#قسمت_صد_و_هفده
مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم.
لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟
+خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟
_راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد.
دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم.
تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود.
با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم
بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت.
منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت.
از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم .
داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن.
خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت .
بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی !
چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:
باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه .
فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد.
این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟
_نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد
بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم.
به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست.
قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم.
پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم.
تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم .
رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم
نشستم تا اذان شه.
نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم.
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم.
نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم
دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم .
چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.
از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم.
بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد
تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد.
مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟
کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن.
از پنجره فاصله گرفتم.دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه.
الان فقط تو رو کم داشتم ...!
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید.
بهش گفتم مصطفی اومده.
گف:با بابات کار داره،زود میره.
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده.
یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم.
داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد...