🌷 #طنز_جبهه6⃣4⃣
💠 اقرأ
🔹یه بچه #بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه #قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل #شوخی بودیم.
🔸یه #شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم.😀 خلاصه #قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی #نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉
🔹ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که #صدا توش بپیچه و به اصطلاح #اکو بشه، بگو: #اقراء.😃
🔸یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به #لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد، یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده!😁 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: #اقراء
🔹بنده ی خدا با شور و حال و #گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: #بابا_کرم بخون😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷 #طنز_جبهه4⃣5⃣
💠 امداد غیبی
🔹هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم.خیلی دوست داشتم #جبهه بروم و سر از امداد غیبی در بیاورم.
🔸تا اینکه ﭘام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی #عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند. بس که هی از #معجرات و امدادهای غیبی ﭘرسیده بودم.
🔹یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار بودیم گفت: " می خواهی بدانی امداد غیبی یعنی چی؟ " با خوشحالی گفتم : " خوب معلومه" نا غافل نمی دانم از کجا #قابلمه ای در آورد و محکم کرد تو سرم. تا چانه رفتم تو قابلمه.😀 سرم تو قابلمه ﮐﻴﭖ ﮐﻴﭖ شده بود. آنها می خندیدند و من گریه می کردم.
🔸ناگهان زمین و زمان به هم ریخت و صدای #انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خود آمدم که دیدم افتادم گوشه ای و دو سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون می کشند.
🔹لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.یکی از آنها گفت: "ﭘسر عجب #شانسی آوردی. تمام آنهایی که تو ماشین بودند شهید شدند جز تو. ببین #ترکش به قابلمه هم خورده! " آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه ؟!😊
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🍂غروب ماه رمضان🌒 بود، #ابراهيم آمد در خانه ما🏡 و بعد از سلام و احوالپرسی يک #قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون #کله_پاچه برای افطاری! عجب حالي ميده😋
🌾گفت: راست ميگی، ولی برای #من نيست❌ يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان🍞 سـنگک گرفت، وقتی بيرون آمد ايرج با موتور🏍 رسيد، #ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
🍂با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند👥 و با هم #افطاری ميخورند، از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم🙁 فردای آن روز #ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد⁉️ گفت: پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی🏚 بود که در زديم و #کله_پاچه را به آنها داديم
🌾چند تا بچه و #پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند، #ابراهيم را کامل👌 ميشناختند، آنها خانوادهای بسيار #مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان🏘
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh