜می ‌دانم که بااین همه انتظاروانتظار کردنمان هنوز هم الفبای را نیاموخته ‌ایم❌...! ⚡️امّا شما... ⚜امّا شما هنوز هم چشم به ما مردم زمانه است...! 🌺مولا جان...! ⚜سال‌ هاست کنارمان بوده ‌ای👥!  سال‌ هاست که در کوچه ‌ها و خیابان‌ هایمان🏙، از کنارمان به آرامی گذشته ‌ای.... ⚜سال‌ هاست برایمان می ‌کنی و واسطه ی فیض ما با آسمانی...! 🌺یا صاحب الزمان... ⚜امّا ما زمینیان😞، با صاحب و چه کردیم!؟ آیا این ما نبودیم که با گناهان‌ مان🔞، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران افزودیم...!؟ 🌺یا بقیة الله... ⚜ما همان‌ هایی هستیم که خویش را گم کردیم، ⚡️امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم🚫...! ⚜ما همان ‌هایی هستیم که در سایه ی  شما، روزگار گذراندیم، ⚡️امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی شما برنداشتیم... 🌺آقا جان... ⚜می‌ دانم که همه ی حرف‌ هایمان بیش نبوده است... ⚡️امّا... 🌺ای گل نرگسم... ⚜با همه ی نبودن‌ ها و ادّعاهایمان😢...!  با همه ی بی‌ مهری ‌ها و ظلم‌ هایی📛 که در حق شما روا داشتیم😭...! ⚜باز هم برماگران است که شماراببینیم👀 امّا شما را ...! بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم🎧، امّا صدای دلنشین را نشنویم🔇...! 🌺مهدی جان... ⚜بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمیـ🌍ـن ببینیم،⚡️ولی بر ما طعنه زند و حقایق بودن ‌تان را انکار کند... ⚜ای اَمان آسمان و زمینیان.... بر ما بتاب ای خورشید☀️ امامت... 🌾یا صاحب الزمان، علی ظهورک... 🌿العجل العجل یا مولای یا صاحب العصر و الزمان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🥀آن روزها، داخل #کانال می‌رفتند، کمین می‌کردند برای دشمن👹 خودشان هم در #امان بودند 💥این‌روزها اما کاش این #کانال‌های ما کمین‌گاه شیطان نشده باشد😔 و کاش دین‌مان در #امان بماند... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #وقتی_بیایی ✨نگاهی به زیبایی های ظهور✨ 🔻نشان گنج ها ✳️همه مشکلات آسان می شود، گنج های رزمین
❣﷽❣ 📚 ✨نگاهی به زیبایی های ظهور✨ 🔻همه در امان ✳️ناامنی واژه ای غریبه برای همه می شود هیچ کسی از در هیچ جای زمین حرفی برای گفتن ندارد❌ یک پیرزن به تنهایی مسافت طولانی را طی می کند بدون اینکه کسی گزندی به او برسد ✳️حتی حیوانات هم در هستند درندگان خوی درندگی خویش را به کناری نهاده زندگی مسالمت آمیز آغاز می‌کنند. طواف خانه خدا🕋 با امنیت کامل صورت می‌گیرد. عدالت در آنجا نیز حکم فرماست و چه صفایی دارد سعی صفا و مروه به همراه وجود نورانیت😍 که هر ساله انجام می‌گیرد و شما هستید امیری که حج با ملاقات شما کامل میشود ✳️فرمانداران شما نیز با اجرای فرمان شما امنیت را در مناطق مختلف جاری کرده. شب و نیمه شب با روز روشن فرقی ندارد های محکم به مغازه ها زده نمی شود هنگام اذان مغازه‌ها باز و مغازه دارها در مسجد برای جماعت حضور دارند در حالی که گزندی به اموالشان نمیخورد🚫والدین قصه رفت و آمد فرزندان را نمی خورند ❇️آنها با بدون نگرانی از فضای جامعه کودکان و نوجوانان خود را راهی مدارس و تفریح گاه ها می کنند 📝نویسنده: ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 4⃣1⃣ 💟داخل خونه گاهی میشِست كنار بچه و مدت زیادی فقط عاشقونه محو تماشای بچه میشد به شوخی میگفتم: بسههه دیگه...بچه ندیده... حسودیم شد☹️ چقد نگاش میکنی…؟؟؟ منو فراموش کردیااااا. میگفت: شما که منی خانومِ گل منی🌺 تازه شم حالا که شدی. مگه میشه من فرشتَمو فراموش کنم...؟! 💟امید خیلی کوچولوعه. وقتی نگاش میکنم باور کن دلم آب میشه. نگاش کن چقد معصوم و ‌ناز خوابیده😍بعد با صوت قشنگش واسمون یا قرآن میخوند. غبطه ميخوردم به اون همه لطافت روح و طبع پاکش. همیشه سفارش میکرد با و ذکر "بِسْمِ ألْلّهِ ألْرَّحْمَنِ ألْرَّحِیمِ" بچه رو شیر بدم 💟نگهداری از بچه هم شیرین بود هم گاهی سخت. بیتابی که میکرد ازم میگرفتش، دورش میداد و آروم آروم😌 تو گوشش زمزمه میکرد نمیدونم چه حسی بود. که به محض در آغوش گرفتن و شروع زمزمه های انگار که آب رو آتش پاشیده باشی، آروم و ساکت میشد 💟بهش گفتم: گمون کنم امید به صدای تو بیشتر از آغوش من💞 عادت کرده این دفعه که بغلش کردی و براش میخونی وسطش مکث کن، ببینیم چیکار میکنه. خندید و گفت: آخه تو چرا اینقد حسودی میکنییی...؟؟؟ خب بچه به صوت و دعا عادت کرده، اذیتش نکن 💟گفتم: نه دیگههه، جاااان من😉 یه بار امتحان کن...باشههه...؟ گفت: از دست تو زدیم زیر خنده😄 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣1⃣#قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پا
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣2⃣ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💢 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. 💢 رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💢 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💢 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» 💢دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! 💢 صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» 💢اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» 💢 عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh