#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_پنجاه_وهفتم 7⃣5⃣
🍂چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم🤒 وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت:
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
🌿+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت:
_ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه☕️ بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم:
+ اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم.
🍂_ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من #دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم🤦♂ بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد و روی کاناپه نشست. فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه بودم پرسید:
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.😊
🌿_ ولی من خانواده ندارم. پدرموهیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم.
🍂قهوه ☕️را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد:
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم #مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره.
🌿تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم:
+ اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت:
_ مزاحمت شدم؟
+ اشکالی نداره.
_ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
🍂یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت:
_ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد.
همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم:
+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.👌
🌿پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت:
_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم... !؟
+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام #جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.
🍂از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم:
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره😍
_ نامزد داری؟
+ بله،اون #ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگردم پیشش.
با لبخند گفت:
_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر #خوشبختیه!
🌿کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دوری وقت برگشتن آمده بود. به #ایران رسیدم و با استقبال پدر و مادرم راهی خانه شدیم. به محض اینکه رسیدم به محمد زنگ زدم و برگشتنم را اعلام کردم.
حالا باید برای سومین بار درباره #ازدواج با پدر و مادرم حرف می زدم...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh