#رمان_ادموند
#پارت_بیستوهفتم🌹
- ملیکا جان، تو رو به خدا میسپرم چون هیچ پشت و پناه دیگه ای پاروکی
اون ندارم. هر جا هستی به یاد من باش که من هم تا زندهام و نفس میکشم به کسی غیر از تو فکر نمیکنم و تو تنها همسر من خواهی بود. نمیدونم این جدایی چقدر طول میکشه و من اونقدر قوی هستم که تحمل کنم یا نه اما از خدا میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم به امید دیدار مجددت ادامه حیات بدم. حالا هم برو دیگه، اینجا نمون. ملیکا، خیلی دوست دارم ولی چه کنم که اگه پای جان تو در میان نبود هرگز تسلیم نمیشدم.
ادموند بهسختی خود را بلند کرد و بوسه آرامی بر پیشانی همسرش زد، اشک از چشمان هر دو جاری شد. برای آخرین بار دستان هم دیگر را در دست گرفته و به نشانه محبتی که در دل داشتند، فشردند. هر چقدر وصال شیرین و زودگذر است، فراق و جدایی جانکاه و نفس گیر، ادموند که میدید ملیکا هر لحظه بی تاب تر میشود، پدرش را صدا زد تا او را از آنجا دور کند. ویلیام مثل کوه محکم بود، حتی گاهی اوقات از ادموند هم سرسختتر، ناخدایی قابل اعتماد در سخت ترین طوفان ها، یک دژ محکم برای خانواده و یک تکیه گاه شکست ناپذیر بود.
بعد از ظهر آن روز، هنوز ساعت 4 نشده بود که مصطفی به بیمارستان رفت. ویلیام آنجا بود و با روی باز به او خوش آمد گفت. این دو مرد، در این دوازده روز از غصه فرزندانشان گویی دوازده سال پیر شده بودند، آثار خستگی و نگرانیهای روحی به وضوح در چهره هر دو نمایان بود. مصطفی اجازه خواست که به دیدار ادموند برود و ویلیام او را تا اتاق راهنمایی کرد و آنها را با هم تنها گذاشت.
مصطفی با مهربانی و صمیمیت به سمت ادموند رفت و او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید، در همین حال هزاران مرتبه خدا را شکر میکرد که او سلامتی اش را تا حدی به دست آورده و به لطف خداوند به زندگی بازگشته است. ادموند هم از دیدن او بسیار خوشحال شده بود. کمی با هم به حال و احوال پرداختند و در نهایت ادموند دست مصطفی را در دست گرفت و با حالتی ملتمسانه گفت:
پدرجان، من بعد از خدا امیدم به شماست، منو ببخشید که وظیفه شوهر بودن رو نتونستم درست بجا بیارم و زوج خوبی برای دخترتون نبودم؛ اما از اینجا به بعد جان شما و جان ملیکای من، خواهش میکنم مراقبش باشید و هر کاری که لازمه انجام بدید تا این جدایی اجباری آسیب کمتری بهش بزنه.
وقتی ملیکا در هواپیما نشست دیگر نتوانست بیشتر از این خودداری کند و در آغوش پدرش گریه را سر داد. پدر سر دخترش را میبوسید و برای او دعا میکرد. به ملیکا گفت: دخترم آروم باش، تو باید قوی باشی. الآن امانتی رو از شوهرت به همراه داری که باید همه توانت رو برای مراقبت و پرورش اون بذاری. در مصیبتها همیشه به امامان معصوم توسل کن، یادی کن از حضرت علی زمانی که تنها دارایی زندگیاش، تنها یادگار پیامبر و تنها عشق آسمانی اش، حضرت زهرا را به دست خاک میسپرد.
اون وقت میبینی همه مصیبت های ما در مقابل مصیبت های اونها هیچه. الآن حال و روز شوهرت خیلی از تو بدتره، پس محکم باش. انشاالله برسیم کشور خودمون در اولین فرصت میریم پابوس امام رضا تا دلت رو اون جا صفا بدی، هر چند روزی هم که لازم باشه میمونیم، خب؟ حالا دیگه اشکاتو پاک کن، این مردم عادت ندارند ببینند کسی زیاد گریه میکنه! و لبخندی زد، همسرش هم به تبعیت از او دخترش را بوسید و دلداری داد.
هواپیما رأس ساعت 10:45 صبح لندن را ترک و به سمت استانبول پرواز کرد و سرانجام ساعت 5 بعدازظهر وارد تهران شد.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh