eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 5⃣1⃣ 📝یوسف که آند ترسیدم ناراحت شود وبگوید چرا مواظبش نبوده ام. بس که به بچه حساس بود حامد را توی اتاق خواباندم و آمدم بیرون، چایی را که گذاشتم جلوی یوسف گفت: حامد کو؟! سر و صداش نمیاد. گفتم: خوابیده 📝بعد هم آرام آرام قضیه را برایش گفتم. چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت و گفت: تقصیر منه که ترو با حامد آوردم اینجا من را ببخش چاره ای نداشتم. هفته ای یک شب توی پادگان افسر نگهبان بود ساعت ۶ صبح امروز که می رفت، فردایش ساعت ۴ بعد از ‌ظهر می آمد خانه. 📝افسری که طبقه ی بالا بود ،گماشته داشت. سربازی بود که کارهایش را میکرد من خیلی سختم بود و از آن گماشته میترسیدم. هروقت از پنجره، حیاط را نگاه میکردم میدیدم توی حیاط هست پیش خودم میگفتم: اگر در را باز کرد و آمد توی خانه من چه کار کنم ؟! 📝همسایه ی طبقه بالا خیلی وقتها نبود و من توی آن خانه تنها بودم درِ خانه هم قفل درست و حسابی نداشت. دیگر آرامش نداشتم شبهایی که یوسف افسر نگهبان بود تا صبح یک دقیقه هم خوابم نمی برد. یوسف خیلی از این شب ها من و حامد را می برد خانه ی دوست هایش، شب خانه ی دوستش می ماندیم و صبح از آنجا میرفت سر کار تا فردا شب هم من آنجا باشم و پس فردا بیاد دنبالم و برگردیم خانه. 📝همین برایم عین شکنجه بود با بچه ی کوچیک سختم بود خانه ی مردم بمانم خیلی اذیت می شدم ولی چاره ای نبود حداقل از تنهایی خیلی بهتر بود. سال بعدش فاطمه یکی از خواهر های یوسف آمد تهران و ازدواج کرد. من کمی از تنهایی در آمدم شبهایی که تنها بودم یا من می رفتم خانه ی آنها یا آنها می آمدند خانه ما 📝گاهی یوسف برای اینکه حوصله ام سر نرود، برایم کتاب می آورد. یادم هست اولین کتابی که بهم هدیه داد رمان بود، خودش گفت: ببین چقدر جالبه! شخصیت های این کتاب هم مثل من و تو اسمشون یوسف و زهراست. 📝کتاب های دیگری هم برام می آورد کتابهایی که میدانستم اگر ساواک آنهارا توی خانه ما پیدا کند، یوسف بی برو برگرد اعدام می شود. آنها را قایم میکردم. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh