☘خاطرهایازشهیدبزرگواررسولخلیلی☘
با سیامک از مدرسه حلی آشنا شده بودم و ابتدایی و راهنمایی را باهم خواندیم.
من صبح ها قرآن سر صف را میخواندم،هر روز که تمام میشد،وقتی میآمدم داخل صف سیامک کلی ذوق میکرد،میگفت:محمد حسن خیلی خوب خوندی.☺️
کم کم که با هم بیشتر آشنا شدیم،گفتم:تو خونه منو رسول صدا میکنند دوست داری رسول صدام کن.
در کل دوره رفاقتی که باهم داشتیم یادم میآید یک بار سیامک از من دلخور شد،وقتی پرسیدم چی شده؟!!!
گفت:رسول من کلی تعریف تو رو پیش مادرم کردم خیلی تو خونه ازت حرف زدم چرا تو خیابان دیدمت سریع سلام کردی و رفتی؛حتی به مامانم سلام هم نکردی؟پیش مامانم خجالت کشیدم.😐
خندیدم و گفتم:ببخشید.دیدم هنوز ناراحته گفتم:سیامک بیا ی کاری کنیم.
سیامک سرش رو انداخت پایین و با اخم گفت:چیکار؟!
گفتم:بیا قرار بذاریم مراقب دوتا چیز توی دوستی باشیم.🦋یکی نماز؛بخصوص نماز صبح،یکی هم نگاه به نامحرم.🦋
بعدش مجدد به خاطر سلام نکردن به مادرش معذرت خواهی کردم.
#کتابرفیقمثلرسولصفحه۴۵
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh