#قسمت_صد_و_هفده
مامان با دیدنم گفت :دختر تو چرا اینجا نشستی؟
از جام بلند شدم و گوشه های لباسم و گرفتم و چرخیدم.
لبخند زدم و ذوق زده گفتم :چطور شدم ؟؟
+خیلی ماه شدی .چرا چیزی به صورت نزدی؟
_راستش ترسیدم محمد خوشش نیاد.
مامان پاکت دستمال کاغذی و به طرفم پرت کرد و گفت :هوی ورپریده پرو شدی هاهنوز هیچی نشده چه محمد محمدم میکنه .میخوای بابات بشنوه؟طلاهات و چرا نزاشتی؟
یه قیافه مظلوم به خودم گرفتم و : گفتم شاید ریحانه ناراحت شه.
چشم غره داد و میخواست چیزی بگه که با اومدن آذر خانوم سکوت کرد.
دوباره نشستم رو کاناپه و سعی کردم امشب و تصور کنم.
تصویر محمد اومد تو ذهنم .با کت شلوار جیگری و پیراهن مشکی و کروات هم رنگ کتش .تازه ریشم نداشت،موهاش رو هم با ژل بالا داده بود.
با قدم های بلند در حالی که یه لبخند ژیکوند رو لباش بود حیاط و گذروند و تو فاصله یک قدمی من ایستاد و دست گل گنده ای که با گلای رز قرمز درست شده بود و داد دستم
بعد روبه روم زانو زد و همونطور که عاشقانه نگام میکرد یه جعبه شیکی و از جیبش در آورد وسمتم گرفت.
منم با هزارتا ناز و عشوه خرکی حلقه رو ازش گرفتم و کمکش کردم تا از جاش بلند شه .بعد همه حتی بابا برامون دست زدن و با لبخند نگامون کردن.بعد محمد جلوی همه پشت دستم و بوسید و حلقه رو تو انگشتم گذاشت.
از تفکرات مسخرم خندم گرفت .این صحنه بیشتر شبیه به فیلمای ترکی شده بود بلند بلند خندیدم .
داشتم رومبل ریسه میرفتم که متوجه شدم دونفر دارن نگام میکنن.
خجالت زده ایستادم و به چهره ی سرخ از خنده مامان و چهره پر از تعجب بابا خیره شدم.
بابا:سرخوشی؟!خیلی وقت بود اینطوری نمیخندیدی ! حالت خوبه باباجان؟
وقتی جوابش و ندادم به مامان نگاه کرد و پوزخند زد و بعد گفت : هنوزم میگی چیزی و پنهون نکردی؟
مامان با دیدن قیافه جدی بابا خندش و خورد وچیزی نگفت .
بابا که ازمون دور شد مامان زد زیر خنده و گفت : ببین فاطمه جون شاید باورت نشه ولی باید بگم این فقط یه جلسه خاستگاریه،نه شب عروسی که انقدر براش خوشحالی !
چرا شبیه دختر ترشیده هایی شدی که واسه اولین بار میخوان بیان خاستگاریشون؟آروم باش دخترکم!
قیافش جدی شد و ادامه داد:
باباتم فهمید !همین و میخواستی ؟ میدونی چقدر کارت و سخت کردی؟ نمیخوام ذوقت و کور کنم ولی فاطمه تازه اول راهی. بابات فقط اجازه داد اینا بیان خونمون،اونم واسه اینه که پدر و مادر ندارن،نخواست دلشون روبشکنه .
فکر نکن همچی تموم شد و قراره فردا اسمت تو شناسنامه اش بره .راضی کردن بابات سخت تر از اون چیزیه که فکرش و بکنی ! ده درصد احتمال داره بابات اجازه بده باهاش ازدواج کنی اون ده درصدم وقتی اتفاق میافته که پسره اونقدر عاشقت باشه و اونقدر خاطرت و بخواد که هر بار بابات شکستش کم نیاره و دوباره بیاد.
این آدمی که منو تو میشناسیم با ویژگی های اخلاقیش میتونه تحمل کنه بابات خار و خفیفش کنه؟میتونه سکوت کنه؟
حرف های مامان تمام حال خوبم و ازم گرفت.راست میگفت امکان نداشت امشب بابام اجازه بده و امکان نداشت محمد بخاطر من یه بار دیگه هم بیاد .دختر خوب واسش زیاد بود .چرا باید بخاطر من بی ارزش خودشو کوچیک کنه ؟
_نمیخواستی ذوقم و کور کنی ولی باید بگم تمام امیدم و ازم گرفتی مامان جان
چند بار صدام زد
بدون اینکه جوابش و بدم رفتم تو اتاق و پشت در نشستم.
به این فکر کردم کسی که تا اینجا همچی و درست کرد و باهام مونده و صداهام رو شنیده مطمئنا تا آخر راه بامن هست.
قبلا فکر نمیکردم امشبی بیاد و من منتظر اومدنشون به خونمون باشم.
پس بازم باید به کسی که همیشه حواسش به منه توکل کنم.
تسبیحی که با تسبیح محمد خریده بودم و برداشتم.ذکر میگفتم و یکی یکی دونه های چوبیشو رد میکردم .
رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم
نشستم تا اذان شه.
نمازم رو خوندم و اتاقم رو چک کردم.
یه نگاه تو آینه به خودم انداختم و دلم وبه خدا سپردم.
نشستم رو تخت که صدای آیفون و شنیدم
دلم ریخت.تپش قلب گرفتم.یه نفس عمیق کشیدم .
چادرم و سرم کردم و از تو آینه به خودم نگاه کردم.
از پنجره اتاقم به پایین نگاه کردم.
بابا با پرونده هایی که تو دستش بود درو باز کرد
تا چشمم بهش افتاد دنیارو سرم خراب شد.
مصطفی،اینجا چیکار میکرد؟
کت شلوار مشکی تنش بود.یه سری پرونده و ورقه با بابا رد و بدل کردن.
از پنجره فاصله گرفتم.دعا میکردم هرچه زودتر از خونمون دور شه.
الان فقط تو رو کم داشتم ...!
رفتم سمت اتاق مامان،داشت لباس میپوشید.
بهش گفتم مصطفی اومده.
گف:با بابات کار داره،زود میره.
مامان چهره پر استرسم رو که دید بغلم کرد و سعی کرد بهم آرامش بده.
یه نفس عمیق کشیدم و ازش جدا شدم.
داشتم از پله هاپایین میرفتم که ایفون دوباره زنگ خورد...
🥀مینهاى خاموش
❤️🔥صبح یکی از روزهای زیبای بهاری بود، ولی هنوز سوز برف ارتفاعات گوجار، در سلیمانیه عراق تا مغز استخوان اثر می کرد، دومین روز از عملیات بیت المقدس ٢ بود و من به اتفاق دیگر هم سنگرانم مشغول پاكسازی سنگرهای بعثيون کافر بودم.
در مسیر عبور ما، گاه و بی گاه مقاومتی اندک، از ناحیه ی عراقی ها مشاهده می شد. اما رزمندگان اسلام، با روحیه ی وصف نشدنی، آنان را به اسارت یا هلاکت می رساندند.
💔شلیک رگبارهایِ مدامِ یکی از مسلسل های عراقی، که بر روی تانک و در ارتفاعات مشرف بر جاده مستقر شده بود، مانع عبور ما شده بود. معاون گردان به من، که مسئولیت دسته را به عهده داشتم، مأموريت داد تا صدای آن را خاموش کنم. بلافاصله یک تیم، مرکب از آر پی جى زن، کمکش و یک امدادگر تشکیل داده و راهی مأموريت شدیم.
هوا صاف بود و باد سردی، که می ورزید، سوز برف های بر زمین نشسته را، چون سوزن به صورتمان می کوبید. همه ی راه های منتهی به آن تانک را بررسی کردیم، اما دشمن دید کافی داشت و پیشروى به سوی او غیر ممکن می نمود.
❤️🔥به اتفاق بچه ها شروع به قرائت « آیت الکرسی » کردیم و از خدای بزرگ یاری طلبیدیم، ناگهان ابرهای سیاهی آسمان را پوشاند و بارش نم نم برف آغاز شد، به طوری که امکان دید را از دشمن سلب کرد. پروردگار را به خاطر این امداد غیبی شکر گفتیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به پیشروى ادامه دادیم. اما در بین راه اتفاق عجیبی افتاد ....
💔.... پای بچه ها، به دلیل نبود دید کافی به سیم های تله ی مین، گیر کرد، که باعث شد در جای خود میخکوب شویم. نگاهی به یکدیگر کردیم و متوجه شدیم، حضرت دوست چه عنایت بزرگی به ما فرموده است، خوشبختانه، هیچ یک از مین ها عمل نکرد و ما پس از قطع کردن سیم ها، به وسیله ی قیچی مخصوص، دریافتیم که در مقابل یک میدان وسیع مین قرار داریم و پشت سرمان نیز مین های کاشته شده ی زیادی وجود دارد. چه باید می کردیم جز توکل بر خدا و استعانت او ....
❤️🔥به راه خود ادامه دادیم ،« آیت الکرسی » و «سوره والعصر » را آهسته با هم تلاوت می کردیم، نیروی عجیبی در خود حس می کردیم، که به ما قوت قلب می داد. پس از زمان کوتاهی به نزدیکی دشمن رسیده و سمت راست قله مستقر گشتیم.
آر پى جى زن، گلوله های خود را آماده کرد و یا على گویان اولین شلیک را انجام داد، ناخود آگاه صدای تکبیر از گلویمان جاری شد و با شلیک گلوله دوم، تانکِ دشمن منهدم گردید. به نام خدا به طرف آنها یورش برده و متجاوزین بعثی را به اسارت گرفتیم.
🥀راوى: رزمنده جانباز مصطفی اسدی
#شهید
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
حسین در انجام کارهای شخصی اش اجازه نمی داد کسی کمکش کند و با همان یک دست تمام کارهای شخصی اش را انجام می داد.
در بحبوحه عملیات کربلای ۵، میرزا حسین بنی صادقیان که پدر دو شهید هم بود، آب گرم کرده بود تا سر حسین را بشوید. حسین زیر بار نمی رفت.
به زور آوردش. بچه ها می خواستند ژاکتش را از تنش دربیاورند، اجازه نداد. نگذاشت هم سرش را بشویند.
می گفت: شما فقط آب بریزید و من با همین یک دست سر خودم را می شویم.
#شهید_حسین_خرازی🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
سرمازده
#قسمت_سی_و_یک_
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
به طرز کارش آشنا بودم می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. تو گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بودمن همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم بخار سفید نفس هام تند تند از دهانم می آمد بیرون، انگشت های دست و پام انگار مال خودم نبود گوش ها و نوک بینی هم بدجوری یخ زده
بود.
یک بار گرم کار،چشمم افتاد به آن بنای دیگر به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ی خشک درختی که از زمین کنده شود افتاد زمین! دویدم طرفش عبدالحسین دست از کار کشید آمد بالاسرش.
«چیزی نیست یه کم سرما زده شده.»
شروع کرد به ماساژ بدنش من هم کمکش.
چند دقیقه بعد به حال آمد کم کم نشست روی زمین وقتی به خودش آمد بلند شد. ناراحت و عصبی
گفت: «من
که دیگه نمی کشم خداحافظ!»
رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد
نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین، اگر او هم کار را نیمه تمام ول می کرد، من حسابی تو درد سر می افتادم لبخندی زد دست گذاشت روی شانه ام.
«ناراحت نباش به امید خدا خودم کار اونم می کنم...»
هر خانه ای که می،ساخت انگار برای خودش می ساخت یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد. کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. همیشه می گفت:«نانی که می خورم باید حلال باشه!»
می گفت :«روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.»
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 خاطره عجیب | رسیدگی حاج احمد متوسلیان به خانواده ضد انقلاب
📌 #یادبود_راه_شهیدان
💌 یکی از فرماندهان #حزب_دموکرات روبه روی حاج احمد در مریوان می جنگید. به گوش حاج احمد می رسد که زن و بچه فرمانده حزب دموکراتِ ضد انقلابِ دشمنِ تو ، در همین شهر مریوان با #فقر دارد دست و پا می زند و کسی را ندارد که کمکش کند. احمد ، ساعت ۱۱ شب بلند می شود و به خانه دشمن ضد انقلاب خود می رود.
درب خانه را می زند. زن با ترس درب خانه را می بندد که حاج احمد پای خود را لابه لای درب می گذارد و به او می گوید: « نترس خواهرم؛ من احمد متوسلیانم. » زن با لحن و برخورد احمد آرام می شود. احمد دست در جیبش می کند و می گوید: « من ماهی چهار هزار تومان #حقوق می گیرم. بیا این دو هزار تومان مال تو و دو هزار تومان هم مال من! خدا بزرگ است می رساند ... »
راوی سردار مجتبی عسگری (برنامه ماه عسل)
🗓 ۱۴ تیرماه، سالروز ربوده شدن جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان و یاران همراهش
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی
#قسمت_هشتاد_و_هشت_
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴
ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم برای همین مهم تر از همه قضیه ی سالم برگشتن نیرو بود. فرمانده ی تیپ چند تا راهنمایی کرد.
عملاً
هم
کارهایی صورت دادیم، حتی گرایمان را رو
حساب
برگشتن
تنظیم کردیم.
از شناسایی که برگشتیم نزدیک غروب بود بچه ها رفتند به توجیه نیروها من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.
دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکیشان به خاطر شناسایی محدود، راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای
فرمانده اش رفته بود روی مین، هر دو گردان را بی سیم زدند که بکشندعقب.
حالا چشم امید همه به گردان ما بود و چشم امید به لطف و عنایت اهل بیت عصمت و طهارت (عليهم السلام). شاید اغراق نباشد اگر بگویم بیشتر از همه خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود . وقت راه افتادن چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد. یعنی پیشانی بند زیاد بود، او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت. با عجله رفتم پهلوش گفتم:«چکار می کنی حاجی؟ یکی بردار بریم دیگه»
حتی یکی از پیشانی بندها را برداشتم دادم دستش نگرفت گفت:«دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی
توش باشه!»
حال و هوای خاصی داشت خواستم توپرش نزده باشم خودم هم کمکش کردم بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز رنگ و زیبایی نوشته بود یا فاطمه الزهرا (س) ادرکینی
اشک تو چشم هاش حلقه زد.همان را بوسید و بست به پیشانی، تو فاصله ی چند دقیقه آماده شدیم، با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. حقا که انقلابی شده بود ما بینمان ،ذکر ائمه (علیهم السلام) از لبهامان جدا نمی شد...
آن شب تنها گردانی که رسید پای کار، گردان ما بود؛ سیصد،چهارصد
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
گردان آماده
#قسمت_دویست_و_سی_و_دو_
«بابا ولم کن! بالاخره جنازه ی حاجی رو که باید بیارم، اون حاجی برونسی بود می فهمی؟ حاجی برونسی!»
«آقا جون هیچ راهی نداره اگر بری جلو خودتم شهید می شی شهید شدنت هم فایده ای ندارد.»
چند بار دستم را کندم آخرش حریف نشدم دو سه نفر دیگر هم آمدند کمکش، بردنم عقب. انگار تا ابد نمی خواستم آرام بشوم.
تو این گیر و دار یکهو علی قانعی ۱ از گرد راه رسید شاید آخرین نفری بود که از چهارراه برگشت، دویدم
طرفش.
«علی چه خبر؟!»
سنگین و بغض دار گفت: «حاجی رفت.»
صدام را بلند کردم
«تو خودت دیدی که حاجی رفت؟!»
«آره، من خودم دیدم.»
باید مطمئن می شدم گفتم:«چطوری دیدی حاجی رو؟ با کدوم لباس بود؟»
پاورقی
۱ معاونت اطلاعات و عملیات لشکر
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سرزمینی کـه حسین(ع) و زهـرا(س) منتظرش بـودند
از خاکـریز پایین آمـدم.
قطبی داشـت مجروحین را روی برانکارد میگذاشت. کمکـش کردم؛ سه نفـر بودند. یکی از مجـروحین در حـال شهـادت بود. دوست داشتـم هنگام شهـادت بالای سرش باشم. ترکشها سر و سینهاش را خونین کرده بودند. قرآن را از جیبم خـارج کردم و سوره "الـرحمـن" را خواندم و بعد قـرآن را روی سینهاش گذاشتم.
آرام گفت: «ياحسـين ع .. يازهــرا س ..» و رفـت به سرزمینی کـه حسین(ع) و زهـرا(س) منتظرش بـودند.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤ #قسمت_شانزدهم _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـ
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_هفدهم
_دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
وقتے چشمامو باز کردم تو بیمارستاݧ بودم
ماماݧ بالا سرم بود و داشت گریہ میکرد بابا و اردلاݧ هم بودݧ
_خواستم بلند شم کہ ماماݧ اجازه نداد
سرم هنوز تموم نشده بود
دوباره دراز کشیدم و چشام گرم شد نمیتونستم چشام و باز کنم اما صداهارو میشنیدم
بابا اومد جلو ک بپرسہ چہ اتفاقے افتاده اما ماماݧ اجازه نداد
_دلم میخواست بلند شم وبپرسم کے منو آورده اینجا اما تواناییشو نداشتم
آروم آروم خوابم برد با کشیدݧ سوزن سرم از دستم بیدار شدم
دکتر بالا سرم بود ماماݧ و بابا داشتـݧ باهاش حرف میزدݧ
_آقاے دکتر حالش چطوره❓
خدارو شکر درحال حاضر حالش خوبہ اینطور ک معلومہ یہ شوک کوچیک بهش وارد شده بود و فشارش افتاده بود ولے باز هم بہ مراقبت احتیاج داره
بابا کلافہ دستے ب موهاش کشید و بہ ماماݧ گفت اخہ چہ شوکے میتونہ بہ یہ دختر ۱۸سالہ وارد بشہ چیشده خانم چہ خبره❓
ماماݧ جواب نداد و خودشو با مرتب کردݧ تخت مـݧ مشغول کرد
_بلند شدم و نشستم ماماݧ دستم و گرفت و گفت:
اسماء جاݧ چیشده چہ اتفاقے افتاده❓دکتر چے میگہ❓
نمیتونستم حرف بزنم هر چقدر ماماݧ ازم سوال میپرسید خیره بهش نگاه میکردم
از بیمارستاݧ مرخص شدم
یہ هفتہ گذشت تو ایـݧ یہ هفتہ دائم خیره ب یه گوشہ بودم و صداے رامیـݧ و حرفاش و دیدنش با اون دختر میومد تو ذهنم
نہ با کسي حرف میزدم ن جواب کسے رو میدادم حتے یہ قطره اشک هم نریختہ بودم
اگہ گریہ هاے ماماݧ نبود غذا هم نمیخوردم
_اردلاݧ اومد تو اتاقم و ملتمسانہ درحالے ک چشماش برق میزد ازم خواهش کرد چیزے بگم و حرفے بزنم ازم میخواست بشم اسماء قبلے
اما مـݧ نمیتونستم....
_ماماݧ رفتہ بود سراغ مینا و فهمیده بود چہ اتفاقے افتاده اما جرأت گفتنش ب بابا رو نداشت
همش باهام حرف میزد و دلداریم میداد
یہ هفتہ دیگہ هم گذشت باز مـݧ تغییرے نکرده بودم
یہ شب صداے بابارو شنیدن کہ با بغض با ماماݧ حرف میزد و میگفت دلم براے شیطنت هاش، صداے خندیدݧ بلندش و سربہ سر اردلاݧ گذاشتنش تنگ شدہ
او شب بخاطر بابا یہ قطره اشک از چشمام جاری شد
_تصمیم گرفتـݧ منو ببرݧ پیش یہ روانشناس
ماماݧ منو تنها برد و قضیہ رو براے دکتر گفت
اوݧ هم گفت تنها راه در اومدݧ دخترتوݧ از ایـݧ وضعیت گریہ کردنہ باید کمکش کنید گریہ کنہ اگر همینطورے پیش بره دچار بیمارے قلبے میشہ
_اما هیچ کسے نتونست کمکم کنہ
بهمن ماه بود مـݧ هنوز تغییرے نکرده بودم
تلوزیوݧ داشت تشیع شهداے گمنام و مادر هایے رو کہ عکس بچشوݧ تو دستشوݧ بود اروم زیر چادرشوݧ اشک میریختـݧ رو منتظر جنازه ے بچہ هاشوݧ بودݧ رو نشوݧ میداد
خیلے وقت بود تو ایـݧ وادیا نبودم
با شنیدݧ ایـݧ جملہ ک مربوط ب مادراے شهداے گمنام بود بغضم گرفت:
گرچه میدانم نمی ایی ولی هر دم زشوق
سوی در می ایم و هر سو نگاهی میکنم
اوݧ روز تو دلم غم عجیبے بود شب با همیـݧ افکار بہ خواب رفتم...
نویسنده: #خانوم_علے آبادے
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
667.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فریاد استغاثه از مساجد غزه 😭😭
خدایا ما از اهل دنیا قطع امید کردیم، تنها امید ما تو هستی...
يا أهل الاسلام!!!!
قال رسول الله صلى الله عليه و آله:
مَن أصبَحَ لا يَهتَمُّ بِاُمورِ المُسلمينَ فَلَيسَ مِنهُم، و مَن سَمِعَ رَجلاً يُنادِي: يا لَلمسلمينَ! فَلَم يُجِبهُ فلَيسَ بمُسلِمٍ(الكافي : 2/ 164/5)
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
هر كه روز خود را آغاز كند و دغدغه امور (مشكلات) مسلمانان را نداشته باشد، از آنان نيست و هر كه فرياد كمک خواهىِ مردى را بشنود که فریاد میزند «یا للمسلمين» و به كمكش نشتابد، مسلمان نيست.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#عاشقانہ_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_چهارم
_علے❓ازکے❓الا ساعت چنده❓
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگرا نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجا❓
ایـ جا بود تازه رفتـݧ
علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم
_با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنے چے بریم❓دکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم مـ جمعہ جایے نمیخوام برم
بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء دارے چیکار میکنے بیا بخواب
_علے مـݧ خوبم ،برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماء❓چرا بچہ بازے در میارے❓بیا برو بخواب سر جات
علے تو نمیاے خودم میریم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همو دستم کہ سوزݧ سرم ، زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ
_گریم از درد نبود از ، حالے کہ داشتم بود درد دستم
و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـ
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد
_دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ، مثل بچہ ها اشکامو با آستیـ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید❓مـݧ خوب شدم
دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جا چرا سرمو از دستت درآوردے❓چرا از جات بلند شدے❓
آخہ حالم خوب شده بود
_از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے❓
بلخندے از روے پیروزے زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستا رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا
_چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.
تو ماشیـݧ خوابم برد ، چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم: علے جا گفتم کہ حالم خوبہ ، اذیتم نکـ برو بهشت زهرا خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمو و تو همو حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم
بہ چے❓
_ایـݧ کہ تو رو ، تو ایـ حالت ببینم. اسماء مـݧ نمیرم
کے،گفتہ مـ بخاطر تو اینطورے شدم ، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده❓
سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسہ ے خوݧ بود
طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشیـ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم
جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداراݧوبے پلاک
شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ از گل یاس خبرے بود از گلاب و آب
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چرا❓خوب حالا اونجا هم میرم
برو
اے بابا،باشہ میرم
_میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ
خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر. خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بیـݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم و نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ
_بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ
با صداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت ایـݧ بود❓
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم
_روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل
فلافل❓
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ
حرفشو قطع کردم. إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے❓هوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم
_فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت:دخاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید❓اسماء جا حالت خوبہ دخترم❓
ادامه دارد....
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
1.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
خدا کمکش رو به کسانی میده که مطیع محضش باشند...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh