eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 📚 _غرق در افکارم بودم که یدفعه بابا وارد اتاق شد بہ احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے؟ از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم_الاݧ آماده میشم باشہ حالا بیا بشیـݧ کارت دارم _چشم اسماء جاݧ بابا اگہ تا الاݧ نیومدم پیشت و درمورد انتخابے کردے نظرے بدم یا باهات حرف بزنم واسہ ایـݧ بود کہ اطمیناݧ داشتم دخترے کہ مـݧ تربیت کردم عاقلانہ تصمیم میگره و خانوادشو روسفید میکنہ. _الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: چقد زود بزرگ شدے بابا _بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ نمیدونم اشک شوق بود  یا اشک غم اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہ ها گریہ میکنے؟ _پاشو پاشو آماده شو الاݧ از راه میرسن.. کمدمو باز کردم  یہ مانتوے سفید با روسرے گل بهے کہ مامان بزرگ از مکہ آورده بودو سر کردم _با یہ چادر سفید با گلهاے ریز صورتے زنگ خونہ بہ صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علے با ماماݧ و باباش و خواهرش جلوے در وایساده بودݧ یہ کت و شلوار مشکی با یہ پیرهن سفید تنش بود _یہ دستہ گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و بہ سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صداے یا اللہ هاے آقایوݧ و میشنیدم _استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیروݧ ماماݧ همراه با ماماݧ بزرگ اومدݧ تو اتاق مامان:بزرگ بغلم کردو برام "لا حول ولاقوه الاباللہ" میخوند _ماماݧ هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسیـنم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علے زیر زیرکے نگاهم میکرد _از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکوݧ میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد _بزرگتر ها مشغول تعییـݧ مهریہ و مراسم بودند مهریہ مـݧ همونطور کہ قبلا بہ مادرم گفتہ بودم یک جلد قرآن چندشاخہ نبات و ۱۴سکہ بهار آزادے بود سفر کربلا و مکہ هم بہ خواست خوانواده ے علے جزو مهریم شد _همہ چے خیلے خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبہ ے محرمیت خونده بشہ تا اینکہ بعدا مراسم عقد رو تعییـݧ کنــن بعد از رفتنشوݧ هر کسے مشغول نظر دادݧ راجب علے و خوانوادش شد بے توجہ بہ حرفهاے دیگراݧ دست گل و برداشتم گذاشتم تو اتاقم _مث همیشہ اتاق پر شد از بوے گل یاس شد احساس آرامش خاصے داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامانینا آماده جلوے در منتظر مـݧ بودݧ تا بریم محضر چادرم و سر کردم و رفتم جلوے در اردلاݧ در حال غر زدݧ بود: اسماء بدو دیگہ دیر شد الاݧ میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشیـݧ و گفتم:ایشالا قسمت شما خندید و گفت :ایشالا ایشالاـ _علے جلوے محضر منتظر وایساده بود... ادامــه.دارد.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی آب دهان هدهد 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 کار خودش بنایی بود حدس زدم مرا هم می خواد ببردبنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همان هایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت آستین ها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم همان اول کار بریدم ولی به هر جان کندنی که بود دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سرجام نشستم خسته و بی حال گفتم:«من که دیگه نمی تونم.» خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباس ها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و با خوشرویی بدرقه ام کرد. فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت:« لباس کارت رو بردار که بریم» یک آن ماندم چه بگویم ولی بعد گفتم:«دستم به دامنت !راستش من بنیه ی این جور کارها راندارم .» خندید گفت: «بیا بریم امروز زیاد به ات کارسخت نمی دم» یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم ولی از عهده ی کار هم بر نمی آمدم دنبال جفت و جور کردن بهانه ای شروع کردم به خاراندن سرم گفت: «مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره برو لباس بردار که بریم.» جدی و محکم حرف می زد من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رک و راست بگویم گفتم: «آقای برونسی، من اگر بیام کار کنم این طوری هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره،هم اینکه دست و پای تو رو هم تنگ می کنم.» خنده از لبش رفت. اخم هاش را کشید به هم و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزم برای حضرت ابراهیم علیه السلام درست کرده بودند خیلی قشنگ و منطقی این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی جا داره. 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh