eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨ شب ها بخاطر امتحان هام تا صبح بیدار میموندم.پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی از شوق دیدن محمد خوابم نمیبرد...! تو این ده روزی که از برگشتمون از قم میگذشت، دو بار محمد اومد دنبالم و رفتیم بیرون،ولی زمانش خیلی کوتاه بود. چون هم من امتحان داشتم هم اون کار داشت.خیلی دلم براش تنگ شده بود.مامان واسه شام نوید و سارا و روح الله و ریحانه رو دعوت کرده بود.داداشِ محمدهم خونه مامان نرگس دعوت بود. قرار بود محمد زودتر بیاد.یه نگاه به ساعت انداختم ، دوازده ظهر رو نشون میداد؛ تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم با خیال راحت لپ تابم و روی میزم گذاشتم و روی صندلی نشستم. هدفون رو بهش وصل کردم و یه آهنگ پخش کردم ومشغول کارام شدم.یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود.کلی کار برام مونده بود کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم. به کارم سرعت دادم.غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم .آرنجم رو به میزم تکیه دادم.رایحه خوشی فضای اتاقم رو پر کرد. نفس عمیق کشیدم وتوجه ای نکردم. یهو سرم سنگین شد. با ترس سرم و آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیام و رنگی کرده بود افتاد.محمدپشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود.رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود. از صندلی بلند شدم. هدفون رو ازگوشم برداشتم و با تعجب به ساعت نگاه کردم. چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟ از حضورغیرمنتظرش جا خورده بودم. با خنده گفت: +سلام جوابش رو دادم که گفت: +چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟ خندیدم و گفتم: _آخه حواسم به ساعت نبود. +در زدم ها،شما نشنیدی! دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد،از طرف شما! _ببخشید.خوبی شما؟ +خداروشکر.حال شما چطوره؟ _با دیدن شما خیلی خوب. لبخند زد.توجه ام به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود. عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد.دست راستش رو جلو آورد. سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن‌.با دیدن گل ها ذوق زده از دستش گرفتم. گفتم: _مناسبت خاصی داره؟ لبخند زد و گفت: + اره دیگه، بعد چند روز دیدم شما رو. نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاش رو بدم .فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم. انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادم‌میافتاد که بایددر جوابشون چه واکنشی نشون میدادم.خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بودو وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت.جعبه تقریبا بزرگ بود.گل رو روی میزم گذاشتم و جعبه رو از دستش گرفتم‌. خیلی برام عجیب بود .با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدم و یادم رفته. همین سوال و پرسیدم: _آقا محمد تولدمه ؟ خندید و گفت: +نه،بازش کن با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتم و نشستم. آروم بازش کردم.با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. روی تخت نشست. _نه؟!مگه میشه؟! یعنی این ها رو شما خریدی؟ +با کمک ریحانه! من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم. بلند خندیدم و یکی یکی لوازم آرایش رو از جعبه در آوردم.از همه چیز بهترینش رو گرفته بود. تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد _وای وای وای!اینارو! به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگم و چجوری ابرازش کنم. میخواستم از ذوق جیغ بکشم. من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم.حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم.از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود! کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزهارو نمیبینم یه ادکلن شیک داخل جعبه بود.درش اوردم و بوش کردم.دقیقا چیزی بود که من میخواستم و وقت نمیکردم برم بخرم.موبایل محمد زنگ خورد،از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد.داشت صحبت میکرد.دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. از جام بلند شدم وپشت سرش ایستادم. متوجه شد و به سمت من برگشت +باشه داداش،من فردا میام ازت میگیرم با تعجب نگام میکرد،براش سوال بود که چرا اینطوری اومدم و پشت سرش ایستادم.به چشم هاش خیره بودم +من بعد باهات تماس میگیرم.فعلا یاعلی تا تماسش رو قطع کرد با اینکه خیلی ازش خجالت میکشیدم، خودم رو تو بغلش پرت کردم حس کردم انتظار این کارم رو نداشت و خیلی تعجب کرد.قلبم از همیشه تند تر میزد. به هر جون کندنی بود زبون باز کردم و : من خیلی... جمله ام و کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل مامان: +فاطمه. با دیدن ما حرفش رو قطع کرد سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود.یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد