eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 بعد از رفتن آن‌ها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را دوباره با امید بسیاری از سر گرفت. یک نیرویی در درون او، نوید بهبودی عزیزش را می‌داد. جانمازش را پایین تخت او پهن کرد و به نماز ایستاد، بیش از دوساعتی را در سجاده به عبادت پرداخت و برای سلامتی او دعا کرد، در نیمه‌های شب کنار تخت ادموند به خواب رفت. صبح هنگام وقتی پرستار برای تعویض سرم ادموند آمده و او را دیده بود که خوابش برده است، روی او را با یک پتوی گرم پوشانده بود و همین باعث شد که به خواب عمیق‌تری فرو رود. در خواب می‌دید که دست در دست همسرش درجایی ناآشنا مشغول قدم زدن است درحالی‌که پسربچه‌ای کوچک جلوتر از آن‌ها در حال دویدن است، صدای ادموند را می‌شنوید که نام او را تکرار می‌کرد؛ ملیکا، ملیکا جان، ملیکا. از خواب پرید، به‌سختی ذهن آشفته‌اش را جمع کرد و به یاد آورد که کجاست اما هنوز حواسش کاملاً سر جایش نیامده بود که در کمال ناباوری احساس کرد ادموند دستش را گرفته و در بیداری صدایش می‌زند. - آه، پس به خاطر من موندی! اما بهتره دیگه بری و هر چه زودتر اینجا رو ترک کنی. نگران من نباش، هنوز وقت مرگم نرسیده عزیزم! زندگی دوباره‌ای به من هدیه شد و از مرگ نجاتم دادند. - علی منظورت چیه؟ تو رو خدا از مرگ حرف نزن ولی بگو کی نجاتت داد؟ - نمی‌دونم، شاید از همون رؤیاها بود که قبلاً هم دیده بودم! جایی نشسته بودم، انگار بالای یک قله و همه‌ چیز زیر پام بود، از اون بالا تو رو می‌دیدم که ازم دور و دورتر میشی اما کاری از دستم بر نمیومد. هر چه فریاد می‌زدم نه تو و نه هیچ‌کس دیگه ای صدام رو نمی‌شنید تا به سمتم برگرده و کمکم کنه. در کمال ناامیدی رفتنت رو نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. همان‌جا نشستم و تسلیم شدم، ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، از ترس خشکم زده بود و جرات نداشتم برگردم به پشت سرم نگاه کنم. بعد از اینکه کلی در دل به خودم قوت قلب ‌دادم، نور شدیدی چشمام رو زد و حس کردم جایی رو نمی‌بینم اما در همین موقع دستی رو روی شانه‌ام احساس کردم و صدایی که بهم گفت؛ غصه نخور تو تنها نیستی، ما به احوالت آگاهیم و کمکت می کنیم. اگر همه هم ترکت کنند، ما تو رو ترک نمی‌کنیم و تنهات نمیذاریم، به تقدیر رضا باش که سختی‌ها به‌زودی به ‌آسانی تبدیل میشه، حالا بلند شو و راه بیفت و دیدم که از جا بلند شدم و حرکت کردم. همون موقع بود که چشمام رو باز کردم و فهمیدم تو بیمارستانم و تو همسر عزیزم کنارمی. 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh