#رمان_ادموند
#پارت_چهاردهم🦋
ادموند دیگر حرفی نزد و ساکت ماند. شاید حق با پدر فیلیپ بود و او برخورد مناسبی با ملیکا نداشت. باید کمی با خودش تنها میماند تا میتوانست ذهن خستهاش را دوباره بازسازی کند.
از طرفی ملیکا با ذهنی بههمریخته از برخورد غیرمنتظره ادموند و تا حدودی دلخور از رفتار او، پیش پدرش برگشت. وقتی سوار ماشین شد سلام کرد و ساکت ماند. مصطفی پرسید: چه خبر ملیکا جان؟! اتفاقی افتاده؟ آقای پارکر رو ندیدی؟
- چرا بابا جون، دیدمش ولی...
- ولی چی دخترم؟ این چه قیافه گرفته ایه عزیزم؟
- خب راستش آقای پارکر، خیلی عصبانی بود اون قدر عصبانی که اصلاً به من اجازه نداد در مورد غیبتم حرفی بزنم. فقط با ناراحتی و دلخوری از من گله کرد و بعدم دیگه هیچ صحبتی نکرد و حتی به حرفام گوش نداد.
- یعنی اینقدر عصبانی بود؟
- بله خیلی. ظاهراً انتظار بی دلیل براش خیلی کشنده بوده که تا این حد بههم ریخته!
- خب دخترم. غربیها با انتظار کشیدن بیگانهاند. معنی و مفهوم انتظار براشون تعریفنشده، فکر می کنند هر چیزی رو در لحظه باید داشته باشند، محرم و نامحرم معنی نداره. باید تا حدی بهش حق بدی و از دستش ناراحت نباشی. قرار نبود بین دیدار و تبادل اطلاعاتتون این همه فاصله بندازی، وقتی چیزی بیدلیل طولانی بشه معلومه که اون فردی که منتظره از کوره در میره و نسبت بهطرف مقابل خشمگین میشه. اما اگر همون آدم بدونه انتظار چی رو میکشه، این انتظار براش قشنگ هم میشه.
آرتور با عصبانیت از پشت میز بلند شد و بهطرف ادموند آمد، بازویش را محکم گرفت و او را از روی صندلی بلند کرد، ادموند هم بهناچار دنبال دوستش رفت. در مسیر رستوران آرتور با زیرکی خاصی و از آنجاییکه ادموند هم دوست داشت با یک نفر درد دل کند، او را وادار کرد همهچیز را برایش تعریف کند.
- اِد! پسر، تو واقعاً این کار رو کردی یا داری شوخی میکنی؟ من هیچوقت ندیدم که رفتارت از ادب و منطق خارج شده باشه حتی درباره الیزا!
- نه شوخی نمیکنم آرتور. متأسفانه این عمل احمقانه از من سر زد!
آرتور نگاهی به او انداخت و صندلیاش را باعجله به او نزدیک کرد و گفت: اِد، اول به من بگو تو اون کله پوکت چی میگذشت که پیشنهاد کار با یه دختر مسلمون رو قبول کردی و حالا هم اینجوری ترمز بریده اون قدر بهش علاقهمند شدی؟!گرچه خودم یه حدسهایی زده بودم ولی فکر نمی کردم که تا این حد جلو بری!
- موضوع خیلی پیچیده است، خواهش میکنم سرزنشم نکن، من واقعاً این چند روز ظرفیتم تکمیلشده. الآن وقتش نیست که من همه ماجراهای قبل از آشنایی با ملیکا رو برات تعریف کنم،تازه اگه تعریف هم کنم تو آدمی نیستی که باور کنی تا همینجا هم که میدونی پس بهتره یا ساکت بشی یا اینکه یه راه درست جلوی پام بذاری.
- من چه راهی جلوی پات بذارم آخه؟! اگه بگم ارتباطت رو با این دختر قطع کن، وگرنه کل زندگیات به خطر میفته، قبول میکنی؟
- نه! من نمیتونم ارتباطم رو قطع کنم چون مطمئنم خواست خداست که ملیکا تو زندگی من وارد بشه.
📚تالیف #آمنه_پازوکی
🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن شود..
#رمان_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh